توجه: این نوشته در ادامه نوشته «دو محور ماندگار» شکل گرفته است.
یادم میآید حسرت آن روزهای من در داشتن جای خنک و نرمی برای خواندن خلاصه میشد. با شروع هر تابستان در اصفهان مراسم مخپزان نیز به راه میافتاد. آن روزها زمانی که عکس کتابخانههای اروپایی را میدیدم قند در دلم آب میشد و خودم را اینگونه شارژ میکردم: «سعید تو هم یه روز پایت به آن کتابخانهها میرسه. همه چیز که از اول مهیا نیست. باید پا در جاده بگذاری، تا مسیرت به آن نقطهها نیز برسد.»
ماجرای مهاجرت در خانواده ما از «عباس» پسرِ پسرخاله پدرم شروع شد. یعنی من فکر میکنم چنین باشد چون از آنجا بود که من این نیاز را در خودم احساس کردم تا تعدادی از تفاسیر را در ذهنم بازنویسی کنم. البته دایی بنده هم در آمریکا تحصیل کرده بودند اما من هیچ وقت با ایشون همسخن نشده بودم و ارتباطی شکل نگرفته بود. سالها پیش قبل از اینکه گفتگویی شکل بگیرد ایشون شهید شده بود.
آمریکا برای من از کودکی مثل تداعی آهنگ «california Dreaming» میمانست. یک یوتوپیا که در جهتیابی مسیر خود از مردمش کمک میگیرد و «مردم» محوریت تصمیمهای اجتماعی را به دوش میکشند. البته که از اولین تصویر بارها بازنگاریها در ذهنم شکل گرفته است اما یک سوال همچنان در سرم به طور ثابت تکرار میشود: «چرا مهاجرت؟» این جمله بیشتر و بیشتر پس از تماشای مستند «میراث آلبرتا» در ذهنم تکرار شد اما هنوز جوابی برای رد آن یا قبول کامل آن نیافتم. جوابی که بتواند قانعم کند.
بعد از «عباس» خیلیهای دیگر هم رفتند. کمکم موج رفتن جوانهای فامیل، چه دور و چه نزدیک، عادی شد. زمانی که عزیزی به دیار دوری میرود، احساس سوگمانندی تمام بدنت را پر میکند. اول تلاش میکنی که هیچی حس نکنی، اما حس نبودن آن آدم و ندیدنش تا چند سال آینده و یا حتی دیگر برنگشتنش راحتت نمیگذارد. با خودت میگویی: «کاشکی راهی به جز رفتن وجود داشت. کاشکی انتخابهای دیگری هم بود.» معنی دوری و دلتنگی را نمیفهمیدم تا وقتی که برادرم هم رفت.
معمولا من را هم که میبینند میپرسند: «شما کی میری؟» یا مامانبزرگم میگه: «نکنه تو هم میخوای بری؟ اون یکی کافی نبود رفت.» راستش از این جملهها میشود این برداشت را داشت که آنها مدتها پیش از رفتنم من را رفته فرض کردهاند، پس عملم هر چه که باشد تاثیری بر ذهنیتشان نخواهد گذاشت.
دوری من از فامیل، مهمانیها و خانواده از ۱۵ سالگی شروع شد. حدودای کلاس نهم. از جایی به بعد فهمیدم که هویت من از هویت خانواده جدا است و من خودم باید برای آیندهام تصمیم بگیرم. دیگر از تظاهر دست کشیدم. تحمل مهمانیها و اتلاف وقت کنار دیگرانی که بودن در کنارشان برای ساعتها برایم غیرممکن بود را کنار گذاشتم. در سکوت با خودم ماندم و ساعتها به این فکر کردم که معنای زندگی من به چه چیزی پیوند خورده است. چیست که حال من را خوب میکند یا حداقل امیدوار نگه میدارد.
از همین ابتدا هشدار بدهم که اندیشیدن دردناک است. اما در عین حال احساس رضایتی را هم در کف دل انسان میکارد. نیچه هم به مورد مشابهی در کتاب حکمت شادان اشاره میکند: «درد هم مانند لذت، از نیروهای اصلی در بقا گونههاست. درد آسیب میزند چون آسیبزدن ویژگی ذاتی اوست. ما نیاز داریم که زندگیِ با انرژی کم را هم یاد بگیریم تا به محض اینکه درد پیام هشدار ارسال کرد، از انرژی خود بکاهیم و آرامتر حرکت کنیم.» نیچه معتقد است که میتوان از دردها همچون کلاس درس بهره برد. او باور دارد که درد میتواند لحظههای بزرگ را در زندگی یک انسان رقم بزند.
البته که او وجود چنین انسانهایی را برای جامعه دردآور میداند چون برخلاف جریان جامعه قدم میزنند و در اذهان سوال برمیانگیزند. چنین انسانهایی قاتل نظامهای توتالیتر و کنترلگر هستند. برای همین است که یا تبعید میشوند و یا زندانی. استیوجابز در مورد این ایشان میگوید: «میتوانید با آنها مخالف باشید، میتوانید تحسینشان کنید و حتی میتوانید بدنامشان کنید. اما نمیتوانید آنها را نادیده بگیرید.»
حال از شما میپرسم:
در جامعهای که از چراغ سینما و تئاتر آن خاموش است و جوانهایش فراری هستند، چه نوع حکومتی حکمرانی میکند؟
4 دیدگاه روشن چنین انسانهایی قاتل نظامهای توتالیتر هستند
در جواب جناب نیچه، جمله ای از کتابی دیگه به یادم اومد که میگفت درد کشیدن نعمته، تنهایی درد کشیدن عذابه…
اینکه کودوم کتاب بود رو دقیق یادم نیس چون چند کتاب رو باهم میخونم ممکنه جابه جا بگم ولی یا در کتاب محکم در اغوشم بگیر بود و یا در کتاب فلسفه تنهایی
و چه جالب که من هم اوایلی که به مهاجرت فکر میکردم -حدود پونزده سالگی- بیشترین چیزی که جذبم میکرد فضای کتابخونههاش و آرامش جاهای سرسبزش بود.
مگه ممکنه کسی جویای دانش باشه اما آرامش نخواد. هر کاری نیاز به آرامش بیرون و درون داره.
فکر کنم یه نوشته کامل را به کتابخانهها بدهکار هستم.
مدرسه جیوگی
کارگاهی درمورد مهاجرت
با طعم فلسفه و روانشناسی میخواهد برگزار کند که به نظرم جالب خواهد بود
https://jivegi.school/products/immigration
امان از جیوگی و ممنون ازش و ممنون از شما بابت اطلاع رسانی.