⚠️⚠️این مقاله در حال بازنویسی است.
نفرت از زندگی (۱)
خوشبخت ترین آدم را در نظر بگیرید، کسی که همه عالم به حالش غبطه میخورند و بدانید که از هر ده مورد نه نفرشان خودش را در عمق وجودش فردی کاملاً شکست خورده می داند.
(ویلیام جیمز، تنوعات تجربه دینی، ۱۹۰۳)
«من بیچاره ای پست و زبونم. در سه ماه گذشته چنان اسیر این قسم نفرت از زندگی بودهام که نامه نگاری برایم تقریباً محال شده بود.»
ویلیام جیمز وقتی این جملات و عبارات را مینوشت در آستانه بزرگ سالی بود و همان گونه که در سال ۱۸۶۹ به دوستش هنری باودیچ اعتراف کرده، در آستانه فروپاشی. در دو دهه پس از آن مقدر بود که جیمز بیوقفه بنویسد. از نامه و مقاله تا کتاب و رساله و خلاصه همه چیز. طوری که انگار زندگیاش سراسر به آن بسته است. او پدر فلسفه و روان شناسی آمریکا شد. اما وقتی برای باودیچ مینوشت قادر نبود حتی گوشهای از چنین آینده ای را پیش بینی کند. در واقع در آن ایام او غالباً فقط زور میزد که روز بعد را ببیند.
در آن با تلاش بیشتر، عمیقتر به در چاله فرو میرفت. حتی گرفتن مدرک پزشکیاش چندی بعد، شوق و ذوق چندانی در او برنمیانگیخت. او در قامت مردی آسیمهجان، به جهات و مسیرهای مختلفی که حسابشان از اندازه بیرون شده بود کشیده میشد، و به همین دلیل، برای مدتی نمیتوانست حرکت کند، حال چه به جلو یا هر چه. او مردی کثیرالوجه، یا به اصطلاح «آدمی چهل تکه» بود، و در سالهای آغازین کارش، کم مانده بود که شیرازه وجودش به طور کامل از هم بپاشد.
اما چیز دیگری هم در کار بود. جیمز به لحاظ فلسفی کاملاً پای در گل مانده بود؛ او در افکار و اندیشه هایی وامانده بود که پیش از او متفکران بیشماری را به ستوه آورده بودند: شاید که انسانها کاملاً تحت تأثیر نیروهایی ورای کنترل خودشان باشند؛ شاید که زندگیشان از آغاز مقدر شده و به گونه ای رقم خورده باشد که گریزی از پایان یافتن فجیع و بی معنای آن نباشد؛ شاید که انسانها به رغم آنکه از جان مایه بگذارند؛ نتوانند از جانب خودشان به عنوان موجوداتی آزاد و پویا، عمل نمایند؛ شاید که آنها چیزی نباشند مگر چرخ دندههایی در ماشینی که از بخت بد ساخته شده است. مشکل اصلی جیمز مشکل بیمعنایی بود و همین هم او را تا آستانه خودکشی برد. در اواخر دهه ۱۸۶۰ او از مداد شمعی قرمزرنگی استفاده کرد تا پرتره ای را در یک دفترچه طراحی کند. مردی که تک و تنها با شانههایی خمیده و سری فروافتاده نشسته است جیمز روی این پیکر نوشته است: «اینجا، من و اندوه نشسته ایم.» یا «اینجا منم، اندوه، که نشستهام.»
کل فلسفه ویلیام جیمز، از. آغاز تا پایان، حول محور نجات یک زندگی، زندگی خودش چرخیده است. جیمز چیزی را ساخت و پرداخت که خود از آن به فلسفه سلیم ذهنی «healthy mindedness» تعبیر کرده است. چنین فلسفهای شاید پادزهری رسمی برای جان بیمار نباشد، اما دوست دارم به آن همچون نوعی دوا و درمان موثری خانگی فکر کنم.
پراگماتیسم، آنگونه که جیمز در سال ۱۹۰۰ به اطلاع خوانندگاناش رساند، بر این باور است که درباره حقیقت باید بر حسب نتایج و پیامدهای عملی آن قضاوت کرد، برحسب شیوهای که بر زندگی اثر میکند.
جیمز برای زمانه ما نوشته است: «زمانه ای که از سنت و خرافه پرهیز میکند، اما در تمنای معنای وجودی میسوزد؛ زمانهای که دست کم در غرب با ثروت و مکنت تعریف می شود اما هم زمان زمانه افسردگی و اضطراب کشنده نیز هست و باز زمانه ای است که چهرههای شمایلوار شخصیتهای بتگون را ارج می نهد، همانها که سرآخر زندگی غرق در شهرت را زندگیای میدانند که حقیقتاً باید به دست خودشان پیش از موقع کوتاه شود.»
ما همه دیر یا زود از این زندگی که چیزی جز کلافی از بلا و ابتلا نیست خواهیم برید. وظیفه ای که بر عهده داریم، یافتن راهی برای زیستن، به حقیقت زیستن، در این فاصله است.
جبرگرایی و یاس
فرایند متعارف زندگی حاوی لحظاتی است که به اندازه هر یک از انبوه لحظات بدِ موجود در سودازدگی جنون آسا بد است، لحظاتی که در آنها شر و تباهی مطلق فرصت و نوبتی را که در پی اش بوده پیدا میکند و در هیئت سختاش ظاهر میگردد. تصوراتی که فرد مجنون از وحشت دارد؛ سراسر، از ماده واقعیت هر روزی اخذ میشود. (ویلیام جیمز تنوعات تجربه دینی ۱۹۰۳)
هیچ کس از ما نمیپرسد که آیا میخواهیم متولد شویم
به یک معنای مشخص نحوه اخذ زندگی از جانب ما بدون اجازه خود ما تعیین میشود. هیچ کس از ما نمی پرسد که آیا دوست داریم متولد شویم یا آیا دلمان میخواهد در این خانواده و نه آن یکی بزرگ شویم. نژاد، جنسیت، موقعیت اجتماعی، اقتصادی و وضع سلامت ما عواملی هستند که تا حد زیادی تصادفیاند. ما به قول فیلسوف آلمانی قرن بیستم، مارتین هایدگر به درون جهان «پرتاب» شده، سرگشته و بی هدف به حال خودمان رها میشویم و در بخش زیادی از دوره نوجوانی مان تحت سیطره نیروهایی هستیم که هیچ کنترلی بر رویشان نداریم.
برای بسیاری از آدم ها وضعیت به گونهای است که بزرگسالی باعث نمیشود آنها از این شرایط خلاص شوند. بنا بر اعلامیه سازمان جهانی بهداشت به رغم پیش انگاشتها مبنی بر آنکه خودکشی در کشورهای با درآمد بالا شایع تر است، در واقعیت امر ۷۵ درصد خودکشی ها در سرتاسر جهان در کشورهای با درآمد پایین و متوسط اتفاق می افتد. گمان میکنم که این آمار خود تابعی از در افتادن در ورطه موقعیتی تحملناپذیر و در پایان، امتناع از تحمل آن است. در این بین شکی نیست که اگر بخت به رویمان لبخند بزند، نیروها ملایم خواهند بود و ما در وضعیت فقر مطلق به دنیا نخواهیم آمد؛ اما حتی ملایمترین نیروها نیز میتوانند در نهایت باعث شوند که شیرازه کار از دست فرد در برود و زمین گیر شود.
تنها چیزی که مجاز نبود محدودکردن امکانهای این بچههای فوقالعاده بود
آنچه توصیف شد، روش تربیتی پدر ویلیام جیمز -هنری جیمز- بود. در پس جنون پدر نوعی روش حتی میشود گفت روشی زیبا وجود داشت. او باور داشت که معنای زندگی این نیست که آدم صرفاً امرار معاش کند. اینکه فلان با بهمان تکلیف به شدت تعریف شده و محدود را بپذیرد و آن را به شکل تکراری هر روز انجام دهد. معنای زندگی ربطی به پول در آوردن ندارد. در نظر پدر جیمز هدف موجودیت آدمی پروردن منش نیکو بود. آن گونه که هنریِ پدر درباره بزرگ کردن فرزند نوشته است: «و از آنجا که میدانم چنین منشی را نمیتوان به زور بر او تحمیل کرد بلکه چیزی است که باید به شکل آزادانه پذیرفته شود. گِرد او را تا آنجا که ممکن باشد با فضایی از آزادی احاطه می کنم.»
وقوف تاریکی
در اینجا خودکشی به عنوان مصداقی برای به اصطلاح خوشیزیردلزدگان مطرح نشده است؛ بلکه کسی مدنظر است که به هر ترتیب آن قدری زمان آزاد در اختیار داشته که به این امکان بیندیشد که زندگی میتواند به حقیقت سراسر بی معنی باشد. احتمالاً حق با توماس هابز بود که گفته بود: «فراغت مادر فلسفه است.» اما فراغت برای بسیاری از افراد تخم افسردگی بیمارگون را نیز می پراکند. چنان است که گویی تنها پس از آنکه به شخصی همه چیز را داده باشند و این «همه چیز» یعنی همه آنچه که فرد باید بختیار باشد تا آن را به دست آورد، این امکان به وجود میآید که همه چیز برای آنکه واقعاً اهمیت داشته باشد هرگز کافی نباشد. برای ایجاد چنین وقوف تاریکی، فقط کافی است تلاطم کوچکی در راحت و آرام زندگی روزمره به وقوع بپیوندد. یک ناراحتی و مزاحمت سمج در موجودیتی که در غیر این صورت کامل و بی نقص می بود. در آن نقطه به گفته متفکر فرانسوی قرن بیستم، آلبر کامو «صحنه فرو می ریزد.» برای ویلیام جیمز این اتفاق در بهار سال ۱۸۶۲رفته رفته به وقوع پیوست.
جنگ داخلی آمریکا
با اینکه جیمز در سن خدمت قرار داشت اما همانند برادران خود برای خدمت نظام نامنویسی نکرد. جنگ داخلی زمینه لازم برای مطالعات فلسفی جیمز را تدارک دید.
جیمز نزد مادرش اعتراف کرد: «من به شدت اهمیت گرفتن هر چه سریع تر یک تصمیم نهایی در خصوص کاروباری که میخواهم در زندگی داشته باشم را احساس میکنم. (…) من اکنون در جایی ایستادهام که راه دو شاخه میشود یک شاخه به رفاه و آسایش مادی به زندگی در ناز و نعمت میرسد. اما این راه به نحوی شبیه این است که آدم روحش را بفروشد. شاخه دیگر به استقلال و کرامتذهنی می رسد؛ با این حال، آمیخته با مسکنت و ادبار مادی.»
فروختن روح تصمیمی دشوار است که بسیاری از مردم بر سر آن با خودشان در جنگ و ستیزند. آنها میتوانند قیمت خوبی برای روحشان بگیرند. اما در این معامله آن گونه که اقتصاددان ها می گویند. هزینه های فرصت از دست رفته و حشتناک بالاست. جیمز این را می دانست.
هم او سالها بعد نوشت: «سستی اخلاقی زاده پرستش انحصاری یک الهه است. الهه لکاتهکیش موفقیت. این خود- با تعبیر پولی پلشتی که از واژه “موفقیت” شده و بر آن سوار گشته است – همان بیماری ملی ماست.»
خواندن آثار شوپنهاور اوضاع جیمز را حادتر کرد
جیمز آثار فیلسوف آلمانی آرتور شوپنهاور را هم میخواند و شوپنهاوتر درست به همین مشکل اشاره داشت: «اگر همه خواستهها و آرزوها به محض پدید آمدن برآورده شوند. آدم ها دیگر زندگی خود را چطور پر خواهند کرد؟ با وقتشان چه خواهند کرد؟ اگر جهان بهشتی از رفاه و آسایش باشد سرزمینی که نهرهای شیر و عسل در آن جاری است، جایی که در آن هر دلداده ای به طور آنی و بدون هیچ مشکلی به دلدارش رسیده باشد، آدمها یا از فرط مال خواهند مرد، یا خودشان را حلق آویز خواهند کرد.»
شوپنهاور حتی گمان می کرد که در نبود سختی و مرارت واقعی برخی افراد صرفا برای گزیر از دلزدگی و ملال آن را به دست خودشان خلق خواهند کرد. آنها صراحتا به جستوجوی خطر و محنت بر خواهند خاست. جیمز خود یکی از همین جویندگان بود.
سفر به آمازون
این خود بیشباهت به وضعیت فاوست گونه، یکی از شخصیتهای محبوب جیمز نیست. هم او که در اعماق تجربه فرو میرود روح زمین را به عنوان روحی متعال فرا می خواند و بعد بدون فوت وقت در برابرش سر تعظیم فرود می آورد.
خیلی ساده باید گفت که جهان برای جیمز جوان خیلی زیاد بود. در پایان، جیمز ستیری و قدرت لازم را برای آنکه بتواند یک کاوشگر باشد نداشت. دردهای کمر، آنفولانزای معده، نابینایی موقت، اضطراب و افسردگی او را مجبور کرد که ماجراجویی اش را کوتاه کند. سفر به برزیل و به طور کلی میانه دهه سوم زندگی جیمز را میتوان همچون شکست مکرر او در کنترل سلامت و موقعیتش توصیف کرد.
بیماری مزمن، هم جسمی و هم روانی، بیشباهت به دریا نیست
بیماری مزمن هم جسمی و هم روانی بی شباهت به دریا نیست. آن گونه که از ظواهر امر بر می آید بی کران و پیشبینیناپذیر، کاملاً بی اعتنا به نقشهها و امیال و آرزوهای انسانی همه اینها باعث میشوند امید چندانی به اینکه آدمی با آن به مقابله برخیزد وجود نداشته باشد. دریا آدم را به درون خود می کشد؛ فرو می بلعد. وقتی زیر آب باشی نفسِِ تلاش برای زنده ماندن -عمل نفس کشیدن- زوال پرشتاب آدم را تسریع میکند. اگر جیمز چیزی در سفر اکتشافی آموخت این بود که زندگی بشری به رغم بهترین تلاشهایی که برای تعالی جستن از شرایط طبیعی یا حیوانیت خام و خشنمان انجام میدهیم، تقریبا به تمامی در سیطره قوای مادیای ورای فهم و کنترل ماست.
تاثیر مارکوس اورلیوس (فیلسوف رواقی) بر جیمز
بر طبق نظر «مارک»، انسانها از سه جزء تشکیل میشوند: «جسمی خرد، مقداری نفس و یک جزء دیگر موسوم به جزء حاکم». از این سه، دو جزء نخست شکننده و گذرا هستند. بدن و نفس ما به نحوی هم زمان اسفناک و فضاحت بار سریع میآیند و میروند. در پایان روز وجود و در رسیدن شام فنا ما چیزی نخواهیم بود الا مشتی همیان گوشتی آماده برای چرخشدن و ریزگشتن پس از مواجهشدن با نیروی قاهر اقیانوس. با این حال آن «جزء حاکم» که گاه به «خِرَد» ترجمه شده، سازوکاری انطباقی برای سرکردن و برآمدن از عهده تراژدی وضع بشر است. جزء کنترلکننده میتواند با زشتی و پلشتی تناهی بشری مواجه شود و زندگی ما را با هر نوع واقعیت خام و خشنی همساز کند. این صرفاً نوعی فلسفه تبسمکن، تحملکن، آن گونه که رواقیگری غالباً چنین وصف شده نیست بلکه تلاشی است برای هماهنگ کردن زندگی آدمی با ضرورت های بیرحم طبیعت.
توصیف جیمز از رواقیگری
در ژوئن سال ۱۸۶۶، جیمز برای دوست جوانترش «توماس وارد» که اخیراً دچار موجی از ناخوشی و بدحالی شده بود نامهای نوشت. با تشویق او به اینکه به سراغ مارکوس اورلیوس برود، جیمز چنین اندرز می دهد: «چنین به نظر میرسد که اگر بتوانی همچون او شورِ عشق یک زندگی مطابق با طبیعت را عمیقاً دریابی و این یعنی آن زندگیای که در آن فردیت تو چنان با اراده طبیعت هماهنگ شود که با رضا و رغبت به هرچه که طبیعت برایت مقرر کند گردن بنهی خواهی دانست که در سازواره عظیم او هدف و کارکردی داری که هیچ گاه بر تو آشکار نخواهد شد. بگذار بگویم که هر کس بتواند چنین کند، بدون توجه به اینکه شد تقدیر او در زندگی چه بوده خود بدل به منظرهای دلنواز خواهد شد.»
به بیان دیگر همه چیز را میتوان از یک شخص زدود و جدا کرد مگر واکنش آزادش به موقعیت موحشی که در آن پرتاب شده است. این همان امید رواقی بود. امیدی که جیمز آن را به دوستش، توصیه می کرد. با این حال در تبدیل شدن جیمز به یک رواقی مشکل کوچکی نیز وجود داشت. واقیگری با امپراتوری روم و مسیحیت سازگار بود اما با نظرگاه علم مدرن سازگار نبود.
در دهه ۱۸۶۰ فرهنگ فکری غالب: به پرسش گرفتن «روح»
رواقیگری حول محور این فرض میگردد که برای هرکس دو عنصر برسازنده وجود دارد: «خود جسمانی» که معروض قوانین طبیعی است و «خود حاکم» روحانی (روح و جان) که قادر است میل و علاقه خود را به عملکردهای طبیعت تحمیل کند. در حالی که خود جسمانی قطعاً آزاد نیست. این جزء حاکم کم یا بیش آزاد است که در مواجهه با شرایط عمیقاً نامساعدش نحوه پاسخ دادن خود را انتخاب کند. در دهه ۱۸۶۰، فرهنگ فکری غالب بود که رفته رفته چهارچوب دینیای را که پشتیبان این نگرش دوگانی به شخصیت بود به پرسش گرفت. جیمز در اواخر همین دهه و در بطن چنین فرهنگی به بلوغ و پختگی رسید. چه می شد اگر چیزی به نام روح و جان وجود نمی داشت؟ و اگر چنین می شد. بر سر «جزء حاکم» ای که آن قدر برای رواقیون با اهمیت بود چه می آمد؟
هم زمان با اقدام جیمز در وسعت بخشیدن به مطالعاتش در زمینه علوم طبیعی به ویژه زیست شناسی و فیزیولوژی رفته رفته با متفکرانی آشنا شد که اعتقاد داشتند انسانها «جسمی خُرد» و «مقداری نفس» هستند. منتها این همهاش بود و دیگر از جزء سوم خبری نبود. بر طبق آن دیدگاه زندگی تماماً به وسیله طبیعت معین و همچون تراژدیای بلند و بی معنا تحمل میشد. این فکر بذری بود که آرام آرام رشد کرد و در نهایت به چیزی تبدیل شد که جیمز بعداً از آن به معضل جبرگرایی تعبیر کرد. برای جیمز، در اواخر دهه ۱۸۶۰، این خود به بحرانی تبدیل شد که زندگی را تهدید میکرد.
معضل جبرگرایی
به طور کلی ایده جبرگرایی به شیوه زیر سر بر می آورد. تصور کنید که از شما یک سؤال به ظاهر بیخطر را میپرسند: «آیا به علم باور دارید؟» پاسخ جیمز یقیناً مثبت بود. پس فرض کنیم که پاسخ شما نیز مثبت است. حالا اگر به علم باور داشته باشید، احتمالاً به علیت نیز باور دارید، اصلی که می گوید منشأ رویدادها و اتفاقات حادث در جهان را میتوان تا برخی علل خاص که موجد آنها بودهاند دنبال کرد. برای پذیرفتن اصل علیت افزون بر دلایل عقلانی دلایل دیگری نیز وجود دارند که اتفاقاً بسیار شخصی هستند. این اصل به آدمها اجازه میدهد که به تغییر و تحولی که در جهان میبینند معنا ببخشند اما به آنها این اجازه را نیز میدهد که باور داشته باشند اعمالشان می تواند تغییر و تحولی ایجاد نماید.
اگر اصل علیت – مبانی علت و معلول – را قبول نکنید، آنگاه در اصل دارید میگویید که عالم صرفاً تودهای آشوبناک است. بنابراین اجازه دهید بگوییم که شما شکلی از علیت را تأیید کرده، بر آن صحه می گذارید. و صرفاً محض خاطر استدلالمان اجازه دهید فرض کنیم که شما موضع فلسفی بسیار پایهای موسوم به اصل دلیل کافی را نیز قبول دارید، اصلی که می گوید هر چیزی که وجود دارد برای بودن، بدان گونه که هست و نه طوری دیگر دلیلی دارد. این فرض کاملاً معقول است. درست نمی گویم؟ این صرفاً یعنی در اصل هر چیزی را میتوان بر حسب علل آن تبیین کرد. ما میتوانیم ببینیم که چگونه اصل دلیل کافی، به نحوی کاملاً واضح و بدون چون و چرا در فهم خودمان از جهان طبیعی دست اندرکار است. اگر بخواهیم بدانیم که چگونه کشتیها در سفر اکتشافی اگسی به برزیل رسیدند میتوانیم در توضیح حرکتشان توصیفی بسیار مشروح از دینامیک سیالات، نیروی رانش جریانهای باد، جریانهای آب و مانند آن ارائه کنیم، اینکه چگونه آنها تحت کنترل برخی نیروهای طبیعی خاص از اینجا به آنجا رفتند. اشیای طبیعی صرفاً یک یا دو علت ندارند، بلکه مجموعهای نامشخص از علل دارند که توضیح دهنده وجود و جایگاهشان در جهان است.
همین خط فکری را اگر به اندازه کافی دنبال کنید به جبرگرایی خواهید رسید که معتقد است با توجه به وضع امور در هر نقطه از زمان روال و جریان امور پس از آن نقطه به نحوی ناگزیر مطابق با قوانین طبیعی تعیین یا تثبیت می شوند. وضع همواره این گونه بوده است و همواره نیز این گونه خواهد بود.
جیمز در سال ۱۸۸۴ موضع فرد جبرگرا را چنین وصف کرد: «این موضع فاش میگوید که آن اجزای عالم که پیشاپیش مستقر شدهاند به طور مطلق نحوه بودن بایسته اجزای دیگر را مقرر می کنند. آینده فاقد امکانهای مبهمی است که بنا به فرض در بطنش نهفته است؛ آن جزئی که آن را حال حاضر میخوانیم با یک تمامیت و فقط با همان میخواند. هر آینده احتمالی دیگری غیر از آنکه از ازل تثبیت شده محال است. کل در همه و هر جزء هست و با وصل کردن و امتزاج همه اجزاء یک وحدت مطلق میسازد. یک بلوک یکپارچه فولادی که در آن هیچ ابهام و تردیدی وجود ندارد.»
در نگاه اول، این میتواند همچون بحثی کمابیش ملالآور در تاریخ فلسفه غرب باشد و برای تقریباً دو هزار سال از ظهور مسیحیت تا سال ۱۸۰۰ تا حد زیادی چنین هم بوده است. پس میگویی چیزها اسباب و علل دارند؟ خب که چه؟! انسانها غیر از چیزها هستند. آنها روح و ذهن و اختیار دارند و میتوانند هر کاری که دلشان خواست بکنند. اما بعد، در دهه ۱۸۶۰، درست همان موقع که جیمز با جدیت و جسارت گام در راه فلسفه نهاده بود، شرایط بحث تغییر کرد و بحث و جدل پیرامون جبرگرایی بسیار جذاب و به همان اندازه تشویشزا شد.
انسان، حیوانی فوقالعاده باهوش
با انتشار کتاب منشأ انواع داروین در سال ۱۸۵۹، یک ایده بدعت آمیز جذابیت فراوانی در اجتماعات فلسفی اروپا و ایالات متحده پیدا کرد: انسانها در زمره حیوانات بودند و البته احتمالا حیواناتی فوق العاده باهوش اما همچنان حیوان. داروین خود از تصریح کردن این نتیجه گیری و فاش گفتن آن حذر کرد اما این به باور بسیاری از نظریه پردازان، پیامد ضروری نظریه تکامل او بود. پس از داروین آدم کمکم مجبور بود به این فکر کند و برایش راه حل پیدا کند که معنا و مفهوم نظریه او چیست و نهایتاً به کجا میرسد.
در سال ۱۹۱۱ دوست و همکار جیمز جوسایا رویس به یاد میآورد که جیمز به عنوان راهبر گروهی از متفکران -آنچه او آنها را نسل دوم نظریه پردازان تکاملی میخواند- در کار بسط و ارزیابی راهی حقیقتاً نو برای فهم ماهیت بشری بود.
درسگفتار «عناصر کالبدشناسی تطبیقی»
در سال ۱۸۶۵ ویلیام جیمز بیست و سه ساله نخستین نقد و بررسیاش را در مجله نورث آمریکن ریویو درباره درس گفتارهای هاکسلی با عنوان درسگفتارهایی درباره «عناصر کالبدشناسی تطبیقی» منتشر ساخت. جیمز در آنجا شجاعت هاکسلی را در استوار ماندن بر سر واقعیتهای علمی تحسین کرد. جیمز نیز همچون هاکسلی پشتیبان فرضیه داروینی بود، اما این امر بدان معنا نبود که جیمز همزمان هیچ هراسی نیز از پیامدهای آن نداشت.
با این حال در این بین چیز دیگری هم وجود داشت که در نظر جیمز حتی از این هم اضطراب آورتر بود: مادی گرایی هاکسلی درست در لبه جبرگرایی علی در نوسان بود و اراده آزاد را به خطر میانداخت. اکنون او ناگزیر بود بیندیشد و راهی پیدا کند که از طریق آن بتوان آزادی انسانی را با یافته های نظریه تکاملی که تا حد زیادی مسلم به نظر می رسیدند سازگار ساخت.
شوپنهاور در پسزمینه افکار جیمز
شوپنهاور که در پس زمینه افکار جیمز جا خوش کرده بود به خواننده یادآور میشد که: «به ما میگویند که خودکشی بزرگترین نشان بزدلی است … که خودکشی کاری غلط و ناصواب است. در حالی که باید گفت این اظهر من الشمس است که اگر در جهان یک چیز باشد که تک تک انسانها میتوانند به نحوی انکار ناپذیر مدعی آن بوده، دربارهاش محق باشند آن جان و بود خودشان است.»
به خودکشی می توان نه همچون نوعی تسلیم و وانهادن، بلکه همچون آرامش بخشیدن به زندگیای اندیشید که در غیر این صورت سخت آشفته و خارج از کنترل است. کنترل این همان چیزی بود که جیمز میخواست. او با همه وجودش میخواست که حس کند ارادهاش حتی خیلی کم همچنان واجد نوعی تأثیرگذاری علی است و این گونه بود که جیمز به کنترل کردن مرگ فکر کرد. مرگ این به ظاهر ضروری ترین وجه زندگی جان مایه و بیت الغزل احمقانه کل این شوخی رقت انگیز، آن بخش از حیات و هستی انسانی که به نظر می رسد از آغاز مقدر شده است.
بر طبق ۵-DSM یا همان راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی ایدهپردازیهای انتحاری نشانهای قطعی از یک اختلال روانی است. البته اگر به فریدریش نیچه یکی از هم عصران جیمز بود با این نظر به مخالفت بر میخاست. افکار و تصورات خودکشی -اندیشیدن دقیق درباره امکان و معنای آن- برای بعضی افراد راهی برای گریز از اختلال یا آشوب وجود و نظم بخشیدن دوباره به ذهن خود است.
نیچه در سال ۱۸۸۶ در کتاب «فراسوی خیر و شر» تصدیق میکند که «فکر خودکشی تسلایی بزرگ است: با استفاده از آن چه بسیار شبهای بد که آدمی با موفقیت به صبح می رساند.»
تسلی این فکر را دست کم به دو شیوه می توان بیان کرد. به زبان مارتین بوبر خودکشی میتواند همچون نوعی «دریچه» یا منفذ «فرار» ظاهر شود. وقتی زندگی تحمل ناپذیر باشد، دریچه میتواند نوعی آرامش ذهنی فراهم کند: «اگر همه چیز کاملاً از دست برود و وضع حقیقتاً تحمل ناپذیر شود میتوانم به خودم بگویم که مجبور نیستم آنها را به هیچ وجه تحمل کنم سرسره فرار درست آنجاست. همیشه میتوانم رویش بپرم و ایمن به زمین برسم.»
نابسامانی و اغتشاش جمعی، کار شاق و سرکوب و خفقان چیزهایی هستند که آدم میتواند با فکر و ایدهای نجاتبخش از آنها عبور کند، فکری که میگوید بدیل دراماتیک دیگری وجود دارد که همیشه هم در دسترس است: صلح و آرامش غریب لاوجود.
با این حال اندیشیدن به خودکشی میتواند به یک دلیل کم یا بیش متعارف دیگر نیز آرامش بخش باشد. وقتی زندگی خارج از کنترل باشد. وقتی یا بیش از حد آشوبناک و یا بیش از حد سرکوبگر و خفقانآور باشد. خودکشی همچون فکری عمیقاً آرامش بخش عرضاندام می کند. بر طبق این فکر فرد میتواند در پایان با گرفتن زندگی خویش عنان کار را به دست گیرد و کنترل پیدا کند.
تفسیر مارتین بوبر از خودکشی
برای جیمز خودکشی در حکم پاسخی ممکن بود به شرایط و اوضاعی که نه تحت کنترل او بود و نه انتخاب او. بیماری، اضطراب، تنهایی و تردید و عدم قطعیت در احساس مقهور کنندهای که احساسی از درماندگی در خصوص زندگی و افقهای آتی آن بود به اوج رسید. خوانش او از هاکسلی در ملازمت با داروین و هربرت اسپنسر کمکی نکرد، آنها فقط این احساس را تقویت کردند که وضع رهایییافتگی خیلی ساده دور از دست و خارج از توان اوست.
دیدگاه جیمز به «بخت»
هم زمان با آنکه جیمز با ایده جبرگرایی در کشمکش بود. به تدریج دریافت که به بیان خودش ضدیت با ایده بخت پایگاه آن حس و حالی است که می توان بدان حس و حال جبرگرایانه گفت. این باور که عالم امکان های بدیل -یا بخت های معنادار- را در چنته دارد؛ تعهد سفت و سخت فرد جبرگرا به اصل علیت را مختل میکند و اختلال یکی از چیزهایی است که فرد جبرگرا نمیتواند تحمل کند. آن گونه که جیمز خود مینویسد بر طبق این دیدگاه: «بخت چیزی است که هیچ ذهن هشیار و عاقلی حتی برای آنی نمی تواند فکر آن را در جهان تحمل کند.» با این حال چیزی که جیمز جوان نمیتوانست تحمل کند بدبینی و تقدیرگراییای بود که جهانی تهی شده از انواع بخت آنها را ایجاب می کرد.»
جهانبینی جبرگرایانه، «جیمز» را به واقع مسخ و فلج کرده بود
آن گونه که جیمز توضیح داده کاری که جبرگرایی در نپذیرفتن، یا به رسمیت نشناختن قاطعانه «امکان» انجام میدهد باعث مخدوش شدن معنای اختیار میشود، اما همزمان همه قضاوتهای اخلاقی را نیز تباه می سازد. یادتان باشد که در نظر فرد جبرگرا هر رخداد حتی آن رخدادی که آشکارا اهریمنی یا شنیع است نمیتوانست طور دیگری باشد. فجیع ترین قتل یا جرم و جنایت نفرت نشان را در نظر بگیرید. آیا دیگر میتوان گفت که فرد مرتکب واقعاً قصد انجام دادنش را داشته؟ آیا او در این ماجرا حقیقتاً انتخاب دیگری داشته؟ آیا او می توانسته از تبدیل شدن به یک جنایتکار حذر کند؟ بر طبق نظر فرد جبرگرا، خیر. در این مورد احساس تأسف، دریغ خوردن و مسئولیتپذیری اخلاقی معنای خیلی کمی دارد. اگر اصلاً معنایی داشته باشد. دست به هم مالیدن و انگشت حسرت به دهان گزیدن در مورد آنچه میتوانست باشد یا باید که چنان میبود بیفایده است. پیشفرض واژه «باید» آن است که فرد انتخابی بین بدیلهای ممکن مختلف دارد و این فرضی است که فرد جبرگرا هرگز نمیپذیرد. وقتی کار به عالم میرسد، باید گفت که عالم همان است که هست نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر. و یک شخص منفرد توان تغییر دادن آن را ندارد. فرد به معنای واقعی کلمه هیچ بختی ندارد.
اگر این موضع فلسفی شما را عمیقاً ناراحت میکند باید گفت که شما تنها نیستید. جیمز شخصاً از آن بیزار بود اما در اوایل دهه ۱۸۷۰ جهان بینی جبرگرایانه او را به واقع مسخ و فلج کرده بود. این جهان بینی کاملاً با مطالعات او در زمینه علوم تجربی و علیت در جهان طبیعی سازگار بود، اما، به نحوی بیواسطهتر، توضیحی که از حالت شخصی و روانی او به دست میداد کامل تر از آن بود که حقیقت نداشته باشد.
یک بیمار صرعی مصداق ایده جبرگرایی است که فرم و قالب انسانی پیدا کرده است
جیمز قادر نبود حس ناتوانی تام و تمام خود را از بین ببرد، اما به هر ترتیب تا حد زیادی توانست افسردگیاش را از دوستان و خانوادهاش پنهان کند. او در کتاب «تنوعات تجربه دینی» که دههها بعد آن را منتشر ساخت، «جان بیمار» را وصف کرد:
«وقتی در همین حال خاص بودم، حال بدبینی فلسفی و افسرده جانی کلی در خصوص آیندهام، عصر یک روز، در ساعت گرگ و میش، وارد اتاق رخت کنی شدم تا از آنجا برای خودم یک قلم لباس پیدا کنم؛ آنجا بود که به یکباره و بیهشدار بر سرم ریخت، چنان بود که گویی ترسی مهیب از موجودیت خودم از دل تاریکی بیرون بیاید.» همزمان، شبحی از یک بیمار صرعی که او پیشتر در آسایشگاهی به او برخورده بود در مقابل جیمز ظاهر شد با موی سیاه، پوستی که به سبزی می زد و زانوانی که تا روی سینهاش بالا آمده بودند، آنجا روی نیمکنی نشسته بود، «همچون گربهای مصری که از او مجسمهای ساخته باشند یا مومیایی، تماماً ثابت و ساکن مگر چشمان سیاهش که دودو می زدند.»
صرع یک اختلال مزمن است. تأثیراتش ممکن است موقتاً کم شود، اما این اختلال همیشه هست. منتظر نشسته است. علل آن مرموز و ناشناخته است، اما علائم و نشانههای آن، خیر. تشنجهای خشن مکرر که جسم را هلاک کرده، هستی قربانی را تماماً قبضه میکنند. یک بیمار صرعی مصداق ایده جبرگرایی است که فرم و قالب انسانی پیدا کرده باشد. جیمز یک نظریه پیکر قوز کرده نگاه کرد و درجا نتیجه گرفت «آن شکل خود منم.» و ادامه داد: «هیچ چیزی که در بضاعت و استطاعت من است نمی تواند از من در مقابل آن تقدیر دفاع کند. اگر زمانش فرا رسد و تیر غیبش همان گونه که به او زده بود به من هم اصابت کند.» این وقوف ویژه هرگز یک وقوف موقتی ساده نیست بلکه نیرویی است که در سرتاسر حیات جان بیمار پژواک می یابد. جیمز نقل کرده است که: «من تا مدتها هر روز صبح با هولی مهیب در گودی شکمم بیدار میشدم… این هول و هراس به مرور از بین رفت، اما ماهها قادر نبودم تنها وارد فضاهای تاریک شوم.»
حدود صد سال قبل از آنکه اگزیستانسیالیسم فرانسوی اروپا را تسخیر کند، ویلیام جیمز سرگرم تشریح اضطراب و دلهره وجودی در نافذترین شکل آن بود. تهوع و دلآشوبهای که جیمز تجربه میکرد می توانست بدان اندازه توان فرسا نباشد، اگر آن گونه در تضاد کامل با خوش بینی غافلانه ای نبود که جیمز در محیط پیرامونیاش در کمبریج پیوسته با آن مواجه بود. به نوشته او: «به یاد دارم که شگفتزده بودم از اینکه چگونه آدمهای دیگر می توانند آن اندازه بی خبر از آن مغاک ناامنی دهان گشوده در زیر سطح زندگی، زندگی کنند چگونه من خودم اصلاً زندگی کرده بودم.»
آزاد و زندگی
در این واقعیت صرف که زندگی سخت است، که انسانها ناگزیرند جان بِکنند و رنج بِکشند، چیزی نیست که آدمی را خشمگین و آزرده سازد. شرایط ارضی و سماوی اکنون و همیشه چنین است و ما قادریم آن را تاب بیاوریم. (ویلیام جیمز، معادل اخلاقی جنگ، ۱۹۰۶)
لذت زدودگی یا ناتوانی از احساس لذت
جیمز به مانند چند متفکر آمریکایی دیگر پیش از خود در اواخر قرن نوزدهم با دورنمای سرخوردگی مستمر وجودی دست به گریبان بود. عصر او (نه چندان بیشباهت به عصر ما) قرار بود عصر خوشبینی باشد. عصری در آستانه رسیدن به قلههای رفیع روشنگری و سعادت. با این حال جیمز افراد باهوش بسیاری را میشناخت که فکر می کردند خوشبینی و بالطبع روشنگری یک نیرنگ است و همانها نوعی سودازدگی هم بسته با آن را تجربه میکردند که فقط می توان از آن به «آنهیدونیا» (anhedonia)، لذت زدودگی یا ناتوانی از احساس لذت، تعبیر کرد. جیمز بعدها در توصیفات بعدیاش از افسردگی پایدار با یادآوری سفر سال ۱۸۶۷ خود به آمازون و ایام و اوقات تیره سرگردانیاش در دریا مینویسد: «دریازدگی طولانی مدت در بیشتر افراد نوعی حالت آنهیدونیای موقت ایجاد میکند در آن وضعیت تنها واکنش منصور آن است که آدمی از هر امر نیکوی زمینی و آسمانی با انزجار روی بگرداند.»
واقعیت مملو از یاس و نومیدی است
اجازه دهید سراسر بر امور واقع بمانیم و بر آنها متمرکز باشیم: واقعیت مملو از یاس و نومیدی است. کافی است به اطرافتان نگاه کنید. اگر فرد به دقت نگاه کند خواهد دید که رنج استثنا نیست قاعده است. و اتفاقاً افراد جان رنجور عموما کسانی هستند که بسیار دقیق نگاه می کنند. آنها چیزی را می فهمند که برخی از افراد سلیم الذهنتر در بین ما دوست دارند آن را نادیده بگیرند یعنی اینکه زندگی، هم زندگی انسانی و هم غیر آن، به واقع مقدر و محتوم به نظر میرسد، و البته نه به صورت بس خوشبینانه آن، به باور سادهدلانه پانگلوس به اینکه: «جهان فعلی بهترین همه جهانهای ممکن است.» جیمز توضیح میدهد که این تقدیر نگون و قریبالوقوع در پیشتاریخ ما نوشته شده است: «هیچ دندانی در هیچ یک از آن جمجمههای موزهای نیست که روزانه، در طول سالیان دراز در گذشتههای دور سخت چسبیده به تنی و آن تن خود در جنگ مغلوبه با قربانی زنده محکوم به فنایی نبوده باشد. این خود پیامد اخلاقی و عمیقاً شخصی ایده بقای اصلح داروین است: ضعیفان نیست و نابود خواهند شد و سرانجام زمان کافی که بگذرد هر موجودی ضعیف می شود.
وحشت مرگبار
جیمز کلمات و عباراتش را به دقت انتخاب میکرد: «وحشت مرگبار». آری این وحشتی است که میتواند فرد را وادارد تا از بالای یک بلندی بزرگ پایین بپرد یا خودش را از تیرهای سقف حلق آویز کند. با این حال این امکان برای یک سودازده هست که همچنان به زندگی ادامه دهد؛ اما بنا بر نظر جیمز، وقتی آدم به آخر خط میرسد، یا به اصطلاح به زمین گرم میخورد، این ادامه دادن نیازمند نوعی دگرگونی ریشه ای است. برای تاب آوردن وحشت وجود، جان بیمار باید به اصطلاح «دو بار زاده شود»، باید به عنوان فردی پخته جان از نو متولد گردد، تا فعل زیستن را دوست بدارد، یا دست کم آن را تحمل کند.
جان کاگ از «نوزایی» به عنوان تجربهای غیرقابلتوصیف یاد میکند:
من غالباً – به شیوه ای غیر آکادمیک – به این اندیشیده ام که این فعل تجدید حیات روان شناخت چگونه میتواند اتفاق بیفتد چگونه میتواند در شخصی مثل من ایجاد گردد؟ آیا مسئله صرفاً رسیدن به چنان نقطهای در چال یاس و نومیدی است که در آن یگانه راه حرکت کردن بالا آمدن است؟ با جان بیمار لزوما باید به ته خط برسده تا لب به سخن باز کند؟ در این سخن حتما نکته ای نهفته است اما راستش سعی دارم کاملاً صادق باشم – من شخصاً درباره ماهیت دقیق نوزایی جان بیمار هیچ اطلاعی ندارم نمیتوانم روایتی گامبهگام از آن به دست دهم با توجه به آنچه گفته شد. با خودم فکر میکنم اصلاً شاید این روزایی تجربه ای باشد که نتوان آن را به نحوی جامع و مانع توصیف کرد. شاید چیزی شبیه نَفَس گرفتن و نیرو گرفتن دوباره باشد؛ احتمالاً جیمز هم به همین میاندیشید وقتی بنابه نقل مشهور نوشت: «بسیاری از مردم هیچگاه آن قدری با نفس اولشان دور نمیدوند که نفسشان تمام شود و بعد دریابند که نیرو و نفس دوبارهای گرفتهاند.» اما شاید هم قضیه ریشه ای تر از این باشد.
تولد دوباره
ویلیام جیمز در بهار سال ۱۸۷۰ تولد دوباره یافت، تاریخ دقیق آن معلوم نیست، اما یکی از مدخلهای موجود در دفترچه خاطرات روزانهاش به تاریخ ۳۰ آوریل سال ۱۸۷۰ این تجربه را چنین بازگو می کند: «گمان میکنم که دیروز بزنگاهی حیاتی در زندگیام بود. تازه خواندن دومین مجموعه از جستارهای انتقادی عمومی رنوویه را تمام کرده بودم و هیچ دلیلی نمی دیدم که تعریفش از اختیار “ماندن بر سر یک فکر چون خودم چنین انتخاب کردهام در حالی که میتوانستم افکار دیگری داشته باشم” حتماً و لزوماً مصداق تعریف یک فکر واهی باشد.»
جیمز در مکاشفه
مکاشفه جیمز به احتمال بسیار به هنگام خواندن بخشی از جستارهای رنوویه با عنوان درباره «آزادی فی نفسه» رخ داد بر طبق نظر این متفکر فرانسوی، بخت -هم به معنای تصادفی و اتفاقی بودن متافیزیکی و هم به معنای مجال و فرصت آزاد- «چیزی نیست که بتوان آن را از جهان امور انضمامی کنار گذاشت.» رنوویه مینویسد که: «اراده یک فرد قادر است تداوم منطقی یک زنجیره مکانیکی را بشکند و علت آغازین زنجیره دیگری از پدیدهها باشد.»
صرف اینکه دوباره متولد شدهاید به معنای آن نیست که گهگاه احساس مردن دوباره نکنید
فردی که افسرده حال است به هر وضع و هوای مساعدی با سوءظن شدید نگاه میکند؛ نه فقط نگاه، بلکه حتی آن را عملاً چنین تجربه میکند. «این احتمالاً نمی تواند واقعی باشد. این نمی تواند پایان ناراحتی خزنده ای باشد که سالیان دراز دنبالم کرده است. این حال چندان نخواهد پایید بیشک این آزادی و خوشی در بهترین حالت نوعی خوش اقبالی است و در بدترین حالت نشانهای است روشن از اینکه اوضاع بدتر شده است. اینکه من پاک متوهمم.»
در جستار خود با عنوان «حس و حال عقلانیت» که جیمز آن را در اواخر دهه ۱۸۷۰ نگاشته نوشته است: «صرف نظر از طوری که وانمود میکنیم، باید گفت که به هنگام شکل دادن به عقاید فلسفیمان کل آدمی که در درونمان هست عامل و دست اندرکار است. عقل، خواست و اراده ذوق و شور و هیجان در اینجا با یکدیگر همکاری می کنند درست همان گونه که در امور و قضایای عملی با یکدیگر همکاری می کنند.»
دهه چهارم زندگی جیمز
همزمان با آنکه جیمز سرانجام در میانه دهه چهارم زندگی اش وارد بزرگ سالی شد به یک نتیجه رسید نتیجه ای هم شخصی و همفکری: عملکردهای ذهن انسانی همواره آکنده از گرایش روحیه منش و اراده است – جنبه هایی از خود انسانی که از دیرباز اساساً متمایز از قوای عقلانی ما انگاشته شدهاند.
ذهن از بدن جدا نیست
وقتی از «تغییر دادن ذهنیتمان» سخن میگوییم بحث صرفاً بر سر مقوله ای از جنس تصدیق نور خرد نیست هرگز بلکه مسئله مطرح در اینجا متحول کردن کل وجودمان است. به بیان جیمز آنچه تغییر میکند کل انسان درونمان است به همین ترتیب وقتی تصمیمان را میگیریم یا به اصطلاح «ذهنیتمان» را درباره باورها و ارزشهای بنیادی به هم می سازیم. آنچه به واقع می سازیم تصمیمی است درباره نحوه ای که در آینده زندگی خواهیم کرد. و چیزی که در آینده خواهیم شد.
عاشق شدن و باور داشتن به اراده آزاد آن قدرها هم متفاوت نیستند
به گفته جیمز خود باور میتواند جهان یک باورمند را عوض کند. طوری که همان باور در طول زمان معتبر گردد. وقتی فرد، حتی در نبود شواهد و دلایل کامل چون اصلاً چند نفر از ما میتواند به واقع بر داشتن ادله کافی شهادت دهد؟ به خدا باور پیدا میکند همین امر باعث میشود که واقعیت او خودش را راحت تر به تجربه دینی واگذار کند.
اراده مان را در مواجهه با تردید و عدم قطعیت به کار اندازیم
جیمز با پاسکال موافق است که در ارتباط با برخی پرسشهای خاص قلب دلایلی دارد که عقل قادر به درک آنها نیست اما هم او بر این باور است که چنین پرسشهایی هیچگاه محدود و منحصر به الهیات نیستند. اتفاقاً اینها پرسشهایی هستند که در امور و موضوعات عملی اخلاقی و مدام در برابر ناباوران ظاهر میشوند. در قسمت بین شخصی نتیجه گیری «اراده معطوف به باور جیمز میگوید که هر چند ممکن است پرسشهای مربوط به دیانت و اخلاق نزد همگان طنینی نداشته باشد و به سمعشان نرسد یک پرسش بنیادی برای اکثریت عظیمی از مردم همچنان مهم خواهد بود مرا دوست داری یا نه؟ این پرسشی بود که جیمز سخت نیاز داشت آلیس جوابش دهد در واقع این پرسشی است که مقوم عرصه های بزرگی از مراوده و هم آمیزی انسانی است. و باز این پرسشی است که به هیچ شیوه پیشینی یا جامعی نمیتوان بدان پاسخ گفت. اما در این مورد زمان همه چیز است. فرد ناگزیر است پیش از آنکه پاسخ را حقیقتاً بداند دست به عمل برند گونه یکی از قهرمانان ادبی جیمز این مطلب را به بهترین شکل بیان میکند کاری را که می توانی انجام دهی با به حیات می توانی انجام دهی آغازش کی جسارت در خودش تنوع قدرت خانم دارد – در نگاه به گذشته به ملاقات اولش با آلیس جیمز مصرانه از ما میخواهد که آغازش کن ایم که اراده مان را در مواجهه با تردید و عدم قطعیت به کار اندازیم و می نویسد: «اینکه تو مرا دوست داری یا نه در هر مورد که تعدادشان بی شمار است. به این بستگی دارد که آیا من و تو جایی در میانه به هم میرسیم به تفاهم و توافق میرسیم آیا مایل به پذیرش این امر هستم که تو باید مرا دوست بداری و اعتماد و انتظار نشان دهی ایمان قبلی من به وجود مهرورز تو در چنین مواردی همان چیزی است که باعث میشود مهرورزی ات سر زند. اما اگر من کنار بایستم و از اینکه به اندازه یک سانتی متر هم تکان بخورم امتناع ورزم تا موقعی که شواهد و قرائن محکم داشته باشم تا موقعی که تو کار درخوری انجام داده باشی که بتوانی آن طور که مطلق گرایان می گویند موافقت مرا به زور بستانی در چنین شرایطی نود و نه و نه دهم درصد مهرورزی تو هرگز سر نخواهد زد.»
اینجا مسئله صرفاً مسئله آرزواندیشی یا هذیان زدگی آشکار نیست. همه جانهای بیماری که به هر اندازه و هر مدت زمان با خودشان جنگیده اند این توصیه های خنک را از این و آن گرفته اند که تأیید کن»، «فقط لبخند بزن» یا به نیمه پر لیوان نگاه کن جیمز از این دست ارشادات نمی کند اما معماری زیرین و بنیادی باور را توضیح میدهد امری که ممکن است. این توصیه را معنادار نماید. او توضیح میدهد که چگونه قسم خاصی از حقیقت – مثل حقیقت درباره عشق – در وجود می آید. این گونه نیست که صرفاً به نحوی کاملاً شکل یافته در سر دلداده ای یا دلداری ظاهر شود. بلکه باید گفت که این حقیقت چیزی است که بین دو آدم رشد می کند یا نمی کند و اگر رشد کند این اتفاق در جریان به هم رسیدن فعالانه شان در میانه یا در به تفاهم و توافق رسیدن فعالانه شان رخ می دهد و چنین اتحاد و اشتراکی مستلزم اندکی ایمان یا به یک میزان حداقلی خوش بینی نشان دادن در عمل است. جیمز میداند که «نگاه کردن به نیمه پر لیوان غالباً به لحاظ عینی ناموجه بوده محلی از اعراب ندارد زندگی در جمیع جهانی که جان بیمار بتواند تصورش را بکند سخت و خشن است با این حال همین خوش بینی به لحاظ عملی موجه و مربوط بوده در قالب آنچه او از آن به فرضیه ای زندگی بخش تعبیر کرده عمیقاً هم مفید است. عمل کردن چنانکه گویی جهان مکانی خوش استقبال و پر ملاطفه است گهگاه این اثر را دارد که آن را به واقع هرچه بیشتر چنین می کند.
جیمز و مادر من نمی گفتند که با چشمان تماماً بسته وارد یک رابطه عاشقانه شوید. چیزی که آنها میگفتند صرفاً این بود که آدم به ندرت همه واقعیت ها را از پیش در دست دارد و در بسیاری موارد آدم باید بسیار قبل از صدور حکم عمل کند و تعهد ورزد. «فقط انجامش بده ما بدان که ممکن است امور خوب پیش فروند این البته به معنای تثبیت شدن روی شکست و ناکامی احتمالی چیزی که خودم عادت به انجامش دارم که اگر چنین کنید ردخور ندارد که این کار شانسهای شما را تماماً نابود میکند. فرد فقط باید درباره ماهیت فرضیات زندگی بخش واقع بین باشد؛ این فرضیات همچنان مشروط به تلونات و شکنندگی ذاتی حیات انسانی هستند. این امر نیست – گریز ناپذیر است، اما تأسف انگیز نیست. در طول سالیان به این باور رسیده ام که اگر هم نخواهم به آن بعد الوهی ببخشم دست کم باید گفت که نکته ای عمیقاً درست در خصوص موقعیت هایی که نیازمند اراده معطوف به باور جیمز هستند وجود دارد. عاشق بودن شبیه افتادن از بالای یک بلندی بزرگ با آن گونه که مثاله آمریکایی توماس مرتون مینویسد شبیه غفلتاً به درون استخری عمیق افتادن نیست. عشق چیزی نیست که به نحوی منفعلانه تجربه شود. عشق متضمن نوعی عمل و اقدام آزاد با یک چشم باز است و می تواند زندگی شخص را متحول کند و معمولاً هم چنین می کند؛ حالا اینکه زندگی فرد در نتیجه این دگرگونی بهتر شود یا بدتر غنی تر شود یا فقیرتر مسئله ای علی حده است. شرایط عشق فقط بخشی و تا حدی بر عهده و در احاطه شماست. این امر بدان معناست که شما قدرت اثرگذاری بر یک رابطه عاشقانه را دارید اما هم زمان محکوم به اثرپذیری از آن نیز هستید یادتان باشد بخشی و تا حدی بر عهده و در احاطه شماست. اگر عشق به اصطلاح ضد ضربه یا از پیش برنامه ریزی شده باشد، آنگاه دوام یافتن و بقای آن تقریباً معنای چندان یا معنای خاصی نخواهد داشت.
(۱) جان کاگ از فلسفه جیمز به عنوان «جلیقه نجات وجودی او» یاد میکند. او در کتاب «جانهای بیمار، ذهنهای سرحال» زندگینامه او را به طور کامل از نظر گذرانده و به تمام نکات درخور توجه نگاهی ریزبینانه انداخته است.
2 دیدگاه روشن ویلیام جیمز، جلیقه نجات وجودی
در جستجوی کلمه ای در وب سایتت بودم تا کامنتی برای ان بگذارم اما
به این مقاله برخوردم
فقط خواستم بگویم که چقدر کار خفنی کردی که این مقاله را نوشتی. هر چند الان هنوز در حال تکمیل هست.
(البته هنوز نخوندمش:))
ولی منتظر دیدن مقاله هات از افراد دیگه هم هستم.
من هم منتظرم خودم. امیدوارم وقت خواندن بیشتری پیدا کنم.