freestocks 2UDlp4foic4 unsplash 970x400 - من به نقطه، خط و دایره ایمان دارم

من به نقطه، خط و دایره ایمان دارم

فرار

بعد از مدت‌ها را که آدم‌ها را می‌بینی، به واسطه زمان، رنگی که از چهره‌شان در نگاهت رنگ باخته دوباره زنده می‌شود. مثل اینکه بخشی از تو مرده باشد و تو مدتی طولانی منتظر زنده شدن دوباره‌اش باشی، از انتظار، سیاه و لبریز باقی خواهی ماند. اما انتظار که به پایان می‌رسد هنوز هم نمی‌توانی باور کنی این آدم‌ها همان آدم‌های پیشین هستند. نمی‌توانی وجودشان را باور کنی. چون باور به زنده شدن تمام آن گرمایی که در لبخندهایشان جاری بود، تو را در سیاهی انتظار پیشین غرقه می‌‎کند. از انتظاری لبریز می‌کند که دیگر توقعی به پایانش نداشتی. برای همین است که حتی اگر در جلویت پرسه بزنند، حتی اگر خودشان باشند، حس می‌کنی توهم‌زده‌ای و به فرار تن می‌دهی.

فرانکنشتاین

زمانی آخرین فیلم Emma Stone با نام Poor Things منتشر شد، از آن جا که او را از قبل می‌شناختم(۱)، سری به این فیلم هم زدم. البته که تریلر فیلم را تماشا کردم و حوصله‌ام نیامد که سراغ کل اثر بروم. اما همان چند دقیقه کافی بود تا تداعی داستان فرانکنشتاین (Frankenstein) را برایم تازه کند.(۲)

 در خواب دیگر فرار ممکن نیست

در اینجای داستان، من با ویکتور فرانکنشتاین و هیولایی که ساخت دارای اشتراکاتی هستم. البته که دنیای او عینی بود ولی دنیای من در خیال بنا شده است. من هم به اندازه او گاهی از انسان‌ها فراری‌ام. من هم مثل هیولای او گاهی از انسان‌ها ناامید می‌شوم و حتی گاهی نداهایی درونی با من چنین می‌گویند: «از امید پذیرفته شدن توسط دیگری باید دست بکشی.»

من یک آدم‌ نقطه‌-خط‌-دایره‌ای هستم

هر چقدر هم که فراری باشی، در خواب دیگر فرار ممکن نیست. چند شب پیش در میانه نوشتن خوابم برد. به دنیای خواب که پا گذاشتم در کُما به سر می‌بردم. هیچ یک از آدم‌هایی که در کنار تخت من پرسه می‌زدند آشنا به نظر نمی‌رسیدند به جز مادرم. واضح بود که نمی‌خواهم به دنیا برگردم. اما خواسته اطرافیانم چنین نبود. به همین دلیل به طور پیوسته در حال برقراری ارتباط با من بودند تا حواس من را فعال نگه دارند. تا شاید امیدی باشد که به زندگی برگردم.

من در آن احوال و در دنیایی که از واقعیت واقعی‌تر به نظر می‌رسد، تمام آنچه که در کنار من می‌گذشت را به صورت نقطه، خط و دایره حس می‌کردم. این بود تمام درک من از آنچه در حال رخ‌دادن در کنار من بود. از خواب که برخاستم دست به قلم شدم و آنچه بر من گذشته بود را نوشتم. عجیب آن است که من تمام عقاید خود را به صورت نقطه، خط و دایره بیان می‌کردم.

من به نقطه، خط و دایره ایمان دارم. به قرار گرفتن تعدادی نقطه در کنار هم که دایره را تشکیل می‌دهند. به تعداد نقطه‌هایی که در دایره جا می‌شوند و ممکن است من را به آنچه که می‌خواهم نزدیک‌تر کنند. به اینکه نباید هر نقطه‌ای را به دایره‌ام راه دهم. «نقطه‌، خط و دایره» مدلی برای پیوند من با دنیای اطرافم است. برای یک‌دست‌شدن با دنیای پیرامون‌ام. برای دیدن و پذیرفتن. و حتی برای فرار.

حتما تا به حال فعل‌ها را صرف کرده‌ای. در صرف افعال تعدادی از حروف تکراری‌اند و تعدادی متغیر. آنچه که ثابت است، بخشی از توست و آنچه که متغیر است، روزی بخشی از تو خواهد شد. افعال صرف می‌شوند تا به ما بیاموزند که برای یک کلام هزاران روش بیان وجود دارد.

سخنی با تو

قلب را بنویس: «می‎‌بینی دایره‌ای دارد و دو نقطه به بالایش. یک آینه تمام قد در وسط و یک حوزه نقاشی در کنار. آن دو، دو دایره بوده‌اند که یکی شده‌اند. برای همین هم هست که از ته حلق جاری می‌شوند. غلیظ و سنگین. سپس به درون آینه نگریسته‌اند. با اینکه یکی هستند اما دو به نظر می‌رسند. یکدل، در در دو وجود جدا از هم، در دریای معما‌وار زندگی جای گشته‌اند اما وجودیت خود را نباخته‌اند. در مواجه با فراز و فرودها هویت خود را حفظ کرده‌اند. خود را فراموش نکرده‌اند.»

حال، ذهن را بنویس: «یک خط از وسط خمیده، دو دایره که در یک گره خورده‌اند و دایره‌ای در آخر که ناکامل مانده است. به نظر من این نمونهِ تکاملِ هر دوستی‌ در مرحله‌ای انتزاعی است. دو دایره گره‌خورده با مرکزهای مشترک که با اعتماد درِ گنجینه‌های خویش را برای یکدگیر گشاده‌اند و هر یک در فکر کمال دیگری است. به فکر اینکه «ن» ناکامل دیگری کامل شود. به اوج برسد و به پرواز برآید. و این خود با رعایت احترام او است. چون «د» خمیده در مقابل یکدیگر، در تساوی، سکوت و آرامش.»

گفتم که دایره ما هیچ وقت کامل نمی‌شود. مثل ماهی‌ای که هر موقع از آب بگیری تازه است؛ بالا و پایین می‌پرد. خیس است. لیز است. زنده است. جان می‌کند که باشد. این نوع دوستی نیز تمام‌ناشدنی است و قوام‌اش را مدیون پشت‌به‌پشت دادن من و تو، و در کنار هم ایستادن ماست.

ما دو دایره‌ایم. دو دایره متحدالمرکز. خمیدگی دریک کنار و یک دایره ناکامل در گوشه‌ای دیگر. ما خمیده‌ام در مقابل یکدیگر چنان که این گشودگی دائمی به نظر می‌رسد. دست‌به‌دست هم داده، دانه‌دانه برگ‌های پاییزی را چون نسیمی با عطر باران، از شاخه‌هایشان چیدیم و کنار هم قرار دادیم تا تمامی این نقطه‌ها برای ما دایره‌ای بزرگ‌تر فراهم آورد. تا روزی این دو دایره متحدالمرکز، در نقطه‌ی مرکزی دایره‌ای بزرگ‌تر ایستاده و سالروز چندسالگی دوستی‌‌شان را جشن بگیرند.

تا برای هم بگوییم از روزگاری خوش‌تر. چیزی که آفریدنش شاید جز امید نباشد. اما از او گفتن موجب شادکامی و فراحت است. ادبیات چه جادویی دارد. چه عجیب است. کلمات چه معناهایی را که درون خود پنهان نکرده‌اند و رسیدن به این معانی بدون تو چه دشوار است. می‌ترسم از روزی که آنقدر از نقطه هایم کاسته شود، که دایره هایم جر بخورند، پاره شوند. مثل خطوطی کج و ومعوج به دور من بپیچند و من را خفه کنند. خط‌ها بشکنند، نقطه شوند و ذهنم شود توده‌ای از نقطه‌ها. نقطه‌های سرسام‌آور که از جایی به جای دیگر می‌تپند و می‌کوشند تا راهی برای خود باز کنند. و من همچنان سردرگم‌ام؛ چون دایره‌ای نیست که آن‌ها را به دور هم جمع کند. چون تو نیستی و نبودن تو بر ناخودآگاهم سنگینی می‌کند. که فکر کنم در تک‌‌تک این نقطه‌ها، که تو زمانت را به تنهایی می‌گذرانی، در آن لحظه‌ها چه می‌کنی؟ و این شده است اندیشه اکنون من.

هوا بدون تو سرد است. و نقطه‌هایی که بدون دایره‌ی گرمای نگاهت در این محبس تن جا گرفته‌اند، کلافی‌ام کرده‌اند. سرد گشته‌اند و ته‌نشین شده‌اند. و از امید پیدا کردن یک مامن مدتی طولانی است که دست کشیده‌اند. تنها امیدشان تو بودی که مدت‌ها پیش قصد سفر کردی و هنوز بازنگشته‌ای.

من به نقطه، خط و دایره ایمان دارم. بقیه‌ی اشکال واسطه‌اند برای تشکیل دایره. و دایره آن وجودیت کاملی است که من و تو به دنبال آن هستیم. تا هستی‌مان را معنا بخشیم. ای‌دوست من، ای آنکه به تمام نقطه‌های پریشان معنا می‌بخشی، آن‌ها را کنار هم می‌چینی و دایره‌های تازه برایمان می‌سازی. به وجودت مفتخرم.

این نقطه‌ها را کنار هم چیدم.
خط‌ها را رسم کردم.
برای تو نوشتم تا بگویم:
«وجودت چقدر برایم ارزشمند است.»
تا بگویم: «تا تو هستی در کنار من،
در کنار گرمای کلماتی که گاه‌گاه از لاله‌هایت بیرون ‌می‌ریزند،
در کنار منحنی لبخندت،
در کنار نرگش چشم‌هایت و بادام بینی‌ات،
خط‌های کج‌و‌معوج موهایت،
مهتاب صورتت، و دایره‎‌های نوک تک‌تک انگشتانت،
من چقدر خوشحالم.
و عدد «یک‌»ای که در ذهنم رسم می‌کنی، زمانی که از دور می‌ایستی.
همان خطِ قامتِ کشیده
که از دور، خط لبخند را به دو طرف صورتش تابانده،
زمانی که با دایره نوک انگشت اشاره‌ات یک‌ من را نشانه می‌رود
من را به انتظار عدد یازده نگاه می‌دارد.
زمانی که یک من و یک تو در کنار یکدیگر قرار بگیرد.
فرقی ندارد ۱۱ صبح یا ۱۱ شب
همین که «یک» من تنها نباشد کافی است.

ای دوست من، از نقطه، خط و دایره گفتم. تا وجودیت بی‌مانندی را که داری ستایش کنم. اما گرما بی‌معنا می‌شود، گر ما با هم باشیم. با دقت خواندی‌اش: «گر+ما» و سرما نیز چنین است: «هنگامی که دو دایره سر ما در کنار یکدیگر نمی‌جوشد.»

زمانی که دو خط دست‌هایت را بر هم عمود می‌کنی. عمود بر دسته صندلی تا زاویه‌ای تند بسازی. و سرت را به من نزدیک می‌کنی تا چیزی در گوش‌‌ام بگویی. و یا با نفس گرمت، هوا را بشکافی و من را از وجود گرمت آشکارا پرکنی. در همان لحظه‌ها است که به چیزی شیرین پی می‌برم. که نقطه‌ها، خط‌ها و دایره‌ها بدون وجود انسان‌ها در کنار یکدیگر معنایی ندارند. که زبان بدون قرار گرفتن دو انسان در کنار یکدیگر، در کنار هم معنایی ندارد. که تفکر بدون قرار گرفتن دو انسان در کنار یکدیگر پوچ و خالی می‌شود. که زندگی بدون وجود عدد یازده معنا ندارد. که عشق با تمام کج‌و‌قوسی‌ها و دایره‌های ناکاملش معنایی نخواهد داشت. و وجود توست در کنار من که ساختن هر سازه‌ای از معانی را ممکن می‌کند.

دوست من، پس از آنکه تعریفت از «خودخواهی» را شنیدم، تنم لرزید. نقطه‌هایم به هم چسبیدند، خط شدند، تیر شده و به تنم کوبیدند. جوجه تیغی شدم. چون می‌دانستم جایی در پس ناخودآگاهم، وقتی می‌گویم: «دوست من» مالکیتی را طلبیده‌ام که از آن من نیست. من چیزی را طلبیده‌ام که شاید ممکن نخواهد شد. یا شاید هم ممکن نیست. که من از آن تو و تو از آن من باشی و ما همچنان دوست باشیم.

راستی گفتم که چرا می‌گویم دوست و نمی‌گویم رفیق. به سه دلیل:
یک) دوستان همچون «د» در مقابل یکدیگر خمیده و متواضع‌اند.
دو) دوستان چون دو دندانه «س» پشت به پشت هم داده و در کنار هم ایستاده‌اند.
سه) دوستان چون ال‌و‌کلنگ «ت» در رابطه‌ای مساوی قرار گرفته‌اند و یکدیگر را در پستی و بلندی‌ها تنها نمی‌گذارند.

اما «رفیق» دایره‌هایش از هم گسسته‌اند و نامساوی. و بین‌شان نیز دریایی فاصله افتاده است. دایره‌هایی که درآبی‌ تیره ناغوش می‌خورند. من نمی‌توانم دو دایره از هم گریخته را تحمل کنم.

گفتی: «خودخواهی یعنی به بهانه‌ی آبادی آمدن و ویرانی با خود آوردن.» یا به کلام من یعنی: استثمار. تا این کلمات را هضم کنم، همچنان ذهنم لرزان خواهد ماند. تا معنایی تازه بیابد. تا کلمه‌ها را طوری دیگر در کنار هم سوار کند و از زاویه‌‌ای دیگر به همه چیز بیاندیشد. تا «مالکیت» برایش بی‌معنا شود. تا به خود بفهماند: «آدم‌ها مال یکدیگر نیستند. آدم‌ها تنها هستند. تنها: یک ال‌و‌کلنگ نیمه‌مانده، «ن» نصفه‌شده و دو دایره‌ای که هنوز به امید آینده‌ای روشن به آینه‌ی روبه‌رویشان لبخند می‌زنند.»

من را ببخش که رو راست همه چیز را به تو می‌‌گویم. برایت قلم می‌زنم. چون از ملغمه‌ی آشفته‌ی درونم می‌‌هراسم. می‌ترسم که چیزی در درون من بماند و تو از آن بی‌خبر باشی. و آن نقطه و خطی که در درون من می‌ماند از گرمای بین ما کم کند. و من این را نخواهم. سرما، طوفان و بوران را نخواهم. من آفت را نخواهم. و نقطه‌هایی که جسته و گریخته همچون ملخ‌هایی در زمینی آفت‌زده از این سو به آن سو می‌گریزند. من این را نخواهم.

دقت کرده بودی«غم»، «دلتنگی»، «نبودن»، «آغوش» و «باران» دایره‌‌‌هایشان ناکامل است.
هوا سرد شده است. از آخرین زمانی که تو را دیدم اینجا اکنون زمستانی است. جداره‌های پنجره را به هم می‌کوبم تا سرما پشت این پنجره بایستد. و من «بهار» با تو را فراموش نکنم. تا زمستان پشت این پنجره‌ها بماند و بهار درون من یخ نزند، تو همچنان باقی هستی. حتی نیازی نیست دست به دامان «پنجره‌» بمانم، بهار تو همیشگی است. کافی است تو فقط نوک انگشتان‌ات را بالا بگیری و به سمت من روانه‌ کنی، تا غنچه‌ها روییده شوند. آنقدر این منحنی دستانت را بالا و پایین کنی تا خط خطی شوم. تا تمام طبیعت شکل و شمایل بگیرد در اطراف من. تا من بار دیگر بگویم: «زمین و زمان جاری است و طبیعت ادامه دارد تا زمانی که تو باشی در اطراف من.» با اینکه همه این‌ها در خیال من است اما همگی چه برای من زنده مانده‌اند.

چند روز پیش باران می‌آمد. اول پنجره را خیس کرد. سپس زمین را خیس کرد. من از باران ناراحتم چون جای پای چکمه‌هایت را شست. و من تو را دوباره در درون خودم گم کردم. دلم بغضش گرفت و ساکت شد. پس از چند ثانیه که باران شدت گرفت. گوش‌هایم را تیز کردم. نقطه نقطه دانه‌اش صداهای عجیبی را فرا می‌خواند. همان صداهایی که من گاه‌گاه در قلب خود حس می‌کنم. نقطه‌‌به‌نقطه این نوشته را آن باران فراهم کرد تا من صداهای قلبم را به دنیای واژگان بیاورم. صداهایی که قطع نمی‌شوند. مثل نوار قلب که بالا و پایین می‌کوبد، بالا و پایین می‌شوند: p-q-r-s-t. خط‌هایی که اگر به درستی خوانده نشوند، معنایی نخواهند داشت. خط‌هایی که شاید فقط تو زبانشان را می‌فهمی.

اما خواسته من، بدون خواسته تو معنایی ندارد. چقدر هرازگاهی از «ح،خ،چ» بدم می‌آید. هر دو خطی که شیروانی خطی دیگر را فراهم آورده‌اند. چون «حسرت» خواسته‌ها و ناخواسته‌ها را آنقدر به قامت من می‌کوبند تا دال شوم. بلکه نه تنها با خود من، بلکه با «د» دوستی‌هایم نیز چنین می‌کند.
عقل حکم می‌کند که این متن «اغراق» باشد. اما نیست. که اگر اغراق بود، برای من بوی «افتراق» می‌داد.


(۱) با اما استون توسط فیلم The Amazing Spider-Man آشنا شدم و سپس این آشنایی با فیلم‌های Zombieland و Aloha و La La Land و Cruella کامل‌تر شد.
(۲) با اینکه اسم خالق هیولا “ویکتور فرانکنشتاین” است اما هیولا نیز به نام “فرانکنشتاین” مشهور شده است. این داستان به وسیله مری شلی در سال ۱۸۱۸ نوشته شده است. فیلمی نیز در مورد این نویسنده با نام Mary Shelley 2017 تولید شده است. (+)

 

4 دیدگاه روشن من به نقطه، خط و دایره ایمان دارم

  • «واژه هایش روزمرگی و فرسودگیِ آدم‌های دیگر را ندارد»
    با خواندن این جمله از کتاب «برف و داستان‌های سرخ» داستان «رستاخیز» یاد تو افتادم تا به گونه‌ای دیگر حسم را بیان کنم.

  • این بازی کلمات که کشف کردی رو خیلی دوست دارم 😂 یه حس ماجراجویی خاصی داره . بهمون کمک می‌کنه تا بیشتر در معانی، دقیق بشیم یا حتی شناخت یک فرد✨ پس برای تمرین، با اسم خودت شروع می کنم 😏
    س: از همینجا میتونم علاقه ات به عدد ۲ رو بفهمم😂 چون ۲ ناکامل هارو ، کامل می‌کنه. مثل ۲ نیم دایره ای که در تلاش اند روزی همدیگر رو تکمیل کنند و دایره کامل بشوند.
    ع: یعنی ببیننن ! حتی تو دایره بودن هم باید با دیگران فرق کنی 😂 چون دوست داری کار هاتو متفاوت انجام بدی 😌 و همچنین نوشتنش، یکم با یکدندگی و سرکشی خاصی همراه هست البته… 🙄😂
    ی: از همینجا دیگه مشخص هست که کسی بخواد سطحی نگاه کنه، هرگز تو را نخواهد فهمید…. باید کند و کاو کرد تا به دایره ها (مثلا افکار ، علایق و …) برسیم. تازه اگر برسیم … ! چون فقط ۲تاشو (بازم ۲ لعنتی😂) برامون گذاشتی که ببینیم …
    د: این د نشون دهنده فروتنی تو هست 😌 با اینکه در مواردی «نابغه» بحساب میای، ولی هیچ وقت خودتو نمی‌گیری ! این فروتنی در دوستی هایت هم وجود دارند که همین باعث میشه در کنارت احساس راحتی کنیم 🤓

    • از آشکارنمایی رمز توسط خانم لیلی بسیار سپاس‌گذارم. خیلی خواندن این نوشته به من چسبید. 😅

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

آخرین دیدگاه‌ها

  1. من عاشق تشبیه و استعاره‌ام. فکر کنم با آن‌ها پیمان همیشگی بسته‌ام. از آن پیمان‌های ناگسستنی. ظرفیتی که این دو…

  2. تا حدی که آب دهانت را مجبور می‌کنند، تا چانه‌ات یک نفس کلاغ‌پر برود چههه تشبیه باحالی بووود 😂😍😂

  3. بعضی از اشعار مولوی را با باید چند دور خواند، بالا آورد و دوباره قورت داد تا قابل هضم شوند.…