(توجه) این نوشته در ادامه تداعیهای حاصل از نوشته «آنچه از لیلی در کف ذهن من مانده بود» شکل گرفته است. پیشنهاد میکنم آن نوشته را قبل از این نوشته بخوانید.
علاقه به جذب عادتهای مثبت
در حوالی کلاس سوم به سر میبردم که در شب نوروز به خاطر لطفی که دختردایی جان -زهرا- به ما داشتند، با بچههای فامیل پدریام کنار هم جمع شدیم. از صبح به رهبری او روز خوبی را گذرانده بودیم. شب که شد با ولولهای که او به راه انداخته بود به دنبال تامین جزئیات سفره هفتسین بودیم. از خود میپرسم: «اگر از تاثیر خود بر کودکان کوچکتر از خود آگاه بود، آیا به گونهای دیگر برخورد میکرد؟»
بیآنکه خود بدانم یا قصد مبرمی برای چنین رفتاری داشته باشم، خیلی ظریفانه رفتارهای او -دختردایی گرامی- را مینگریستم. هر چه از زبان او خارج میشد، به یکی از برنامههای شخصی من برای دنبال کردن تبدیل میشد. البته شاید این نوع گفتار کمی مبالغه به نظر برسد ولی من از بچگی علاقه عجیبی به جذب عادتهای مثبت داشتم. برادرم در زبان انگلیسی حرفی برای گفتن داشت، من هم یادگیری زبان را از اولویتهای خود میدیدم. پدرم در گفتار و اندیشهورزی صبور بود، من هم میخواستم چنین باشم. مادرم رفتاری مهربان و دلنشین داشت، من هم در تلاش بودم مثل او به زندگی بنگرم. خب از اینجا پیداست که دختردایی بنده هم باید ویژگی مثبتی را اکتساب کرده بوده باشد که به نام او هم اشاره کردهام. او کتابخوان قهاری بود و یادم میآید یکباری که من برای دیدن او به خانه مادربزرگ رفته بودم کتابی در مورد «لیلی و مجنون» به تازگی خریده بود و در حال خواندن آن بود. عادتهای رفتاری او مرا به گرایشداشتن به سمتی سوق میداد که با استریوتایپ پسر در خانواده ما سازگاری نداشت.
شاید هم او فقط جرقه میزد و ذات من که چه بسیار مشابه با او فکر میکرد، شیفتهوار به دنبال کردن طعمهای که او به دنبالش بود، میپرداخت. سند این سخن رفتار متفاوت من نسبت به همسن و سالهای خودم بود. من میخواستم یاد بگیرم و او این را فهمیده بود. برای همین هم من را به دنبال طعمههای بزرگتری میفرستاد. و من ماجراجوییهایی را که با اشتیاق برایمان طرح میکرد با جان و دل میپذیرفتم. نتیجهاش شد شعلهور شدن دنیای من برای دانستن بیشتر. انگار چیزی در بین دنیای او و من وجود داشت که تعریفشدنی نبود. بیشتر از یک اتصال، چون من بیبهانه گفتههایش را میپذیرفتم. البته که سوال میپرسیدم اما برای ادامه دادن مسیر او، نه برای زیر سوال بردن او.
یادم میآید او کتابی در مورد تاریخ جهان از نشر قدیانی داشت. کتابی با جلدی صورتی. خب او چهار سال از من بزرگتر بود. او را دیدم که با اشتیاق کتاب را در بغل گرفته و در حال خواندن آن است. در آن زمان که او میتوانست بخواند من هنوز به کلاس اول نرفته بودم. این کتاب مرتبط با تاریخ جهان به صورت تصویری بود. تا آنجا که زمان به ما اجازه داد خلاصهای از قسمتهای موردعلاقهاش برای من گفت. هنوز توصیفاتش از اهرام مصر و نحوهی زندگی چینی را به خاطر دارم. چه عجیب برخی چیزها هیچ وقت پاک نمیشوند. حتی لبخندش در هنگامی که داستان را روایت میکرد نیز به وضوح در ذهنم مانده است.
زخمهای درونی
این فاصله سنی و این شکاف جنسیتی در خانواده جنسیتگرا ما همواره موجب درد قلبی من بوده است. مثل این است که در جایی از زندگی به تو بگویند ناکافی هستی و تو حق نداری بپرسی: «چرا؟» چون چرا گفتن مساوی با تبعید است. و این رفتار اطرافیان برای ذهن کنجکاو من به منزله فراهم کردن هیزم برای آتش بود. همانند آتشی که به وسیله خاکستر برجای مانده از غفلت دیگری روشن شده باشد. آتشی که با بادهای موسمی خانواده ما من را در معرض خطری جانگداز قرار میداد.
از همین نقطه بود که بین افکار سنتی خانوادهام و من شکافی پدید آمد که هر روز در حال عمیقتر شدن بود. خانواده ما از آن خانوادههایی بود که باور داشتند چادر افتخار یک زن هست و اگر مسئلهای در خانواده است باید زیر همین چادر بماند، دفن شود و سخنی از آن به غریبه و نامحرم درج نشود. آفت و علف هرز نیاز به دفن جوانه ندارند، خاک که حاصلخیز باشد، خودشان سروکلهشان پیدا خواهد شد. تظاهر و دفن احساساتی که میتوانند با ابراز بسیاری از زخمهای تازه را درمان کنند، تنها زخمهای درونی ایجاد میکنند. مثل فردی که تصادف کرده باشد و به خاطر خونریزی درونی او را در بیمارستان نگه دارند، افراد بزرگسال خانواده ما هم همگی نیازمند بیمارستان بودند. البته که تقصیر خودشان نبود، خانوادههای آنها هم در پرورش آنها همین الگو را پیاده کرده بودند.
میگویند برای هر چیزی باید اولینی وجود داشته باشد. برادر من در خانواده ما نمونه بارز همین «اولین» بود. او برای به سوال واداشتن ذهن من به اندازه کافی سوال داشت. به همان اندازه که من را مجبور به سکوت کند و حرفش را به کرسی بنشاند. (نه شبیه یک مستکبر بلکه با استدلال و منطق درونی خودش) اولین درسی که از او یادگرفتم، فکر کردن بود. اینکه برای هر کاری و هر تصمیمی سوال طرح کنم. شاید خیلی ابتدایی به نظر برسد اما باور کنید اکثر آدمها با ناخودآگاه و تکانههایشان تصمیم میگیرند.(۱) البته که من هم یک شبه تغییر نکردم و بیش از یک دهه از من زمان گرفت که با تکرار و استمرار بتوانم از قالب منقبضکننده خانواده به بیرون انبساط پیدا کنم. که البته این برخلاف جریان حرکتکردن برای من هزینه زیادی برداشت اما مگر بدون پرداخت هیچ هزینهای میشود، چیز باارزشی را اتخاذ کرد.
دنیایی از پیش سیاهشده
وقتی به بهانه محافظت، بین دو کودک -از دو جنس متفاوت- که تعریفی از دنیای سیاه بزرگسالی ندارند پرده میکشی، بدون آنکه بدانی دنیایشان را از پیش سیاه کردهای. در دنیایی که من در آن بزرگ شدم، پسرها همچون «گرگ» متصور میشدند که دخترهایشان -این گلهای خوشبو و دوست داشتنی- باید از دست چنین آلودگی دور نگاه داشته میشدند.(۲) از یک جایی به بعد حتی اگر «گرگ» هم نباشی، مجبور به پذیرش افکاری خواهی بود که دیگران با رفتارهایشان تو را مجبور به زانو زدن در برابر آن میکنند. همین است که بسیاری از آنچه من به یاد دارم را همچون آبی سمی آلوده کرده است. خاطراتی که به نیکی میتوانستند در خاطرم بمانند، اما حال که در حال نوشتن آنها هستم به بدی یاد میشوند. بدی زخمهای درونی همین است دیگر. فرد به تو دهها محبت گوناگون کرده است اما در کنار همه اینها یک زخم درونی عمیق هم در تو ایجاد کرده است. با تمام آن محبتها درد آن زخم عمیق و درونی لذت بردن از آن مهربانی را برای آدم تلخ میکند. مثل غذای خوشمزهای که چون کامت تلخ است یا حال و روزت تیره و تار میزند، از گلویت پایین نمیرود.
تا قبل از رسیدن به نگاهی وسیعتر فکر میکردم ایراد از من است. نمونه واقعی این تفکر پوسیده زمانی همچون سیلی بر گوش من خوابانده شد که همین دختردایی نازنین به اتاق من آمده بود تا درباره آنچه من میخوانم و در جستجوی آن هستم به من کمکی بکند. در خانه ما همگی مهمان بودند. خیلی سر و صدا و شلوغی وجود داشت. خواستم در را ببندم یا پیش کنم، که او از این عمل ممانعت ورزید. میدانی تحلیل این عکسالعمل در لحظه، کمی فراتر از حد تصور من بود. شاید او فقط نگران نگاه و حرف دیگران بود یا شاید هم حوصله یکیبهدو کردن با مادرش را نداشت. هر چه بود تا مدتها جوانه تصور غلطی را در باغچه جوان ذهن من کاشت، که بعد از سالها گذشتن از آن، هنوز هم از آفات آن در امان نیستم: «نباید به آدمها خیلی نزدیک شد تا حدی که نگران گرگ درونت باشند.»
ادامه این نوشته برای جلوگیری از طولانیشدن متن در بخش بعدی با همین عنوان ارائه میگردد.
(۱) معنای «تکانه» در روانشناسی: impulse
(۲) برگرفته از حدیث امام صادق: «دختر ریحانه است.»
4 دیدگاه روشن زخمهایِ درونیِ دنیایی ازپیشسیاهشده – بخش اول
یکبار یکی از دوستان توصیه کرد برای اینکه از یک کتاب بیشتر لذت ببری، سعی کن اول زندگینامه نویسنده رو بخونی تا با خلق و خو ،افکار و … بیشتر آشنا بشی.این که برش هایی از زندگیت (مخصوصا کودکی ) رو به اشتراک میذاری باعث تاثیرگذاری چندین و چند برابر متن هات میشه و همچنین نزدیکی بیشتر … 🙂
من هم با این مورد موافقم. خیلی کمککننده است.
دردناک بود🥲 این جملات از کتن بیشترترتر به دلم نشست:تمام آن محبتها درد آن زخم عمیق و درونی لذت بردن از آن مهربانی را برای آدم تلخ میکند. مثل غذای خوشمزهای که چون کامت تلخ است یا حال و روزت تیره و تار میزند، از گلویت پایین نمیرود…آفت و علف هرز نیاز به دفن جوانه ندارند، خاک که حاصلخیز باشد، خودشان سروکلهشان پیدا خواهد شد. تظاهر و دفن احساساتی که میتوانند با ابراز بسیاری از زخمهای تازه را درمان کنند، تنها زخمهای درونی ایجاد میکنند.
به انگلیسی pain میتواند فعل هم باشد.
در مورد سختیهایی که خیلی از نوجوانها در دوران نوجوانی با آن روبهرو میشود فیلمهای زیر را پیشنهاد میکنم. سه مورد اول را پیشنهاد میکنم حتما ببینید.
The Edge of Seventeen
The Spectacular Now
The Perks of Being a Wallflower
Turtles All the Way Down
Begin Again
Three Days To Kill
Five Feet Apart
Me and Earl and the Dying Girl
Hello, Goodbye, and Everything in Between
All Summers End
Flower 2017
The Last Summer
The Map of Tiny Perfect Things