در رختخواب چند دوری غلت زدم. فایده نداشت. SCN بنده چنان با خزیدن نور به پشت پلکهایم از قبل فعال شده که هوشیاریام آلارم مستقیم میفرستد: «وقتی در رختخواب ولو میشوم، مثل حالا فقط به خودم فکر میکنم.» جملهای از مارکوس اورلیوس که چند وقتی است دستبردار من نیست. به خودم ناسزا میگویم: «کار نداشتی درباره رواقیگری خوندی!» از نظر جناب مارکوس در رختخواب ماندن عملی خودخواهانه است. این نگاه به او فرصت میدهد که بیرون آمدن از رختخواب را یک وظیفه بداند، نه یک الزام. (وظیفه حسی درونی است اما الزام امری بیرونی است.)
پشت سرم درد میکند. این بیخوابی که به جانم افتاده است، در طول روز من را مثل مردههای متحرک میکند. با اینکه آفتاب زمستانی و دراز کشیدن و گرمشدن در زیرش را دوست دارم اما از اینکه به این سبک هر روز صبح من را غافلگیر میکند از دستش دلخور میشوم. چند سالی میشوم که دیگر فقط هر طوری شده با صبحهایم کلنجار میروم تا به عصرهای طلایی خود بعد از قیلوله برسم. البته قطعا اگر کسی مزاحم نشود. کُشتیار خودم شدهام تا راهی برای صبحهای هر چند سرزندهتر بیابم، اما انگار نه انگار، کمی رنگ میبازد اما دستبردار من نمیشود. فکر میکنم من و بیخوابی با هم اُخت شدهایم.
وقتی به خودم مینگرم، خواب را بخشی از هویتم مجبورم بپندارم. بسیاری از انتخابهای من و همچنین عُزلتگزینیهایم از همین خواب سرچشمه گرفتهاند. چه کسی دوست ندارد در مقابل دیگران پرانرژی و شاداب به نظر برسد. وقتی خوابآلودم مثل این که رگ دستم را زده باشند، رنگ صورتم میپرد و مُخم پف میکند. با اینکه از اطرافم آگاهم اما اصولا هیچ یک از دادههای محیطی به کارم نمیآیند. چند ترم گذشته که بعضی از کلاسهایم صبح بودند، هر چه فحش و ناسزا بود را بار خودم کردم. این ترم دیگر هیچ درس مهمی را در صبح برنداشتهام.
امروز صبح در عین مَنگی ایدهای به نظرم رسید. به خودم گفتم کتابخوانت را بردار، اگر خوابت بیاید از فرط کمخوابی از جان خواهی رفت و اگر خوابت نبرد، حداقل بیدارت خواهد کرد تا تلکیفت معلوم باشد. آخر بیتکلیفیِ مواجِ رختخواب را دوست ندارم. اندکی کشوقوس به خودم دادم و بالاخره کتابخوان را در دست گرفته و مشغول خواندن شدم. قاطع و بشاش پس از چند دقیقه از رختخواب بیرون جُستم به صرف دویدن. صبح را با دقیقا ۲۰ دقیقه دویدن آرام شروع میکنم. دویدنی که ضربان قلبم را حداکثر به ۱۲۰ برساند نه ۱۵۰. البته که گاهی هم فرسودهام و به پیادهروی سریع بسنده میکنم. یکی از مهمترین عادتهایی که به خوابتان کمک خواهد کرد، نوشتن یادداشت شبانه است. قبل از خواب بنویسید که برای فردا چه برنامهای دارید؟ علاوه بر این در باب آنچه که ذهن شما را به خود مشغول داشته نیز میتوانید قلمپرانی کنید. پیش میآید زمانهایی که حال هیچ کاری را ندارم، برای همین از خودم ریکورد میگیرم و صبح به آن گوش میدهم.
چقدر زیباست که بزرگمردی را بیابی که او هم از مسئله یکسانی رنجور بوده است. بیخوابی است که من را به مارکوس اورلیوس پیوند داده است. از کتابش – تاملات – چنین برمیآید که من و او تنها نقطه مشترکمان همان بیخوابی شبانه است. چرا این را میگویم؟ چون در تاملات عباراتی مثل «اگر سختتان است از رختخواب بلند شوید …..» به کرات دیده میشود. به قول اریک وینر شاید بتوان این کتاب را «رسالهای تلویحی در باب مسئله بزرگ رختخواب» دانست. او هم مثل من از فراموشی بیشتر از مرگ میترسد. او هم در تلاش بوده است تا با بدبینی ذاتیاش مقابله کند. او هم عاشق صداقت است. او هم عملگرا (پراگماتیست) است. میگوید: «دستبردارید از توصیف آدمهای خوب، سعی کنید یکی از آنها باشید.» مارکوس نسبت به من با خودش یکرنگتر است: «تمامش کن دیگر، بیچاره نقنقو. مسخرهبازی دیگر بس است….. میتوانستی روز خوبی را رقم بزنی. اما بازانداختیش به فردا.»
گاهی به خودم میگویم: «ای کاش بدن من کل روز مثل عصرهایش کار میکرد.» یا … . اما تا چنین جملهای در ذهنم جای میگیرد به یاد تکهای از گفته مارکوس میافتم: «آنطور که باید و شاید عاشق خودت نیستی.» اخیرا چالش ۳۶۶ روزهای در باب رواقیگری آغاز کردهام. هر روز یک بخش از کتاب «روزنگار رواقیگری» را میخوانم.( ترجمه علیرضا خزاعی در نشر میلکان را پیشنهاد میکنم.) در روز اول به گفتهای از اپیکتتوس برخوردم. آن را چنین خلاصه میکنم: «وظیفه اصلی ما در زندگی شناسایی تمایز بین آنچه میتوانیم تغییرش دهیم و آنچه نمیتوانیم، آنچه در کنترل ماست و آنچه در کنترل ما نیست، است.» رواقیون بر این باورند که فلسفه اساسا با پذیرفتن ضعف و نقصان آغاز میشود. همین یک جمله را نیز فراگیرم برای تمام زندگیام کافی است. عملکردن به چنین گفتههایی هزاران دقیقه گفتگوی ذهنی میطلبد.
این نوشته را به مرور زمان تکمیل خواهم کرد.