pawel czerwinski 3k9PGKWt7ik unsplash 970x400 - تنها با صداقت است که می‌توان حال افتضاح را شست

تنها با صداقت است که می‌توان حال افتضاح را شست

رنگین‌کمان احساسات

بین آدم‌ها خیلی چیزها نگفته می‌ماند و نگرانی اصلی هم همین ناگفته‌ها هستند. عجیب نیست که ساعت‌ها گفتگو برای لمس دنیای دیگری کافی نباشد، چون دنیای آدم‌ها خیلی وسیع است. اما با تمام وسعت آن، اگر هیچ وقت این فرصت را برای خود فراهم نکنیم که دیگری را بشناسیم یا به دیگران این فرصت را بدهیم که ما را بشناسند، همچنان در ناشناختگی باقی خواهیم ماند. ناشناختگی با غریبگی و غربت هم‌آوا است. به همان اندازه که از غربت بیزاریم، باید برای قربت نیز تلاش کنیم. در مامن ناشناخته‌ها سر کردن، شاید زندگی را بی‌درد و آسان برای گشت‌و‌گذار کند اما زندگی آسان و بی‌درد تا چه زمانی پذیرفتنی خواهد ماند؟ انسان به نعمت احساس و تفکر زنده است. احساس که نکنی، فکری هم جاری نخواهد شد. نیاز است که هر از گاهی تجربه‌ای تازه به جان بخریم تا چند احساس نوپدید را به جان خود تزریق کنیم. راکدبودن روان فقط مایه افسردگی و کسالت است. بدون تجربه، «خود» -ego- ضعیف و سست خواهد ماند. خود را به سمت تجربه‌ها هل دهید تا از رنگین‌کمان احساسات بر دیوار یک‌رنگ شما بتابد و شما را بیدار کند. بیدارتر از همیشه.

شایدهای برزخی

باور کنید من نخواستم دنیام برزخی بشود و همه چیز را به این رنگ ببینم، بلکه آدم‌ها برای من چنین دنیایی را ساختند. یا شاید چیزی درون من خواست که چیزها را آن طور که آن‌ها می‌خواهند ببینم. شاید اگر از اول حق انتخاب داشتم خیلی چیزها برای من برزخی نمی‌شدند. شاید نگاهم امن‌تر بود و قلبم این طور که الان به سینه‌ام می‌کوبد نمی‌کوبید. شاید نگاه من به دنیا روشن‌تر بود.

در مورد فروید با استادمان بحثی درگرفت. من طرف تعدادی از سخنان فروید را با استدلالی حاصل از علمِ کم خودم از او گرفتم. استاد عزیز که صحنه را تنگ دیدند، گفت: «فروید حرف سفیدی از دنیا و زندگی حاصل از آن ندارد. مگر غیر از این است که خودش خودکشی کرد!»
راست می‌گفت؟ در مورد کلمه خودکشی بله اما نه کاملا. (به نظر من که آنچه بر فروید رخ داد را نمی‌توان خهودکشی نامید.) در مورد نگاه تیره او به زندگی هم تا مقدار زیادی بله. اما سوال من این است: «اگر فروید تیره و برزخی است به این معنا است که سخنانش منفی و بد است؟ اصلا چه کسی سیاه را بد و سفید را خوب معنا کرده است؟ معیار چیست؟»

از جایی به بعد می‌ترسی …

از جایی به بعد خیلی از چیزها درون ما آدم‌ها می‌شکنند. از شنیدن گرفته تا مهربانی. از جایی به بعد خیلی از لطافت‌ها و محبت‌ها برایمان عادی می‌شوند. از جایی به بعد دیگر خیلی از چیزها طعم گذشته خود را در ذهن‌مان نمی‌سازند. می‌ترسی به آدم‌ها پشت بکنی، چون از خنجر یا حنجره‌هایشان هراس داری. می‌ترسی دنیا تماما سیاه باشد و تو بازیچه نخ‌هایی شده باشی که تقدیر و تا حدی انتخاب‌هایت آن‌ها را به هم بافته باشند. می‌ترسی به دنبال نقطه‌های سفید هر چند کم‌رنگ در این ظلمات بگردی. می‌ترسی که اگر این نقطه‌ها را به هم وصل کنی، تو را به بی‌راهه رهنمایی کنند.

و همین ترس است که برایت ترس آورده است. ترس از ترسیدن کم بود، ترس از ترس دیگری هم به آن اضافه شده است. می‌ترسی اگر با آدم‌ها خود واقعی‌ات باشی از تو بترسند و پا به فرار بگذارند. و همین تو را شنونده کرده است. می‌شنوی، با شنیده‌ها چای دم می‌کنی و آن را می‌نوشی اما از خودت دم بر ‌نمی‌آوری. نمی‌گویی چقدر خرد شده‌ای. چقدر شکسته‌ای.

کلمه‌ها هم سازنده‌اند و هم ویرانگر. اگر رهایشان سازی و آن‌ها در بند خودت نگیری، سازنده اما اگر به دنبال زندانی کردن آن‌ها باشی، تو را مثل یک اسید ضعیف کم‌کم در خود خواهند حل کرد.

خوبی شاید معنا‌پذیر نباشد اما بدی معنا دارد. وقتی حالت بد است، از درون در حال آزاری. مثل این است که جایی از جسم یا روانت در حال آتش‌سوزی است اما تو نمی‌توانی آن را مکان‌یابی کنی. درد که در جانت حفره می‌کند، معمولا چاره‌ای برای رفعش نداری. و یا اگر هم راه‌حلی به ذهنت می‌رسد، آن را آنقدر در دوردست‌ها می‌بینی، که انجام‌ناشدنی‌اش می‌انگاری. به نظر می‌رسد انسان به همان اندازه که علاقه به حال خوب دارد، به همان اندازه هم مُصر به تجربه حال بد است. اگر با کلمه خوب و بد مشکل دارید و به نظرتان گُنگ است، «افتضاح» چطور است؟ مگر غیر این است که گاهی اوضاع‌مان افتضاح است. در آن حوالی که چنین حالی داری، نه پروانه‌ها کافی‌اند و نه زیارت گربه‌های پشمالو پارک نزدیک‌ خانه‌تان. وقتی حال آدمی نزار است، دنیا به کامش تلخ است. طعم تلخِ کام، شستنی نیست. حل‌شدنی است. باید آنقدر حلال «صداقت» برایش فراهم کنی تا آن را بشوید و ببرد. صداقت با خودت. صداقت با آدم‌ها. صداقت با هر چیز و هر کس. تنها با صداقت است که می‌توان حال افتضاح را شست.

مکالمه سین و میم در این باب را بخوانید: حس مرگ – سین و میم

8 دیدگاه روشن تنها با صداقت است که می‌توان حال افتضاح را شست

  • ممنون از پیشنهاد‌های خوبت دوست من. دو متن پیشنهاد دوستمون را در کامنت‌ها آوردم تا دوستان دیگر هم بتوانند آن‌ها را بخوانند. این متن‌ها از کانال تلگرام پونه مقیمی آورده شده‌اند:
    متن اول
    آنجا که باورها در هم میشکند.
    مفاهیمی که به آن اعتقاد داشتیم در هم میشکند.
    جملاتی که برایمان مقدس بود و برای آدم‌هایی که در درونمان هم مقدس بودند بکار میبردیم، در هم میشکند.
    آنجا که تقدس خود در هم میشکند.
    آنجا که رویاهایمان در هم میشکند.
    چارچوب‌ها، امیدها و انتظارهایمان در هم میشکند.
    درست در میان تمام آن شکستگی‌ها…. «حقیقت» منسجم میشود و ما میتوانیم چشمانش را در میان قطعه‌های شکسته‌ی شده‌ی ساخته‌ی ذهنمان ببینیم.
    یک واقعیت منسجم و بدون تحریف…
    همیشه در میان آنچه در هم میشکند، حقیقتی که به وسیله‌ی خودمان شکسته شده بوده است، منسجم میشود و به ما نگاه میکند.
    درست همانند دو چشم روشن، در میان ویرانه‌های یک باور.
    ویران شدن، شرطِ دست یافتن به «حقیقت» است.
    از ویران شدنمان، نترسیم.
    متن دوم
    حقیقت در تمام مدت همان‌جا بود.
    درست در کنار انکارهایش.
    با انکارهایش حرکت میکرد. ‌
    با انکارهایش از خواب بیدار می‌شد.
    با انکارهایش به خواب میرفت.
    با انکارهایش غذا میخورد.
    حقیقت درست همانجا بود.
    از روز اول.
    صبور و آرام.
    به هم آغوشی انکارهایش با یک رویا نگاه میکرد.
    به تلاش‌های بی‌فایده و دردناک.
    حقیقت، آنقدر منتظر ماند.
    آنقدر با او همراه شد
    با او زندگی کرد
    با او اشک ریخت
    با او فریاد زد
    با او خندید
    تا روزی در نهایت، او توانست چشم‌هایش را باز کند.
    درست در همان لحظه، حقیقت به او لبخندی زد و گفت:
    این حقیقتی‌ست که میخواستم به تو نشان دهم.
    هدیه‌ی من به تو این است، نه آنکه تو میخواستی از درون هدیه‌ام بیرون بیاوری.
    اشک‌هایش فرو ریختند و همزمان انکارهایش آرام آرام فرو ریختند.
    صبوریِ حقیقت و پخته شدنِ روان او، کار خودشان را به درستی انجام دادند.
    حالا او میتوانست هدیه‌ی حقیقت را در آغوشش بفشارد و آنچه به او داده شده است را ببیند نه آنچه او میخواست داشته باشد.
    پس دست حقیقت را گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
    هدیه ی تو از آنچه من میخواستم، زیباتر است.
    من با تمام وجودم این هدیه را قبول میکنم.
    از تو ممنونم.

  • متن قشنگی بود:) درکش کردم بخصوص اینکه من‌هم با غم مانوسم🙃 این دو تا متن هم بخونید
    https://t.me/Poonehmoghimi/866
    https://t.me/Poonehmoghimi/851

  • دیدن همه رنگ ها کنار هم مخصوصا ترکیب رنگین کمان همیشه برام لذت بخشه.
    حتی دیدن عکس رنگ های متنت انگیزه ای برای نوشتن دوباره داد.

    • قضیه نوشتن را به نظرم هر کسی باید جدی بگیرد. از وقتی دوباره شروع به نوشتن کردم، انگار عطش خواندن هم در من زنده شد.

  • کاملا مشخصه که چقدر روی توصیف احساساتت وقت گذاشتی و داری بهتر میشی. مخصوصا پاراگراف آخر.

    • ممنون می‌شوم هر کدام از پاراگراف‌ها را که دوست داشتی برام در کامنت‌ها بنویسی‌شان. لطف میکنی.😅

  • اره. شاید خودمون دلم می خواد که گاهی حال افتضاح را هم تجربه کنیم. شاید دلمون ناز میخواد. نیاز به تعامل با دیگران داره.
    اخه می دونی حال خوب بعد از تجربه حال افتضاح بیشتر می چسبه؟

    • با توجه به تجربه‌ای که من داشتم، حال انسان مثل یک چرخه می‌ماند که نیازمند چرخش احساس‌های متفاوت است. البته فکر کنم حال با خُلق یا mood تفاوت داشته باشد. چون ریتم خُلق اگر دارای ثبات نسبی باشد بهتر است.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

  1. بالاخره فهمیدم این «فوف»از کجا اومده.دیگه برم با ذهن اروم بخوابم مرسی😂🧘🏻‍♀️

  2. امیدوارم با انتخابی‌شدن چنین دروسی «دانش خانواده، دفاع‌مقدس، اندیشه 1و2 و ...» نفس راحتی از دست این اساتید بکشیم.

  3. زاویه دید باحالی به ازدواج بود.خوشم‌اومد.دست‌خوش