یک نیمکت خالی (بخش۱)

ساده‌ترین چیزها گاه‌ در عجیب‌ترین مکان‌ها مأمن گزیده‌اند. و تو این را با اینکه نمی‌دانی اما به قوانین طبیعت احترام می‌گذاری. با خودت رسم کرده‌ای که نگاه ساده‌انگارانه را خریدار نباشی. به ژرفا عمود باشی و برای آنچه ارزشمند است صبر کنی.

چند وقتی است که او را می‌شناسی. البته که اسمش را شناخت نمی‌گذاریم. از وجود او در اطراف خود آگاهی. بله آگاهی. اما به آگاهی رضایت نمی‌دهی. از کی چنین شد؟ با کمی خوددرگیری به یکباره بشکن میزنی و می‌گویی: «آها!» بله یادت آمده است. او اولین بار به تو پیام داد و از تو در مورد کتاب‌هایی که خواندی سوال کرد. خب بعدش چه شد؟ تو مدتی را صبر کردی. بین کتاب‌هایی که خوانده بودی و تعدادی که قصد خواندن‌شان را داشتی، لیستی از بهترین‌ها تهیه کردی و با کمی تاخیر برای او ارسال کردی. او پاسخ داد: «فکر نمی‌کردم بفرستی.»

مدتی می‌گذرد و به واسطه دوست مشترک‌تان با او بیشتر آشنا می‌شوی. به یکباره پس از مدتی تصمیم می‌گیری به او پیام بدهی و حالش را بپرسی. هر چه بیشتر با او آشنا می‌شوی، خود را بیشتر آشفته می‌بینی.

اما چه شده است؟ چه چیزی تغییر کرده است که دیگر هیچ چیز مثل گذشته نیست؟ او را به عنوان دوست خود در قلب خود نگه می‌داری. از قبل متوجه اراده خود برای اتخاذ چنین تصمیم‌هایی نبودی. اما او را در زندگی خود به نحوی ماندگار می‌خواهی. دوست داری دوستی‌تان ماندگار باشد.

تا به حال دو بار با او به بیرون رفته‌ای. با فاصله ۶ ماه. دیگر اصراری برای بیرون رفتن با او نداری. چون او دلش نمی‌خواهد. در دیدار اخیر متوجه ارتباطی که به تازگی او‌ از آن خارج شده است می‌شوی. خوشحالی که می‌شنوی که حال او رو به بهبود است. تعجب می‌کنی. چون معمولا تا این حد برای حال خوب دیگری خود را برانگیخته و هیجان‌زده نمی‌دیدی. آنچه بین شما بوده را گام‌هایی برای دوستی می‌پنداری و همه را به فال نیک می‌گیری.

از اولین بار که او را دیده‌‌ای خیلی چیز‌ها تغییر کرده است. با خود می‌گویی: «آدم‌ها با تمام خطوط و میزان‌هایی که برایت رسم می‌کنند هیچ کدام شبیه دیگری نیستند. هر یک چیزکی متفاوت برای آموختن به تو دارند.»

تو به آنچه به خود می‌گویی اعتقاد داری. واگویه‌های ذهنی‌ات را هر چند گاهی دردناک دوست داری. آن‌ها را حاصل مطالعه می‌دانی. آنقدر که می‌خوانی نمی‌نویسی. البته اوضاع تا قبل از دیدار با او از این هم خراب‌تر بود. به نعمت کمک‌های او ارتباط خود را با خویشتن بازمی‌یابی. به معجزه فرسایش قلم به توصیف آنچه بر تو گذشته رو می‌آوری. چند صباحی طول می‌کشد تا به معجزه قلم ایمان بیاوری اما بالاخره استمرار، تو را در جای صحیح استقرار می‌دهد.

همه این‌ها را که از ذهن می‌گذرانی، در آخر هر مجمل‌خوانی به تصویری از «یک نیمکت خالی» در ذهنت می‌رسی. این پر رنگ‌ترین تصویری است که از او داری.

یادت هست از او خواستی در حالیکه بر روی نیمکت پارک نشسته است از او عکسی بگیری، اما او راضی نشد. هر بار که به این صحنه می‌رسی، با خود می‌گویی: «اگر طراحی بلد بودم، سیمایش به جای ذهن در برگه‌ای رسم می‌کردم.» اما چهره‌اش را جز در ذهن در جای دیگری نداری. او از تو دوری جسته است. دلیل واقعی‌اش خیلی چیزها می‌تواند باشد اما به جز حدس کاری از تو ساخته نیست.

مدتی است که تصمیم به صبر گرفته‌ای. با خود می‌گویی: «شاید او در حال آزمایش توان تو است؟» و در ادامه به خود نوید پیروزی در آزمون او را می‌دهی. شاید ساده‌انگارانه به نظر برسد اما باید راهی می‌یافتی تا زندگی را به کام خود تلخ نکنی و این بهترین دیدگاهی بود که می‌توانستی داشته باشی.

گاهی قضاوت آنچه در یک زمان و مکان معین بر فردی می‌گذرد چنان سخت است که جرئت چنین کاری را به هیچ وجه در خود نمی‌یابی. و این لحظه همان نقطه‌ای است که به اهمیت آن باور داری. یه اینکه اگر صاف و صادق باشی، مهره‌ها شاید به سود تو جابه‌جا شوند و راهی برای بیشتر بودن با او بیابی.

خیلی چیزها با یک نگاه تغییر می‌کند. حتی گاهی یک‌ نیمکت خالی هم می‌تواند مشوق یک انسان برای ادامه دادن باشد. آنچه بین انسان‌ها رقم می‌خورد با کلمات به سختی قابل توصیف است.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

  1. بالاخره فهمیدم این «فوف»از کجا اومده.دیگه برم با ذهن اروم بخوابم مرسی😂🧘🏻‍♀️

  2. امیدوارم با انتخابی‌شدن چنین دروسی «دانش خانواده، دفاع‌مقدس، اندیشه 1و2 و ...» نفس راحتی از دست این اساتید بکشیم.

  3. زاویه دید باحالی به ازدواج بود.خوشم‌اومد.دست‌خوش