brandon hoogenboom P3Jwz RqpLk unsplash 970x400 - روایت تو

روایت تو

خواستم.
پله‌ها را دانه به دانه
تا نقطه انقطاع
تا همان جا که دیگر فکرت در گوشه خیالم، گرم، یاد نشود.
اما نشد.
نتوانستم.
حتی فکر جای‌خالی‎‌ات هم آدمی را تا می‌کند.
لای کتاب می‌گذارد و دیگر در نمی‌آورد.
آخر چرا؟
دنبال چرایی‌اش بودم.
سالگرد میلاد دوباره تو
دلم را سخت غنج می‌زد.
تا به دنبال جواب این سوال باشم.
دفتر را باز کردم.
در اولین سطر اسمت را نوشتم.
سپس خاطره اولین دیدار را
چه شد که آمدم سلام گفتم؟
چه شد که سلام‌گفتن‌های من ادامه یافت؟
خب اولین چیز چشم‌هایت را به یادم می‌آورد.
من ایستاده بودم به صحبت کردن و تو گوش می‌دادی.
و چشمانت برق می‌زد.
آها! صدا. صدایت.
از محدود صداهایی است که روشن در خاطرم مانده.
تداعی‌کننده هم‌نوایی اعضای ارکسترا با رهبرشان
یک موسیقی ناب که خود نمی‌داند چه بسیار قافیه برای رونمایی دارد.
و دوستی‌ای که در رفتارت موج می‌زند.
مثل یک خط از امید که دل‌ها را رنگین‌کمانی می‌کند.

در گوشه‌ای در فکر فرورفته بودی.
تا گفتم: «چرا گونه‌هایت یخ زده‌اند؟»
متلاشی شدن خیال شیرینت را دیدم.
انگار دنیایت از هم فروپاشید.
حسش کردم، خیلی نزدیک بود.
مثل این است که دنیاهایمان نقطه اتصالی داشته باشند.
کم‌کم همه چیز در حال آماس بود.
دنیای تو رشد کرده بود اما من در مسیر گذشته مانده بودم.
غافل از تغییر مسیرت یا آشنایی با آدم‌های تازه.
و آن روز آخر
شاید این آخرین تصویری است که از تو دارم.
در حال صحبت با دوستانت بودی.
جمعی گرم
همه چیز خوب بود و من از دور در حال تماشا بودم.
نباید چنین می‌‌بود، من باید آنجا در کنار تو می‌بودم.
باید سلام می‌کردم، باید در جمع‌تان حاضر می‌شدم.
اما چرا جرئت‌اش را نیافتم؟ چرا چنین نشد؟
شاید از اخم دوستانت می‌ترسیدم.
شاید اگر همه چیز به گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد.
من هم می‌توانستم کنار تو به لبخندهایت لبخند بزنم.
اما نشد
و من نباید حسادت بورزم.
چون برای مغزم خوب نیست.
و بیشتر من را از تو دور خواهد کرد.
تقصیرکار نشان دادن دیگران آسان است.
اما همه چیز برای خود چندین روایت دارد.
کاش بتوانم روزی روایت تو را هم بشنوم.

 

‌پ.ن.د: نوشتن با تجربه کردن رقم می‌خورد. اگر دوستی نداشته باشی نوشته‌ای هم در کار نخواهد بود.

2 دیدگاه روشن روایت تو

  • اقای حسنی، نوشتت رو که خوندم حس آشنایی داشتم. اما به عنوان یه کاربر توی این سایت، برای خطوط اخر نوشتتون توصیه‌ای دارم. برای ترستون از اخم دوستان دیگر. که این ترس از «دیگری»، گویا شما رو از اون «فرد» مورد نظر دور کرده. یادم میاد توی دبیرستان دچار همچین ترسی شده بودم ولی نهایتا دلم رو به دریا زدم، اخم دوستاشو نادیده گرفتم و حتی سعی کردم برای اینکه اون«فرد موردنظر» وقتی دوستاش هستن با منم راحت باشه،یه ذره با دوستاش اشنا بشم. شاید کوته بینانه یا خیلی کلیشه ای باشه چیزی که میخوام بگم. اما میگم. نزار ترس از چیزی که توی ذهنته و ممکنه واقعیت نداشته باشه(اقا اصن ممکنه دوستاش اوکی باشن با اومدنت بر فرض مثال) غمت و «ای کاش»هات رو بیشتر کنه. امیدوارم موفق باشی و در روابطت زیبایی بیافرینی و زیبایی بگیری🌱

    • ممنون از توصیه‌ به‌ دل‌نشین شما خانم ناناعت. حتما به منظور رصد این دوست عزیز در دفعات آینده، دل به عمل خواهم زد.
      منتظر کامنت شما در سایر نوشته‌ها نیز هستم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

  1. بالاخره فهمیدم این «فوف»از کجا اومده.دیگه برم با ذهن اروم بخوابم مرسی😂🧘🏻‍♀️

  2. امیدوارم با انتخابی‌شدن چنین دروسی «دانش خانواده، دفاع‌مقدس، اندیشه 1و2 و ...» نفس راحتی از دست این اساتید بکشیم.

  3. زاویه دید باحالی به ازدواج بود.خوشم‌اومد.دست‌خوش