در کلاس مبانی رفتار سازمانی، صحبت از انگیزش بود. در نتیجهی گفتگوی با استاد چنین دستگیر من شد: «برای افزایش انگیزه جانوری چون انسان باید نیازش را بشناسی و به وسیله نیازش را او را بازی بدهی. برای مثال انسان نیاز به بودن با همنوعانش دارد، پس وجود مکانی به نام مدرسه که بتواند دوستانش را در آنجا ببیند، این انگیزه را در او شکل میدهد که به مدرسه برود.»
اما وقتی از دور به نظریههای انگیزشی که ورق به ورقشان کردیم، نگاه میکنم همگی در حال بازیدادن انسان هستند. اصلا بیخیال نظریهها. شما خودتون بگید، انسان در جامعه امروز چند درصد آزاده که انتخابهایی رو انجام بده که اکثریت در جامعه سراغش نمیروند؟ اصلا خیلی از انتخابها را قبل از اینکه ما بهشون فکر بکنیم، جامعه پیشاپیش برگزیده و ما هیچکارهایم.
این پاراگراف از رمان «رنجهای ورتر جوان» موجب تداعی این نوشته شد:
«همهٔ بزرگان و آموزگاران و مربیان معتقدند بچه خودش نمیداند برای چه این یا آن چیز را میخواهد. ولی اینکه بزرگترها هم مثل بچه در دامان زمین تاتی میکنند و مثل بچه نمیدانند از کجا آمدهاند و به کجا میروند، و در کار و کردارشان حتی آن هدف راستین و روشنِ بچه هم نیست و مثل بچه هم به حکومت با ابزار نانقندی و توسری تن درمیدهند، واقعیتیست که بسا بسیاری نپذیرند، حالی که بهگمان من این واقعیت روشنی روز را دارد!»
چه قشنگ اشاره کرده که: «همون بزرگترهایی که برامون بکنونکنها را مشخص میکردند، خودشون بازیچه دست حکومتها هستن و دست بالای دست بسیار است.»
موراکامی هم در رمان «کافکا در کرانه» به این مورد اشاره میکند:
«بیشتر آدمهای دنیا سعی نمیکنند آزاد باشند. فقط فکر میکنند که آزادند. همهاش توهم است. بیشتر آدمهای دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل میافتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح میدهند آزاد نباشند.»
شورهاش درآمده است. خستهام از این پلههایی که از کودکی برایمان مشخص کردهاند. ۱۲ سال را گذراندیم تا به دیپلم برسیم و بفهمیم که هیچ چیز بلد نیستیم و یک پاپاسی هم دانش بیعملمان نمیارزد، حالا هم ۱۲ سال دیگر را باید صرف کنیم تا بلکه به نوایی برسیم. تازه آن هم شاید.