Untitledrr 970x400 - جمعه‌های پدر

جمعه‌های پدر

زمانی که مدتی آدمی از زندگی‌ات کم می‌شود یا از تو و فضای زمانه تو دور می‌شود، سعی می‌کنی که جای خالی‌اش را به روی خود نیاوری. به خودت یادآوری نکنی که چقدر جایش خالی است یا چقدر دلتنگش شده‌ای. اما هرچقدر هم که در گم‌کردن آدم‌ها یا پوشاندن خاطره‌هایشان ماهر باشی، محال است که لحظه‌هایی را با طعم و مزه آن‌ها نگذرانی. 

پدرم روزهای جمعه را فقط برای استراحت -نفس تازه کردن- داشت. البته نه کل روز جمعه را، بلکه معمولا صبح روز جمعه را هم به خاطر راست‌و‌ریس کردن کارهای عقب‌مانده‌اش در طول هفته از دست می‌داد. در اکثر مراسم‌های خاکسپاری پدرم به عنوان نماینده‌ای از خانواده شرکت می‌کرد. هنوز که هنوزه برای من سوال است چگونه کسی که فقط یک عصر جمعه را برای استراحت‌کردن دارد، آن را هم صرف مراسم‌های حوصله‌سربر ختم و خاکسپاری می‌کند. ولی خب من متوجه داستانی که پشت هر خاکسپاری در ذهن او در جریان است، نبودم. تا اینکه در حوالی مرداد ماه ۱۴۰۰ بود که پدربزرگ بنده فوت کرده بود و من برای خاکسپاری این عزیز حاضر شدم.

دیدن رفتن یکباره عزیزانی که با آن‌ها خاطره داری، مثل این است که بخشی از وجودت را به آتیش کشیده باشند، اما تو این واقعیت سوزان را انکار کنی. 

آخر شب بود وقتی که بیرون اتاق خود آمدم تا به آشپزخانه بروم و سری به یخچال بزنم، پدر را دیدم که به دور میز نشسته و ساکت به نقطه‌ای در تاریکی مقابلش زل زده است. دو سه بار صدایش کردم تا به خود آمد. معلوم بود در جای دیگری به سر می‌برده است. تازه از فوت پدربزرگم مطلع شده بودیم. چشم‌هایش برق عجیبی می‌زد. به نظر می‌آمد که در عمق چشم‌هایش آدمی در حال دست‌وپا‌زدن به سر می‌برد. 

آنچه من قضاوتش کرده بودم، مسیری برای خودشناسی بود. وسیله‌ای برای تجدید دوباره آنچه به آن باور داری. پدرم با هر بار حاضر شدن در این مراسم‌ها یک دور اهداف خود در زندگی، چرایی انتخاب‌هایش و ….. را یکبار به طور ناخودآگاه مرور می‌کرد. مرگ واقعیتی است که اگر در پذیرش آن کوشا باشیم، تا حددی زندگی را برای خود آسان‌تر کرده‌ایم. بیشتر مواظب طمع خود خواهیم بود و رفتارهایمان را با توجه نگاهی ارزیابانه انتخاب و نمایان خواهیم کرد.

در صورتی که این متن توجه شما را جلب کرد، پیشنهاد می‌کنم که به این نوشته هم نگاهی بیندازید: ماموریت انتقال زباله

10 دیدگاه روشن جمعه‌های پدر

  • شعر دیگری از پروین اعتصامی به چشمانم خورد که نامش هم مربوط به مرگ است.
    شاید بتوان این نوشتار تو را جایی برای جمع آوری اشعار در مورد مرگ دانست.(البته من این قرارداد را با خودم تنظیم کرده‌ام.)

    دیوان اشعار ۱۶۶- این قطعه را بر سنگ مزار خود سروده‌ام
    اینکه خاک سیهش بالین است
    اختر چرخ ادب پروین است

    گرچه جز تلخی از ایام ندید
    هر چه خواهی سخنش شیرین است

    صاحب آنهمه گفتار امروز
    سائل فاتحه و یاسین است

    دوستان به که ز وی یاد کنند
    دل بی‌دوست دلی غمگین است

    خاک در دیده بسی جان فرساست
    سنگ بر سینه بسی سنگین است

    بیند این بستر و عبرت گیرد
    هر که را چشم حقیقت‌بین است

    هر که باشی و ز هر جا برسی
    آخرین منزل هستی این است

    آدمی هر چه توانگر باشد
    چو بدین نقطه رسد مسکین است

    اندر آنجا که قضا حمله کند
    چاره تسلیم و ادب تمکین است

    زادن و کشتن و پنهان کردن
    دهر را رسم و ره دیرین است

    خرم آن کس که در این محنت‌گاه
    خاطری را سبب تسکین است

    • به نظر میاداز نظر پروین تمام زندگی با یک زنجیر به هم متصل است.آخرین حلقه این زنجیر مرگ است و سپس انفصال …

  • مرگ از نگاه مولانا
    *مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
    چون قفس هشتن پریدن مرغ را
    **چون جنین کش می‌کشد بیرون کرم
    می‌گریزد او سپس سوی شکم
    لطف رویش سوی مصدر می‌کند
    او مقر در پشت مادر می‌کند
    که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
    ای عجب بینم بدیده این مقام
    یا دری بودی در آن شهر وخم
    که نظاره کردمی اندر رحم
    یا چو چشمهٔ سوزنی راهم بدی
    که ز بیرونم رحم دیده شدی
    آن جنین هم غافلست از عالمی
    همچو جالینوس او نامحرمی
    اونداند کآن رطوباتی که هست
    آن مدد از عالم بیرونی است

    * مثنوی معنوی- دفتر سوم- بخش ۱۹۲

    • مولوی روی همه مون را سیاه کرده. وقتی ایشون ایرانی محسوب میشه از خودم به عنوان یه ایرانی خجالت می‌کشم.

    • بعضی از اشعار مولوی را با باید چند دور خواند، بالا آورد و دوباره قورت داد تا قابل هضم شوند. ممنون از شعر.

  • این نوشته مرا یاد مرگ پدربزرگ خودم انداخت. چندسالی به علت بیماری قادر به تحرکی نبودند. و حتی صحبت کردنشان هم خیلی سخت بود. قبل از ان ها هیچ گفتگویی بین ما برقرار نمیشد. اکثرا کار می کرد و شب ها هم زود می خوابید. هنگام مرگشان من در شهر دیگری بودم. وقتی متوجه شدم هیچ حسی نسبت به این اتفاق نداشتم. خودم را بی احساس می خواندم. برایم تعجب آور بود که چرا ناراحت نیستم. بعد از مدتی تجربه سوگ دوستم از مرگ دایی اش را دیدم. مراحل مختلف سوگ را به سختی پشت سر می گذاشت. از او جویای این مقدار علاقه و ناراحتی شدم. دوستم با دایی اش خاطرات زیادی ساخته بود و به شدت احساساتی بود. شاید دلیل عدم واکنش من به مرگ پدربزگم همین بود. الان که احساساتی تر شده ام و می نویسم بیشتر به جزییات زندگی، محیط اطرافم و حس هایم توجه می کنم. به نظرم به میزان گفتگو با دیگران به افراد نزدیک تر می شویم. چیزی که شاید در اطرافیان و خانواده ها به ندرت دیده می شود.

    • در فیلم Scent of a Woman (1992) یک جمله هست که من دوستش دارم.
      The day we stop looking, it is the day we die
      پیشنهاد می‌کنم این فیلم را ببینی.

  • نمیدونم چرا!ولی وقتی خوندمش یه بغض عجیبی بغلم کرد…

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

آخرین دیدگاه‌ها

  1. یه درخواستی دارم، اگر راجع به اینکه فرق تاچ از روی غریزه جنسی با تاچی که از روی لاو لنگوییج…