گاهی میان من و خدا تعداد زیادی خط فاصله می‌افتد

هر موقع که به مسیرش برمی‌گردم، از خودش می‌خواهم، تاخوردگی‌هایم را هم به سوی خودش خم کند. خدا را که از زندگی‌ات می‌گیری، انگار چیزی از زندگی باقی نمی‌ماند. مردهِ متحرک اما با جسمی جاندار. صداهایی عجیب می‌شنوم. از سردی و تاریکی درونی که بی او توان و طاقت ندارد. بی او همه چیز سرد است. تلخ است. بی معنا می‌شوم. تعداد خط فاصله‌هایم از همه چیز زیاد می‌شود. گم می‌شوم. پاره و پوره. آشفته. آشوبه ای غلیان از تشویش. در تشویش این انکار تلخ. این ناآشنایی در گفتار.

سیاه می‌شوم. قلم را به دست می‌گیرم. سیاه‌تر می‌شوم. یادآوری تمام زمان هایی که گاهی بی او سر می‌شوند، به من هجوم می‌آورد. از خودم خجالت می‌کشم. نه این من نیستم. چگونه ممکن است؟ انجام به امید بخشش او، جز گول زدن خویش نیست. سخت‌گیری‌هایش باید دلیلی داشته باشد و حتما هم همین طور است اما گاهی فشارشان را بر روی سینه‌ام، شانه هایم، به وضوح حس می‌کنم. کاش فقط خودش بود. کاش فقط من و او بودیم. آخر چرا این دنیا، که هر دم باید نگران غافل شدن از یاد او باشم.

می‌ترسم از لحظه هایی که آلارمم خاموش می‌شود یا من نسبت به او بی اعتنا. سرگرمی های قرن ۲۱ مرا چون چهره سیاه گرگی در تاریکی شب می‌ترسانند. نفس نفس زنان، دوری می‌خواهم. دوری از تک تک شان. جدایی از یک یک شان. ماتم زده‌ام. چون روایت‌های مختلفی شنیده‌ام. بعضی می‌گویند اگر به دنبال قدم گزاری در راهش هستی، باید قید غیر او را بزنی. اما بعضی دیگر بسیار آزادانه دست به انتخاب می‌زنند. کدام یک درست است؟ راه روشن حق در کدام یک نهفته است؟ ضرابخانه این عالم مادی، من را به مسلخ می‌خواند. شده‌ام مثل گوسفندی که منتظرِ مرگِ خویش است. در خطاب به او می‌گویم:«جان عزیزت، بیا این جان ناقابل ما را بگیر تا بیش از این آن را نیالاییده‌ام.» خسته‌ام. خسته از انکار این انگار. این گمان که شاید این قدم هایی که برمی‌دارم به رضایش نباشد. کوفته‌ام. کوفته از نادانسته هایی که از او دارم. مشوش‌ام. مشوش از خطاهایی که گاه نگاهم را در مقابلش، کج و تاخورده می‌کند.

شده است بخواهی نمازت طول بکشد. قد بکشد. پهن شود. درازش کنی و با هم دراز به دراز برروی گفته هایتان دراز بکشید. خم شوید. راست شوید. بالا بیاید و پایین بروید اما تا زمانی که به چرایی حق بودن امرش پی نبرید فایده‌ای ندارد. تا زمانی که سنگینی نگاهش را روی انگشتان و خم زانویتان حس نکنید، پوچ‌ است. باور به او آرامش در عمل می خواهد. پیچشِ در نگاه. سبزی در گفتار. گویش بی ریا. با اوست که انسان، خود می‌شود.

کافرم. کافرم به کیش خویش. به آیینه هایی که دراز به دراز خودم قامتشان را رو به رُخَم سبز کرده ام و اما این کفر ادامه دارد. گاهی احساس می‌کنم «ترس‌ از‌ او» ریش به دست در پشتم نشسته است و قضاوتم می‌کند. کاش در جلویم حضور داشت تا شرمنده‌اش می‌شدم. شرمنده و شرمسار از خویش. از او.

دور زمانی حافظ و سعدی را خمور در چم‌وخم باریکه زلف یار می‌دیدم، غافل از اینکه یار، خداست. عشق خداست. نور خداست. واین سه که به می‌پیوندند، همه چیز کامل می‌شود. یک سکوت محض. یک سفیدی بی انتها.

خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
(باباطاهر)

و این نماز، همان نمازِ سه‌گانه نیست‌. این نماز یافتن تجلی حق در ظاهر هستی می‌باشد. دیدن خدا در همه چیز. در چشمان تک‌تک آدم‌هایی که با آنها همراه می‌شوی. حتی آن چشم‌هایی که کمی دلربا ترند. یافتن خدا در چین ‌چروک های پیرزن‌ها و دل‌درد هایشان. یافتن خدا در انتقاد مردم از اقتصاد امروز ایران. یافتن خدا در همه چیز. خدا همه چیز است و در عین حال یک چیز است. سادهِ پیچیده. مستور. مکنون. مکتوم.

 

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

  1. بالاخره فهمیدم این «فوف»از کجا اومده.دیگه برم با ذهن اروم بخوابم مرسی😂🧘🏻‍♀️

  2. امیدوارم با انتخابی‌شدن چنین دروسی «دانش خانواده، دفاع‌مقدس، اندیشه 1و2 و ...» نفس راحتی از دست این اساتید بکشیم.

  3. زاویه دید باحالی به ازدواج بود.خوشم‌اومد.دست‌خوش