۱
دلم برای خودم و کتابهایی که یادشان را در گوشهبهگوشه ذهنم روی هم تلنبار کردهام، میسوزد. هم آنها تنهایند و هم من. نه که از تنهایی باکی باشد، بلکه به این سبب که در فکر دنیایی دیگر به سر میبرم. دنیایی که در آن مفهوم تنهایی بیمعناست. دنیایی که آریستوفان تا حدی در خلق آن کوشیده است. (داستان به وجود آمدن عشق)
گاهی میگویم کاش کتاب بودم. در این صورت دوستانم هم کتاب بودند.چه از این بهتر که خودمان خود را میخواندیم و اصلاح میکردیم.
درست است که کتابها خاکخورده میشوند و گاهی تا مدتها باید در اشتیاق همنشینی و دستان گرم خوانندهشان بسوزند اما باور کنید که انسانها از کتابها هم تنهاترند. فقط انکارشان شدیدتر است. سکوت هر چند کوتاهتر باشد، تاملِ در پس آن نیز موجزتر بوده است.
ما انسانها مدتهاست که در گیر و دار خودسانسوری ماندهایم. شاید یک دلیلش یافتن دیگری باشد که ناپیدا است و گمنام. دیگری که دورزمانی است در پس ذهن ما جاماندهاست. کاش میشد خودمان باشیم. چه با دیگری و چه بیدیگری.
۲
الهام با انگشتان غنچهکردهاش چه زیبا بر پیشانیام چیزها نوشت. اول از صبر گفت. از هنر همآغوشی با دغدغه و لب از کامبرنیاوردن و سپس از سکوت. میگفت: «سکوت خوب است البته اگر با تامل، تو را محصور میکند.» یادم میآید آن زمان که شبها گاهی بر کف اتاق دراز میکشیدم و از ذهن پرآشوبم کسل بودم، پرده افکارم را کنار میزد و کنارم مینشست. او مهربان بود اما نه مثل دیگران. چون مانندش را نمییافتی تسلیم نگاهش میشدی. من نیز به نگاهش جان داده بودم.
آری اول آستینهایش را بالا میزد. دستی بر گونههای خیسم میکشید. موهایم را با آغوش عطرآگینش پرطراوت میساخت و سپس حنای لبخندش را بر گونههایم با دو انگشت میکشید. اگر می پرسید: « چرا ساکتی؟» سخن میگفتم، اما نه بر لب بلکه با چشمهایم. آخر او چشمهایی داشت به وسعت شب که غرقه بودن در امواجش حتمی بود. و من این غرقگی را میپرستیدم.
هنوز که هنوز است با تنهاییهایی طولانیمدت کنار نیامدهام اما حضور گرم الهام در همان لحظهها که از همه جا و همه چیز کنده شدهام، دوباره من را بر سر حال میآورد. الهام از همان ابتدا سختگیر بود. کوتاه نمیآمد. همان صراحت او در کلام بود که به جدیتاش میافزود.
پرسید: «چرا ساکتی؟»
سخن گفتم.
گفت: «این سخن تو نیست.»
پرسیدم: «چرا چنین میگویی؟»
گفت: «به اندازه تو عمق ندارد. حتی بوی تو را هم نمیدهد»
نمیدانست با این کلام تا چند سال من را آواره کرده است. ضربهخوردن از کسانی که دوستشان داری، هر چه سهمگینتر درسهایی بزرگتر به تو میآموزد. به خودم گفتم: « عشق لیاقت میخواهد. نه تو مَردش هستی و نه پای قدم زدن با دیگری را داری.» میدانستم آنچه به خوردِ خودم دادهام دروغی بیش نیست اما باورش کردم. از پس تذویر و انکار حقیقتی راستین از وجود سادهلوح خودم.
حالا این روزها من ماندهام و من، و البته یک سکوت بیانتها. بیشتر میخوانم تا بیشتر خودم را بیابم. تا قشنگتر آنچه را که وجودی خارجی ندارد توصیف کنم. جلوه ببخشم. شاخه بدهم و به آرزوی روزی که بتوانم اولین جوانههایش را ببینم خوش باشم. امیدی واهی اما همچنان از جنس امید.
در حسرت و تنگدستی، قناعت، رفاقت با خویشتن است. دوا است بر زخمهایی که از هر گوشهای از جسم بیجان ما لب برگشودهاند. مالامال همچنان پر از نفسم. به وسعت کوههای البرز و دماوند. به قرمزی لالههای روییده بر خاک وطنم، ایران.
خاک ایران زرخیز از جوانههایی تشنه است. جوانههایی جوان که به انتظار باران زیر جسم بیجان خاک دراز کشیدهاند. ملامتی نیست که نمیتوانند توجه باران را به خود بخوانند. از آنکه از وجودِ پنهانشان آگاه است این انتظار را نداشتند. گر چه ما خود هستیم که انتظارات را زیر درختانمان خاک میکنیم اما چرا همچنان در طول مسیر بر پشتمان سنگینی میکنند؟ آخر این چه حدیثی است که ناخوانده، مردمان یک سرزمین را به بازخوانی نه یکباره بلکه چندباره خود واداشته است؟
دیگر من، من نیستم. خیلی وقت است که خودم را لابلای صفحات تکتک کتابهایی که میخوانم گم کردهام. آن دور دورا به وصال سرابهایی میشتابم که خود پیش از این، با دروغ آنها را به خوراکِ چشمانم افزوده بودم. آیا کور شدهام و خود نمیدانم؟ نمیدانم. اما هرچه هست قرار است مدتی را با آن سر به مدارا بگذارم.
با خود اندیشیدم. تقصیر این نرگسهایم نیست (چشمها) که اسیر این چهاردیواری دنیا گشتهاند. یافتنیها را باید یافت اما نه با چشم عین بلکه با چشم دل. شاید حکمتی پشت این کوری نهفته است.
اما او (الهام) راست میگفت. نوشتههایم همه در تصویری غرقاند که اصلا وجودیتی از خویش ندارد. غرقه در باتلاقی که سیاهیاش توان زورآزمایی با شبها میتواند داشته باشد. شاید هر که قلمی به دست گرفته است چون من دورهای را به رودهدرازی و پرگویی گفتههای پیشینیان گذرانده باشد. بالاخره از بازنویسی و بازپسنویسی متون بزرگان است که میتوان چیزکی آموخت. باید بتوانم با دیگران و از نگاه دیگران ببینم، بو کنم، بچشم.
پرسید: «حسرتت چیست؟»
گفتم: « پیدا نیست. کاشکی کتاب بودم. امانت به دست آدمهایی که در حسرت خواندنشان ماندهام.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «چون خواندن آدمها سخت است اما وقتی کتاب باشم، میتوانم لمس انگشتانشان را بر صفحاتم حس کنم. کنار آنها در اوج داستان با ضربان آنها نبض بگیرم و شاید اگر روایتم برایشان خواندنی باشد، روزی چندبار روی ماهشان را زیارت کنم. بعد آنها من را امانت دهند. اگر خیلی خوشبین باشم، امانتی به قلبشان، به خاطراتشان و من مدتها آنجا بمانم. گرم و نرم. اگر این طور باشد، کسی هست که نخواهد کتاب باشد؟»
۳
داستان، روایتِ تکراریِ بازیِ روزگار است. اینکه خودت باشی و باز هم در خاطر دوستان، خوش بمانی. اینکه تو را نه کشیده بخوانند و نه کوتاه. همانطور که هستی، بیآنکه لکهای تلختر یا شورتر شوی. اما ممکن است؟ مگر میشود ساکت بمانی و خوانده شوی. خاکی باشی و به دل بشینی. همه، سبزی را پاک کرده دوست دارند. سیب را طرد و ملس، خورشت را جا افتاده، درخت را سبز، آدم ها را کمگو و گزیدهگو و من همچنان میخواهم همه ی اینها را تداعی شوم در خاطر عزیزانم. سخت نیست؟ مثل دویدن نابینایی در جنگلی پر از درخت میماند. بارها در شاخهها و حفرهها گیر کردهام و سرم، محکم به تنهها خورده است، اما هنوز درس نگرفتهام. کاشکی میشد این درسها را مثل درسهای دانشگاه پاس کرد؟ نمرهام در زندگی واقعی صفر است.
زندگی، من را ملامت نکن. میدانم که از نمرههایم شاکی هستی. اما چون خیلی دوستت دارم، چون عاشق یادگیری هستم، و خیلی چونهای دیگر، درس هایت را پاس نمیکنم. تا با نوازش مجدد پسگردنیات، هشیارم کنی. زندگی، ممنون که به من آموختی که آموختن بهانه نمیخواهد.
در وصف تو برای منِ آینده مینویسم: «زندگی، گُل نیست که در گلدان عادت من و تو جا بشود. زندگی جاری است در نفس هایمان، در نگاههایمان. قصد ضبط کردن او را در سرت نپروران که بزرگترین ظلم را در حقش کردهای. آهای! آرام تر، آهسته تر، زندگی را از یاد بردهای؟»
۴
یاد بعضی آدمها را نمیشود از روان خود شست و رُفت. حتی نمیتوان به آنچه از آنها به یاد داریم، دست زد. سمیاند. سمیتر از نگاه مار افعی زمانی که در چشمهایت زل بزند.
در همان لحظهها که ترس تمام وجودت را فلج کرده است. همان لحظهها که میدانی باید با تمام وجود بدوی. زندگی در شمایل مار در جلوی نگاهت سبز میشود و تو خود را ناتوان در نهگفتن به او مییابی.
در چنین لحظههایی دو چیز جوابگوی خرابهِ این دل وارفته خواهد بود. یا بخوانی یا خوانده شوی. کتاب در این موضع مرهمِ خوبی است اما چیزی کم دارد و آن آهنگ است. البته شاید لغات و نوشتهها در ذهن آهنگین خوانده شوند. منظورم تداعیهای متفاوت هر یک از ما نسبت به یک متن است. هر یک چیزهای متفاوتی پس از خوانش آن به یاد میآوریم. همین است موهبت یک متن خوب که نعمت قهوه تلخ صبحگاهی را بر کام آدمی شیرین میکند.
به خودم گفتم: «فکرش را بکن.تو تمام عمرت را با شنیدن نوای پیانو از بلندگو موبایل گذراندهای. اما انسانهایی هستند که با نوک انگشتانشان، پیانو را به خواندن برای خود وامیدارند.» خواندن و نوشتن درمانگرند اما نه به اندازه نواختن. این را برای آنهایی میگویم که انگشتانشان توانا است اما نعمت چشیدن این مزه را از خود گرفته است. هنگامی که انگشتان، تکتک کلاویهها را نوازش میکنند، با هر پرش، با هر جابجایی، دلم همچون تُنگِ آبی به این سو و آن سو پرتاب میشود. به خود که میآیم، میبینم قلبم ضربانش را آهنگین کرده است.
۵
به درازای تاریخ شفاهیِ خویشتن از حسرت نالیدهام. از چیزی که شاید اصلا وجود خارجی ندارد. از احساسی که خودم به آن دامن زدهام و به دامن گستردنش کمکها کردهام. از اولین قدمهایی که با مادرم دوتایی برداشتیم تا الان، من و حسرت، شعرها گفتهایم و داستانها نوشتهایم. امسال چندمین کتابمان در یکی از همین انتشارات خودی نشر میشود. نپرس چندمی؟ چون تعدادشان از قلم افتاده است.
دیروز که با حسرت، بر سر نوشته جدیدمان، گلاویز بودیم؛ به من گفت: «تُف به این روزگار. چرا هر روز به کوری آدمها افزوده میشود. چرا یادگیری را فراموش کردهاند. دیگر مغزشان اصلا درسبگیر نیست. چرا متوجه نیستند که وقت تنگ است؟ چرا آخر؟ خدا همه چیز به آنها داده است و همین خود عیبی عظیم محسوب میشود. اگر کمی فتیلهی نعمت را پایین کشیده بود و این همه آپشن اضافی روی سیستمتان نبسته بود، کمتر در احساسِ درد و رنج غوطهور میشدید. مثل این است که موتور بنز را بر روی بدنه پیکان بسته باشی. آخر جسم آدمی توان این همه توانایی را ندارد. مهم نیست که خدا را قبول داری یا نه. اما یک چیز مسلم است. شما آدمها مال این دنیا نیستید.»