از نعمت و موهبت برادر یا خواهر که بیبهره نباشی، نقطهای در زندگیات پس از سالها و ماهها توجهات را جلب خواهد کرد. تازه متوجه میشوی که به چه اندازه ارتباط خونی مهم است. البته که من از آن دسته دوستانی که به اصالت خون و غیره اعتقاد دارم نیستم، بلکه کاملا برعکس. اما با این حال در زمان تنگحالی و فسردگی تنها از خانوادهات انتظار کمک و همدلی خواهی داشت.
وقتی پس از گذران سالها به ماجرای من و برادرم نگاه میکنم درمییابم که در چه بسیار از نقطهها در ابتدا با او مخالف بودم اما برای نشاندادن برتری نظرم وارد آن مسیر شدم تا خودم را اثبات کنم. انسان به ناخواسته نیازمند توجه دیگران است. اگر برادرم به من نمیگفت: «زیاد درس میخوانی.» شاید بیشتر نمیخواندم. اگر او نمیگفت: «کنکور و هر ماجرای مرتبط با آن چرت و پرت است و خودت را حرامش نکن.» شاید اینقدر برای قبولی کنکور پزشکی دستوپا نمیزدم. اگر برادرم نمیگفت: «زبان را اینقدر زود شروع نکن.» شاید اینقدر برای یادگیری زبان پشتکار به خرج نمیدادم. خلاصه کنم: «من خیلی آدم یکدندهای بودم و هستم و اگر برادرم نبود و در خیلی از نقطهها با من مخالفت نمیکرد، شاید پایم به بسیاری از نقطهها باز نمیشد.»
به یاد دارم پس از خواندن متنی از میرجلالالدین کزازی با عنوان «فرزند ایران» بادی به غبغبم انداخته بودم و سخن از نژادگی ایرانی و بدنهادی دشمنان ایران سر میدادم. برادرم با گفتگویی، من را سخت کوباند. خلاصهی کلامش این بود:
«انسانی به انسان دیگر برتری ندارد مگر به خاطر دانش و آگاهیاش، هماهنگی کلام و رفتارش و در یک کلام انسانیتاش. آنچه از برتری قوم و نژادی در سر تو و دیگران میپرورانند چه بسا اسمش تعصب است. حالیا فرقی نمیکند اسمش را عرق ملی بگذاری یا تعصب قومی قبیلهای، هر دو موجب جنگ و سوگیریاند. تا جای ممکن از هر تعصبی خود را به دور دار که تنها مایهی ننگ نگاهت خواهد بود.»
از جایی به بعد میدانستم تنها گفتگو با برادرم است که من را به چالش وامیدارد. برای همین تا او را مییافتم اندک بغچه دانشم را به روی او میگشودم تا من را نقد کند.
دورهای بود که به تاثیرپذیری از مدرسه در دوران راهنمایی طرفدار ارتش ایران و فضولیهایش در سایر مناطق دنیا بودم. (ماجراهای مرتبط با سردار قاسم سلیمانی و گروه حماس و حزبالله و غیره) بحثی در گرفت و دوباره روزی از نو. در آن لحظه که با نگاه او روبهرو شدم به درخور نگاه آن زمانم حس کردم که نگاهش به شهادت و هر چیز مرتبط با آن کمی بودار است. البته که من هم سعی کردم در اولین برخورد جبهه بگیرم و از نگاهم دفاع کنم. اما پس از گذر چندین ساعت از آن گفتگو به باطلبودن طرفی که از آن دفاع کرده بودم پی بردم. نکته مثبت در باب نگاه بردارم این بود که او تو را مجبور به پذیرش نمیکرد بلکه با استدلال به سنگرت یورش میبرد و تمام خاکریزهایت را یکبهیک فتح میکرد.
شیوهی استدلالگری او به دیالکتیک سقراطی شباهت داشت. سخنت را میشنید، نقاط خالیاش را شناسایی میکرد و آن را به تو نشان میداد. هر چه بیشتر به گفتگو با او میپرداختم، بیشتر شیفته نگاه پختهاش میشدم.
ویژگی بارز دیگر استقلالطلبی و تجربهگرایی او در علمپذیری بود. ازاو میپرسیدم: «چی باید بخونم تا این چیزها رو یاد بگیرم؟» میگفت: «خودت برو دنبالش مسیرت را پیدا میکنی.» هیچ نقطهای دستم نمیداد. میگفت: «اگر من راهی نشانت بدهم شاید نگاهت رنگوبوی نگاه من را بگیرد. خودت برو سفر کن و کشف کن.»
آن موقعها نمیفهمیدم چه میگوید. هنوز هم خیلی از چیزهایی را که آن موقع میگفت را نمیفهمم، برای همین وقتی اینگونه با من برخورد میکرد احساس میکردم خسیس است و نمیخواهد پیشرفت من را ببیند. چرا؟ چون من در نظام آموزشگاهی ایران عادت کرده بودم که چیزخورم کنند. نمیدانستم تفاوت بین جویای علم بودن و چیزخورشدن چیست.
اولین اتفاقی که برای من افتاد این بود که رفتم به کتابخانه و بر سر کتابها خراب شدم. هر کتاب را که گیر میآمد راست و رودهاش را درمیآوردم. تشنه بودم. در آن زمان نه اینترنت داشتیم و نه چیزی از تلویزیون مزخرف ایران دستگیرم میشد. البته بعدها که شبکه مستند و سلامت به شبکههای ایران اضافه شد و ما گیرنده دیجیتال خریدیم، من شبها ساعتی را به تماشای مستندهایی در زمینه زیستشناسی میگذراندم. برادرم من را سوار بدمرکبی کرده بود. هر چه بیشتر میخواندم، بیشتر میفهمیدم نمیدانم و این چرخه تکرار میشد.
تابستانها همینطور میگذشت تا اینکه برادرم من را به اینترنت وصل کرد. او پیشنهاد خرید تبلت را داد. در ابتدا شوق داشتم. برادرم چند تا بازی بر روی آن نصب کرد و گفت یه کمی بازی کن. چند روزی چنین گذشت. اعتیاد به کتاب نمیگذاشت دست به چیز دیگری بزنم. خیلی سریع به بیهودگی چنین سرگرمیهایی پی بردم. من جویای چیزی بودم که به من چیزی بیفزاید نه اینکه تازه زمان عزیزم را نیز غاصبانه از من بدزدد.
البته که تمام بازیها را پاک نکردم. بلکه از بازیها برای خریدن امتیاز استفاده کردم. با خواهرم به تبادل پرداختم. در هر مکان و زمانی که با او به سوتفاهم میرسیدم مشکل را با دادن وعده و وعید ساعات بازی با تبلت راضی نگه میداشتم. (همان معنی خر کردن را میدهد)
چه کیفی میداد. هر موقع صدای تلویزین را زیاد میکرد یا موقعیتی را پیش میکشید که مانع سکوت خانه بود، بازی با تبلت را به او یادآوری میکردم. من از بچگی با تلویزیون دیدن خانواده مشکل داشتم. آنقدر این مخالفت را ادامه دادم که به امروز هیچ کسی در خانه ما تلویزیزن نمیبیند یا اصلا نزدیکش نیز نمیشود. اصلا تلویزیون ما به پریز نیست دیگر.
تبلت که آمد، من هر آنچه را که در کتاب میخواندم از لغت گرفته تا هر چیز دیگر را در اینترنت جستجو میکردم. در حال خواندن کتابی از جک لندن بودم به نام سپیددندان. در بخشهایی از کتاب به روابط آمیزشی حیوانات اشاره غیرمستقیم میشود. البته نمیدانم که این اشارات غیرمستقیم از سوی مترجم ایرانی صورت گرفته است یا در نسخه اصلی نیز به همین گونه است.
برای مثال اشاره میشد که: «گرگی ماده، سگهای سورتمه را با عشوه و نیاز به تاریکی فرا میخواند و سپس گله گرگها سگ بدبخت را لقمهای چپ میکردند.» خب برای یک بچهای در آن سن من سوال این بود: «آنچه که سگ نر را به سوی جنس ماده جذب میکند چیست؟» هر چه سوال در ذهنم شکل میگرفت را در عمو گوگل مهربون جستجو میکردم. داستان که جلوتر رفت به بچهدار شدن این گرگی ماده نیز اشاره شد. خب سوال: «چگونه بچهدار شد؟ اصلا این بچه چطوری یه باری شکل گرفت؟ آیا خدا خواسته بود یهویی؟» با توجه به این جمله از دیگران: «خدا بهشون بچه سالم بده.» فکر میکردم که خدا بچه را در دل مادران گرامی میکارد. اما یک جای قضیه برای من بو میداد چون اگر این کار خدا بود پس چرا خانمها پس از شوهر کردن بچهدار میشدند. یک چیزی این وسط سانسور شده بود که من با شخم زدن گوگل و چند تا از دایرهالمعارفهای کتابخانه به آن پی بردم: «عمل جنسی، اسپرم و تخمک»
سه مورد و این همه سوال. چرا آخه؟ اما ماجرا ادامه داشت. در دنیای حیوانات به کشفیاتی رسیده بودم اما به ناچار نیازمند اطلاعاتی از دنیای انسانی بودم. اولین کلمهای که به ذهنم رسید این بود: «سزارین» چرا این کلمه؟ چون بارها در گفتگوهای دیگران شنیده بودم که مثلا فلانی سزارین کرده. هنوز به تفاوت اندام تناسلی آقایون و خانمها به طور کامل پی نبرده بودم. تا حدودی از تفاوتهای ظاهری آگاه بودم اما هنوز به جزئیات فیزیولوژیکی پی نبرده بودم. در حال جستجو در باب سزارین بودم که سوتی دادم و مادرم از ماجرا خبردار شد. ایشان تبلت را از من گرفتند و مدتی از استفاده از تبلت محروم شدم. نتیجه این بود که دوباره به کتابخانه پناه بردم و ادامه ماجرا را در آن جا دنبال کردم.
دنبال یک رمان بودم که از نگاه یک دختر ایرانی به مسائل نگاه کند. خب از نگاه پسران که دنیا را میتوانستم ببینم. پس اگر از نگاه دختران نیز میتوانستم دنیا را ببینم به نگاهم جامعیت بیشتری بخشیده بودم. تازههای کتابخانه را همواره زیر و رو میکردم. اگر چیزی از نشر افق یا کانون (رمان نوجوان امروز) رسیده بود دو لقمهای چپش میکردم. بالاخره یافتمش: «هستی» از «فرهاد حسنزاده»
بعد از این رمان چقدر چشمبهراه اثری از فرهاد ماندم. انگار نه انگار. تا اینکه به «پریانههای لیاسند ماریس» از «طاهره ایبد» برخوردم. وقتی دیگر چیزی در بخش نوجوان کتابخانه نیافتم رفتم به سراغ بخش بزرگسال. از ویکتور هوگو، تولستوی و داستایوفسکی شروع کردم چون فقط آنها را میشناختم. البته که از مجموعه کلاسیک نشر افق رمانهای چارلزدیکنز را خوانده بودم. او موردعلاقهام بود. برای همین به خواندن او ادامه دادم. نمیدانم ترجمهها بد بود یا من خیلی کج فهم بودم. بعد از چند کتاب طرفدار نشر نیلوفر شده بودم. میدانستم که اگر سراغ نشر دیگری بروم از کتاب زده خواهم شد. اما مگر از نشر نیلوفر چند کتاب در کتابخانه وجود داشت!
راهحل را با جستجو در اینترنت یافتم. در حال جستجو در باب کتابها بودم. یکی از تفریحهایم خواندن خلاصه و مرور کتاب از وبسایتهایی مثل کافهبوک بود. در همین بین به دستهای جدید از تولیدات مرتبط با کتاب برخورد کردم: «نمایشنامه صوتی»
از اولین نمایشنامههایی که گیرم آمد، نمایشنامههای صوتی آثار شکسپیر بود مثل: «شاهلیر»، «اتلو»، «رومئو و جولیت»
این سری از نوشتهها را در برچسب «نگارهها» بخوانید.
4 دیدگاه روشن نمیدانستم تفاوت بین جویای علم بودن و چیزخورشدن چیست
چقدر با جمله های برادرت حال کردم و چقدر منو یاد درمانگر خودم انداخت:)
من هم همینطور. داشتن تجربه و مطالعه است که چنین جملههایی را در ذهن یک آدم میکارد.
فرزند وسط بودن هم عجب آپشنیه ها ! 😂 نعمت داشتن خواهر/برادر بزرگتر و کوچیکتر رو باهم تجربه میکنی 🥲❤️
زندگی نویسی خیلی دلنشینی بود. مادامی که میخوندم یک لبخند بزرگ روی صورتم بود که دیگه از قسمت جک لندن به بعد به قهقهه رسید🤣
این جملهی برادرت هم خیلی دوست داشتم :«اگر من راهی نشانت بدهم شاید نگاهت رنگوبوی نگاه من را بگیرد. خودت برو سفر کن و کشف کن.» درس زندگی بود✨
برادرم هم به احتمال زیاد جملههایش را دوست دارد.