در حسرت یک آغوش گرم
از همان ثانیهای که انسان چشم به جهان باز میکند، حسرتهایش آغاز میشوند. حسرت یک آغوش گرم یک از تنهاییات کم کند، از همان اولینها است. نه تنها اولی است بلکه از اهمیت آن نیز هیچ وقت کاسته نمیشود. شاید خیلی از حسرتهای دیگر نیز ریشه در همین نیاز اولیه همهی انسانها برای درآغوش گرفته شدن و پذیرفتهشدن بدون قضاوت نهفته باشد.
خیلی از حسرتها قدیمی میشوند. قدیمیخا خاک میخورند و جوانترها جایشان را میگیرند. دلت که از حسرتها پر میشود عزم به تراسیدن و از جایکندشان میکنی اما صدحیف که قیام تو هر بار بیثمر میماند. تقصیر تو نیست آخر. کوتاهی بیرونی است که به دلت اجازه وسعت یافتن درونی را نمیدهد.
یک حسرت یا یک زخم؟
یکی از اولین حسرتهایی که به یاد دارم، داشتن کتاب شعر در خانه بود. در خانه ما نه از حافظ خبری بود و نه از حافظ و سعدی و مولوی. هیچکدام. این حسرت از زمانی در من ریشه گرفت که خانه داییام را پر از کتاب دیدم. با اینکه من از دایی گرامی کتاب هدیه میگرفتم اما داشتن خانه و خانوادهای چنین شد یک حسرت، شاید هم یک زخم: یک زخم قدیمی. من هم البته کوتاهی نکردم و در هر کتابخانهی عمومی در محوطه ۲۰ کیلومتری خانهمان عضو شدم. چون اجازه امانتگرفتن بیش از ۳ کتاب وجود نداشت، پس من در ۳ کتابخانه عضو شدم تا کتاب برای خواندن کم نیاورم.
البته که لازم میبینم که اشاره کنم، برادرم کتابخانهای چند طبقهای داشت و ما در خانه بیکتاب زندگی نمیکردیم. اما نیاز من به کتاب و هوس برای داشتن یک کتابخانه بزرگ هیچ وقت ارضا نمیشد چون در آخر به مقایسه با کتابخانه دایی گرامی درمیآمد.
علاقهمن به شعر با رژههای رزمایشی مشاعره دایی و فرزندان ایشان و همچنین تدریسهای کسالتبار در مدارس از همان ابتدا با استقبال چندانی روبهرو نشد و بر روی آن سرپوش گذاشته شد. تا اینکه اخیرا با نگاهی متفاوت به شعر و کلام، ارتباط من با این عزیز تازه شد.
یک ذهن پویا
ذهن پویا سوالهایی میپرسد که جوابش تنها با اندیشیدن در طی زمان به دست میآید. من که از پرسشگریام عکسالعمل خوبی از اطرافیان و آدمهایی که با آنها در ارتباط بودم، دریافت نکرده بودم، از همان اوایل کودکی به این نتیجه با خودم رسیدم: «بهتر است سوالهایت را پیش خودت نگه داری و خودت به دنبال جوابهایشان بگردی.»
از کودکی یک سوال اساسی برایم جایش را در میان سایرین هایلایت کرده بود و آن این بود که «چرا آنچه در ادبیات مدرسه میخوانیم با زندگی هایمان تطابق ندارد؟ مگر ادبیات صرف توصیف و تبیین ساخته نشده است؟ پس چرا ادبیات زمانه ما بیهوش و سردرگم اندر خم کوچه و پس کوچههایش پیچ و تاب میخورد و به حل مشکلات مردم جامعهاش نمیپردازد؟»
این سوال ماند و قدیمی شد تا در نقطهای از زمان و مکان، وقتی در حال خواندن این ابیات حافظ بودم، دوباره در من تازه شد: غزل شماره ۱۴۳
سالها دل طلبِ جامِ جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
سفر طولانی من برای یافتن پاسخ در اینجا به پایان نمیرسد اما مسیر یافتن جواب و نوع نگاه به مسئله با تغییراتی همراه خواهد بود. در یک جمله بگویم: «آنچه در بیرون به دنبالش میگردیم در درون خود ما نهفته است.»
2 دیدگاه روشن حسرتشده
عکس نوشته منو یاد عکس بچگی های خودت انداخت.
به این بهانه خواستم بایت عکس های حس دار متن هات ابراز علاقه کنم.
پشت هر عکسی انگار یه حس خاصی پنهون شده. شاید هم برداشت ذهنی منه یا تداعی کردن حس خواندن هر نوشته با عکسش هست.
در انتخاب عکسها شاید یه مقدار حساسم. فکر کنم ناخوآگاه اینطوریه. این را باهات موافقم.