میگویند آدم ها به وسعت نگاهشان، داستانها برای روایت دارند. من، راستش نمیدانم که نگاهم چند مربع یکدریکمتر را پر میکند اما میخواهم برای شما چند سانتی متری از خودم بگویم.
اول) از باورم میگویم:
من به نقطه و خط ایمان دارم. به نعمتِ خطهای ممتدی که گاه و بیگاه، من را با خود همراه میکنند. از مسیر، سخن میگویم. از آدمهایی که به نقاط تنها و توخالی زندگیام معنا بخشیدهاند. چگونه؟ با خطکشی. با یاددادن نظم به من و اجرای آن.
از ایمان گفتم. از پیوندِ موجز شکافتههایی که در سرم غوطه میخورند. عاجز از ایستایی، ناگزیر به پویایی روی آوردهام. آدمکهای درونم چنین خواستهاند. در اصل، من را چنین بافتهاند. تکتکشان را در مسیر زندگی به دستان خودم ساخته و پرداختهام اما حال، آن قدیمیها، همان موسفیدهای مجلسِ دلم، زورشان زیاد شده است. به نوظهورها، رویِ خوش نشان نمیدهند، بلافاصله، پشتسرهم، لب تا میکنند.
پویایی را در نوشتن یافتم. در سر و کله زدن با کلمهها. از غور در معانی. نوشتن، روایتگرِ خوبی برایم شده است. روانم را پر از خالی میکند. دستبهکتاب نِگاهم میدارد. خواندنیترم میکند. من را به خوانشِ اطراف وامیدارد. زندگی را به حیاتم بازگردانده و من را زدوده است. چون غبارِ صد ساله را از خود دور دیدم، نفسی کشیدم به وسعت آنچه دستهایم از هم باز میشدند. نوشتن اما، من را با یادگیری وصلت میدهد.
در اینجا از یکهتازیهای من و زندگی خواهید شنید. از تجربههای نوپدیدی که هرروزه خودم را به سمتشان هُل میدهم. میخواهم باغی داشته باشم به وسعت نادانستههایم. میوههای رسیدهِ باغ نونهالم را در وبسایت، با شما به اشتراک میگذارم. امیدوارم چِشیدنی باشند.
دوم) از مسیری که تا به حال پیمودهام میگویم:
با اینکه به آموزشِ عمومی اعتقادی ندارم، اما خیلی از اتفاقهای مهمِ زندگیِ من در مدرسه، توسط معلمهای خوب، محیا شد. با اینکه وزنهی یک معلمِ بد بر اثر وزنهی چند معلم خوب میچربد، من همیشه سعی میکردم چون لُقمان باشم. چو به او گفتند: «ادب از که آموختی؟» او بلند پس بخواند: «از بی ادبان.» اما از بیادبان آموختن درد دارد.
چون حکایتها را باور نداشتم، خود آزمایشگر آنها میشدم. از کودکی علم تجربی را علم راسخ و پایدار میدانستم. البته علم تجربی هم نسبت به من بیتوجه نبود و خوب جوابم را میداد. اولین تجربهام از آموختن از بیادبان به سکوت من و نوازشگری کلامی و فیزیکی، گروهی از اربابصفتان کلاس منجر شد. البته با اینکه میتوانستم مشت و مالشان دهم اما دست نگه داشتم. باید آموختن از بی ادبان را به تجربه میدیدم. آموختن از آنها تیره بود اما به من آموخت این نوع یادگیری زمانگیر و گاه نیز به صبر بیش از اندازه نیازمند است. پس سلاح خودم را تیز کردم: دوستی.
از کودکی نقطهِ مثبتِ متمایز من نسبت به خیلیهای دیگری تواناییام در برقراری دوستی در درجههای متفاوت بوده است. گرچه نظام تاثیرپذیری و تأثیرگذاری من را به جاهای گوناگونی کشانده اما تا توانستهام از یادگیری تطبیقی در حوزههای مختلف و مکانهای متفاوت از افراد گوناگون بهره بردهام. باور به اینکه هر انسانی چیزکی هر چند کم برای آموزش به دیگری دارد، باعث عدم ارزشگذاری آنها بر حسب ظاهر یا تحصیلاتشان شده است.
در خواندن زندگی افرادی که زیستهشان ارزشِ روایتِ عمومی پیدا کرده است، اشاره میشود که از کودکی خاص بودهاند. اما باور کنید از کودکی من خود را خاص نمیدانستم، بلکه دوست داشتم جمعِ اطرافم خاص باشد. همین انتخاب، من را خود به خود، بالا میکشاند و آدم ای از لحاظ فکری، روشنتری را در دامانم میگذاشت.
قبل از اینکه دربارهی خودم بنویسم تا به این حد از تاثیر معلم کلاس سومم بر خودم پی نبرده بودم. او من را به راه تحقیق کشاند. کتابخوانترم کرد. پرسشگری را به من آموخت. مسیرم را به مسابقات کتابخوانی هموار کرد. موجب پایه ریزی اعتمادبهنفس و عزتنفسمن در دوران کودکی بود. از آنجا به بعد من را با معلمهای همکارش آشنا کرد. چون هم و غم من، جستجو و یافتن جواب سوالهایم بود در این راه از هیچ کوششی چشمپوشی نمیکردم. سخن اساتید برایم حرف حجت بود و تا به ثمر نمینشستند آرام و قرار نمی یافتم.
نعمت داشتن مادر و پدری که برای کاشتنِ نهالِ ارزشِهای خوب، همراهیات میکنند، برای هرکسی اتفاق نمیافتد. به خاطر دلگرمیهای مثبتی که در طول مسیر از ایشان دریافت میکردم، خیلی به آنها مدیونم. بخش عظیمی از زندگیام را هم به برادرم، بدهکارم. هر جا که خشونت و شیطنت، من را فرامیگرفت با کوفتن سُقُملهای بیدارم میکرد. خیلی انرژی داشتم. از کودکی تا به حال، بارها او را به روشهای شنیع آزردهام، اما او چون کوهِ آتشفشانی غریده ولی فوران نکرده است. در دورانی برانگیختن او بخشی از برنامه روزانهام بود. نه از سر آزار بلکه فقط از روی کنجکاوی دوست داشتم عکسالعمل او را ببینم. از کلاس سوم، برادرم را کمتر دیدم. او برای دانشگاه از اصفهان پر کشید. سالهای بعد رفته و رفته تنهاتر شدم. سعی کردم جای خالی او را با خریدن محبت خواهرم جلب کنم اما هیچ وقت جای خالی او پرشدنی نبود که با جای دیگری پر شود. آموختم هر که جای خود را دارد و دیگری را جای دیگری چسباندن خطاست.
تکه دوم زندگیام با قبولی در مدرسه نمونه دولتی ورق خورد. در اینجا به دستهای متفاوت از آدمها برخورد کردم. خیلی متفاوت از دستهی قبلی. کسب توانایی برای همراهی با بچههای این مدرسه از اولویتهای بعدیام شد. زبان انگلیسی را پرتوان ادامه دادم. در مهارتهای آزمایشگاهی و نوشتن مهارت یافتم. سفر کردن با دوستان را تجربه کردم. در واقعیت، سه سال دوره راهنمایی از شیرینترین لحظات دو دهه اول زندگی ام بوده است.
تکه سوم زندگیام که با ورود به دبیرستان استعدادهای درخشان رقم خورد، دوران گمگشگیِ من در آوارههایِ وجودِ پردردِ خویش بود. هر آنچه بافته بودم، به نظر هیچ رسید. پوچ انگاری، من را به بد مخمصهای دچار و من را مسافر دیار خودشناسی کرد.
این گویِ پُرتابِ تلاشگریِ من، خیلی سرم را به این در و آن در کوباند. خرجها بر روی دستِ پدرِ بزرگوار گذاشت و نگرانیها در دل تکتک اعضای خانوادهام کاشت. دورانِ دبیرستانِ من، دوران اوج گرفتن تمام مشکلات و دگرگونیهای هر روزهام بود. به نحوی خودم را تحت فشار گذاشتم که آسیبهایی از سمتِ منفیِ ماجرا گریبانگیرم شد.
کنکور تجربی و ماجرای تکراریِ سنجیدنِ همه با یک خط کش، با یک تراز، با یک معیار، گران برایم تمام شد اما تجربهِ خوبی برای باقی زندگیام شد. چون نتیجه کنکور ۱۴۰۰ و ماجراهای یکسال بعدش (۱۴۰۱)، موجب شد تا شناخت نسبی از خودم و خواستههایم دستوپا کنم و روانشناسی را به عنوان گرایشم انتخاب کنم. مهر ۱۴۰۱ برای این رشته وارد دانشگاه آزاد اصفهان شدم و همچنان در حال تحصیل هستم.
الان که در پایان آذر۱۴۰۲ به سر میبرم، احساس میکنم که بخش زیادی از تکه چهارم زندگیام به استاد عزیز، شاهین کلانتری پیوند خورده است.
تابستان امسال (۱۴۰۲) اولین باری نبود که به شاهین برمیخوردم. با او در تابستان ۱۴۰۰ آشنا شده بودم. اما تابستان امسال و پیگیری و همراهی سایه به سایه با او من را به خودِ امروزم رساند.
ادامه این نوشتار را به تاریخ میسپارم تا خود، من را بنویسد.
شهریور ۱۴۰۳ |
جملهای است که امروز عصر -۱۹ شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۱۷:۴۸ – در مغزم زقزقکنان تکرار میشد: «مینویسم پس هستم.» در اینترنت جستجو کردم. ار قضا حضرت دکارت نیز جملهای مشابه دارند: «میاندیشم پس هستم.» این مشابهت را پای تاثیر جناب دکارت بر بنده میگذارم.
از این گونه که در این جمله پیداست من هنوز مشغول به نوشتن هستم. بسیار بیشتر از قبل. پیشبینیام در حال درست از آب درآمدن است. به نظر میرسد بخشی از زندگی من به استاد شاهین پیوند خورده است. این پیوند تا حدی است که به هر اندازه از باور به آن امتناع بورزم به این میماند که خود را انکار کرده باشم. البته که در طی چندین تلاش تهاجمی، روزگار در تلاش بود که رنگی دگر بر نقشِ رستمِ من زند اما خاصیت معتادکننده ماده شاهینی که در عروق بنده به واسطه نوشتن تزریق شده بود، مانع شد تا از نوشتن و شاهین دور بیفتم.
خواندن معانی مفاهیم مختلف و عمیق شدن روی آن ها از طرف شما ستودنیه. همین طوری ادامه بدید. منتظر خواندن…