چند شب پیش خوابی دیدم که کمی من را به هم ریخت. در خواب از آنچه که به دنبالش بودم بهرهمند شده بودم -رسیدن به درجه علمی- اما من را به واسطه ایرانیبودن و به فارسیسخنگفتن ملامت میکردند. تنها بودم و به امواج دریای مقابلم مینگریستم.
دریا نقش عجیبی در خوابهای من دارد. به یکباره ظاهر میشود و چنان من را در خود غرقه میکند که جرئت اعتراض را از من میگیرد. راستش را بخواهید خیلی وقت بود که باورم شده بود به هیچ وجه نخواهم توانست از مرز بگذرم. به هر بهانهای که باشد من را پاگیر ایران خواهند کرد. از این احساس مدت طولانی است که گریختهام. چون نگاهم به واژه ملیت تغییر کرده است. از همان زمان که زبان معیار من شد، من خود را فرزند فارسی دانستم نه فرزند ایران. که این فارسی است مادر من نه ایران. که هر چه زخم خوردهام از این ملیت و تعصبات در پیاش آمده است. از هر واژهای که به ملیتی و خون رنگینتری پیوند بخورد بیزارم. از طرفداری و جانبداری بیزارم چون میدانم اگر سخنی حق است پابرجا خواهد ماند و نیازمند من عَلَمگیری من نخواهد بود.
چند سالی میشد که کاسپین را ندیده بودم. خانواده ما زیاد اهل سفر نیست. خیلی وقت است که پذیرفتهام انتظار برای دیدار یک رفیق قدیمی، هُرم گرمای سوزانی را در جانت میکارد که ثمرهاش بر یاد استوار ماندن است. دو سال پیش که فرصتی برای دیدار دوبارهاش یافتم به خودم گفتم نامی برایش بَرگُزین که آبی نگاهش را هیچ وقت در یادت نکاهد و نیالاید. و من نام قدیمش را برگزیدم: کاسپین.(۱)
جملهای از فریده لاشایی در کتاب “شال بامو” آمده بود که موجب شد دلم دوباره هوس نوشتم کند. که نوشتن را بهانهی کنم برای دستانم و ذهنی که آوارگیاش گاهی از حد میگذرد. چنین بود: «انگار به ضربهای در برابر درد جهان تکوتنها ایستاده باشم. حس میکنم دنیا خانهی من است. شاید چون، دیگرخانهای ندارم.» از عشق خود به فارسی گفتم. اما به صلاح خویش میبینم که کشورم را با نام قدیمیاش پرشیا (Persia) یاد کنم.(۲) که این نام در یاد من نه به تیرگی یاد شده است و نه از زبان دیگری ناسزایی دربارهاش شنیدهام. چون پرشیا یعنی فارسی. و این واژه من را به پیوند قوی هویتم با زبان فارسی بازمیگرداند.
در پاسخ به فریده شالایی مینویسم: «این خاک که به نعمت فارسی و مردم پارسی رونق یافته است، چند صد سالی میشود که روی خوش به خود ندیده است. از حمله اعراب تا کنون تنها جنگ، خونریزی، غارت و تجاوز نیست که ایران را دربرگرفته است بلکه تصویر ایران است که دیگر نه فقط به چشم جهانیان بلکه به چشم خودی نیز از گزند ناسزا به دور نیست. با آگاهی از بخشی از تمام آنچه نه فقط بر سر این خاک آمده بلکه با این نام -ایران- نیز قرین شده است، به تو حق میدهم که دیگر ایران را خانه خویش ندانی. که خانه جایی است امن و موجب رشد فرزاندانش، نه موجب بدکامی و ناکامی جوانانش.»
چرایی تغییر اسم را در این لینک دنبال کنید: چه شد که «پرشیا» را «ایران» نامیدند؟
امروز هنگامی که رو به آینه ایستاده بودم و دست بر موهای پشت سرم میبردم، اولین جوانههای تعدادی از موهای سفید را دیدم. ۲۱ سال و ۶ ماه و ۱۱ روز است که از اولین نگاه من به جهان میگذرد اما تا به حال این چنین خود را آشفته آینده ندیده بودم. چراییاش را باید از غم فردایی که از همان الان علم قرمزش را نمایان کرده است پرسید. از خودم رو به آینه پرسیدم: «حالت خوب است؟» جوابش تازیانهوار در ذهنم پیچید. همانطور که سیدعلی صالحی در شعرش آورده بود: «حال همهی ما خوب است اما تو باور نکن.» من هم مدت طولانی است که از باور یک حال خوب بیرون آمدهام. آنچه در پیاش هستم فقط گذراندن است. گذراندن به گونهای که مرا شرمسار “خود آیندهام” نکند.
هنگامی که در حال نوشتن این نوشته بودم این پرسش من را در خود بلعید: «چرا از خودت عکس نمیگیری؟» جوابش چه ساده بود: «چون شاید نمیخواهم این روزها را به یاد بیاورم.» اما دلم با این جواب نبود چون میدانستم از آنچه فراریام خود اکنونم است نه دوستان و خانواده. که به آنها آنقدر مدیونم که یادشان هیچ وقت از ذهن من تا آن زمان که نفسی در سینه دارم پاک نخواهد شد.
حال همه ما خوب است اما تو باور نکن – صدای خسرو شکیبایی
(۱) کاسپین در فارسی به معنای “ساحل و کرانه” و در زبان تالشی به معنای “آبیسپیدزار” میباشد. این نام به اولین قومی که کنار این دریا سکونت گزیدهاند برمیگردد. اسم این قوم کاسپی بوده است که به صورت جمع “کاسپیان” ادا میشده است.
(۲) نام رسمی ایران در عرصه بینالمللی تا سال ۱۹۳۵
8 دیدگاه روشن حال همهی ما خوب است اما تو باور نکن
ازخودت عکس بگیر،بنویس،ازخودت بنویس،درونتو باتوشته هات ثبت کن ،من تورو توی ۴۰ سالگیت که تصورت میکنم آدمی رو میبینم که خیلی کم مثلش هست با بالاترین درجه علمی.اون موقع من ۶۲ سالمه😊 .همین الانم همیشه میگم کاشکی از،سعید بازم بود.همه ما یه وقتایی حالمون بده حتی ازخودمون بدمون میاد ،حق داریم…
گاهی آدم نیاز به تاییدگرفتن از دیگران برای ادامه مسیر داره. این کامنت تایید شما خیلی در برگشتن من به مسیر تاثیر داشت. ممنون که هستید خانم پریسا.
سهراب میگه :«زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود»
شاید هممون در روزمرگی هامون غرق بشیم ، مدت زیادی جایی بمونیم… و بعد تا به خودمون میایم، می بینیم لذتِ لذت بردن از خوشی های لحظه ای رو فراموش کردیم!
تو این دنیای پر از باگ ، تنها راه نجات یافتن همین یادآوری خوشی های کوچک لحظه ای است … ؛)
ممنون خانم لیلی از وارد شدن به جمع کامنتگزاران. منتظر کامنتهای بعدی شما درسایر نوشتهها هستم.
خواندن حرفهای شما به نوعی مرهمی بر درد اکنون من بود.
چقدر ذوق زده میشوم و انگیزه میگیرم
وقتی میبینم شما با همان شعری که من بی تفاوت از کنارش رد شدم، برخورد متفاوتی داشتهاید.
چقدر دیدن تفاوتها شوق انگیز است.
بیشتر بنویسید…
مشتاق بیشتر خواندنِ شما هستم دوست عزیز.
بله حتما خانم آیدا عزیز. ممنون از لطفی که دارید.
واسهی من، این متن سراسر درد بود:) گرچه دردی بود که ابروهام اخم میکرد، چشمام غمگین بود ولی یه لبخند برعکس هم روی صورتم بود…
میشود درد را از نگاه خود برایم معنا کنید؟