brecht denil udAOuAf94AU unsplash 970x400 - باور نخواهم کرد

باور نخواهم کرد

مکالمه درونی

احساس کردم در حال از دست رفتن هستم. مثل حس پرت‌شدن از لبه صخره یا چشیدن اولین بستنی عمرت. من این حس را که به‌تازگی در تمام وجودم شروع به وزیدن کرده بود نمی‌توانستم فراموش کنم. دوباره خودم را بر لبه همان صخره می‌دیدم و همان صحنه دوباره برایم تکرار می‌شد. به نظر می‌رسید که برای چند صدمین بار به همان نقطه همیشگی رسیده‌ام. نقطه‌ای که در یکی از چهارگوشه‌ی اتاقت می‌نشینی و به خودت می‌گویی: «چرا هر طور که این مسیر را طی می‌کنم باز هم به همین جا می‌رسم.»

خیلی چیزها را می‌دانیم اما روبه‌رو شدن با حقیقت کار هر کسی نیست. اینکه به چشم‌های خودت زل بزنی و بگویی: «با تمام خطاهایت دوستت دارم. با تمام انتخاب‌هایی که هر از گاهی اشتباه از آب درمی‌آیند. با تمام هر آنچه در ذهنت می‌گذرد و… .» همین مکالمه درونی است که گاهی من را خموده می‌کند. آنقدر این صداهای درونی گاهی زیاد می‌شوند که می‌خواهی سرت را به دیوار بکوبی.

 

باور نخواهم کرد

امتحان‌ها به پایان رسید. باورش سخت است که این چهارمین ترم بود. باور خیلی چیزها زمان می‌برد. با خودم فکر می‌کردم سال‌ها پس از گرفتن لیسانس هنوز هم باورش نخواهم کرد. هنوز باور نخواهم کرد که بودن با آدم‌ها چگونه من را به زندگی برگرداند. باور نخواهم کرد که غرق شدن همیشگی نخواهد بود. باور نخواهم کرد که دهه دوم زندگی به چه سرعت گذشت.

به نظر من باید آدم‌ها را با عادت‌هایشان شناخت. اما عادت کردن برای من سخت است. برای من که همواره در حال تغییرم. گاهی احساس می‌کنم دیگر خود قدیمم «من الان» را بازنخواهد شناخت. به استخر رفته بودم. شناور بر روی آب خودم را رهاتر از همیشه یافتم. خمار از خستگی و روشن از آرامش آب، ردپای انسان را تا سال‌های سال در ذهنم دنبال کردم. بر سر ما انسان‌ها چه خواهد آمد؟ ویروسی کلک ما را خواهد کند یا شهاب‌‌سنگی دیگر پایان ما و شروع دیگری را خواهد نوشت؟ معلوم نیست شاید تعداد زیادی را بر اثر بی‌آبی و کمبود غذا از دست بدهیم و تعداد زیادی را هم بر اثر جنگ و مریضی. از این ذات پرمهر انسان هرگونه تاریکی نیز می‌توان انتظار داشت. فقط کافی است وقایع جنگ‌های جهانی را یادآوری کنیم.

 

ناشناخته مساوی با ترس 

وقتی بر روی آب شناور بودم بارها آنچه که خوانده بودم و یا تصاویری که در فیلم‌ها دیده بودم در ذهنم تکرار شدند. جمله‌ای در ذهنم تکرار می‌شد: «انسان از ناشناخته می‌ترسد.» و چه‌چیزی از آینده ناشناخته‌تر. بی‌شکلی آینده در ذهن انسان اول از همه ترس را شکوفه می‌کند. شاید اصلا ناشناخته را بتوان مساوی با ترس دانست.

حتی می‌توان این موضع را برای روابط بین انسانی نیز مطرح کرد. آنچه از دیگری نمی‌دانی، هم می‌تواند جذاب باشد و هم در عین حال ترسناک. ترسناک از این نظر که هر تاریکی ممکن است به روشنی ختم نشود و جذاب از این نظر که عبور از هر تاریکی بی‌هیجان نخواهد بود.

زمان‌هایی که قلبم تندتند می‌زند را دوست دارم. همان لحظه‌ها که می‌شود صدایش را از رگ کردن شنید. به من که حس زنده‌بودن می‌دهد. برای همین است که چند وقتی است صبح‌ها را بدون دویدن شروع نمی‌کنم. شنیدن صدایِ گنگِ قلب، من را به خودم هدیه می‌کند. به من یادآوری می‌کند که برای چه زنده‌ام و برای چه می‌جنگم. از بین آنچه در ذهن دارم دوست و دشمن را به من بازنمایی می‌کند. مثل این است که تفنگی بر شقیقه‌ام گذاشته باشند و دقایق بین آخرین نگاهم به دنیا و شلیک‌شدن گلوله، بارها برای من تکرار شود.

 

کتاب ریشه‌هایت را نشانت می‌دهد

یادم می‌آید اولین بار که فصل دستگاه عصبی از دایره‌المعارف بدن انسان را که پدرم برای به تازگی خریده بودم ورق می‌زدم، چه اشتیاقی در من پیچیده بود. معمولا این فصل از اولین فصل‌ها پس از فصل سلول‌ها است. خیلی قبل‌ترها بعضی جمعه‌ها من و پدر به آمادگاه می‌رفتیم و من بین کتاب‌ها گشت می‌زدم. موضوع اصلی خرید نبود. همین که ساعتی را با کتاب‌ها صرف کنی، ریشه‌های خودت را باز می‌یابی. من به این جمله اعتقاد داشتم. به اینکه کتاب چیزهایی را در انسان زنده می‌کند که هیچ چیز دیگری چنین عملکردی نخواهد داشت. کتاب به نوعی تناسخ و تکامل را با هم دارد. به وضوح همچون آینه‌ای انسان را به خودش نشان می‌دهد و با رسوخی که در جان و پوستت می‌کند، گاهی مثل این می‌ماند که در تن و بدن دیگری در سال‌ها دور از امروز در گذشته یا آینده در حال زندگی هستی.

 

عنکبوت‌های تقدیر

این که هر کس از کودکی به سمتی کشیده می‌شود و تجربه‌های بعدی او می‌تواند این جریان را تقویت یا تخریب کند واقعیت دارد. شاید بهتر است به جای «دست روزگار» اصطلاح «عنکبوت‌های تقدیر» رایج شود.

فرض کنید در سرسرایی خیلی بزرگ قدم گذاشته‌اید. اولین چیزی که نگاه شما را به خود می‌خراماند، عنکبوت‌هایی هستند که از تعداد بی‌شماری تار آویزان هستند و در حال بافتن، گره‌زدن یا در هم پیچاندن این گره‌ها هستند. حال اگر به شما بگویند که کدام تار سرنوشت شما را در خود پیچانده و در کدام نقاط به تار دیگری برخورد کرده یا در کدام نقطه گره خورده، عکس‌العمل شما چه خواهد بود؟ با اینکه به نظر می‌رسد تمام انتخاب‌ها به دست ماست، اما شاید واژه «تمام» زمانی که از حجم کامل انتخاب‌ها آگاه بشویم، واژه بجایی نباشد. (۱)

ممنون از شمیسا که روشنی این نوشته را جرقه زد و ممنون از تمام دوستانم که با تمام فراز و فرود‌هایی که برایشان ساختم، من را پذیرفتند و آغوش پرمهرشان را از من دریغ نکردند.


(۱) اصطلاح «عنکبوت‌های تقدیر» پس از دیدن مینی سریال Blood of Zeus ورد زبانم شد. (خبر خوب این است که این سریال برای فصل سوم اخیرا تمدید شده است.)

7 دیدگاه روشن باور نخواهم کرد

  • به نظرم باحال میشه اگر یک شعر با عنوان
    «باور نخواهم کرد»
    بنویسی😉

  • تا به حال کسی را ندیده‌ام که از داشتن ضربان قلب تند راضی باشد معمولا افراد با خوردن قرص پروپرانول سعی در کاهش ضربان قلب خود دارند.(شاید کاری که من هم تشویق به آن شدم.)
    اما دید متفاوت شما دیگر مرا از داشتن ضربان قلب تند نترساند. برعکس خوشحال شدم از این که چیزی در درونم در جریان و شاید تغییر است.
    البته توصیه می‌شود که ضربان قلب خود را برای مدتی در طول روز بالا ببریم تا سوخت و ساز بدمان بالاتر برود و سیستم قلبی عروقی سالم تری داشته باشیم.
    (*** حتی می‌توان متنی نوشت از فواید داشتن تپش قلب بالا از نظر هر فرد****)
    کافئین هم روی ضربان قلب تاثیر می‌گذارد اما مدتی است خودم را از آن تحریم کرده‌ام. تجربه جالبی است. گاهی ایجاد چالش و جنگیدن برای ان هم ضربان قلب را بالا می‌برد و حس زنده‌گی به من منتقل می‌کند.
    چند روزی است این متن را خوانده‌ام اما الان کامنت می‌گذارم. گاهی می‌روم و چند روزی با نوشته هایت زندگی می‌کنم تا شاید بتوانم بهتر درکشان کنم. بعضی از جملات هم پاسخ برخی پرسش‌هایم هستند که به ان ها اشاره خواهم کرد.
    مثلا اینجا
    دیدگاه متفاوت شما به داشتن ضربان قلب بالا پاسخ پرسشی است که مدت ها ذهنم را مغشوش کرده بود.

  • جمله‌ی مشابهی با «انسان از ناشناخته‌ها می‌ترسد» مدت‌هاست روی دیوار روبرویم چشمک می‌زند.
    «برای انسان چیزی هراس آورتر از نبودن پاسخ نیست» میخائیل باختین
    زمانی که جوا‌نتر بودم راحت‌تر با ناشناخته ها روبرو می شدم اما با گذر زمان این ترس بیشتر شد و محتاط تر عمل کردم. گویا یک رابطه خطی بین گذر زمان و افزایش ترس از ناشناخته ها از جمله آینده وجود دارد. مخصوصا وقتی متوجه می شویم که بدن‌مان هم در حال تحلیل رفتن است اما با داشتن توانایی تحلیل و تفکر انتقادی می تواند روندی برعکس و روبه رشد برای خود رقم زد.

    • در مورد میخائیل باختین نشنیده بودم تا در ویکی‌پدیا جستجو کردم: «از دیدگاه منتقدان، او یکی از مهم‌ترین متفکران قرن بیستم است زیرا اندیشه‌هایش دربارهٔ «کارناوالی شدن» و «ارتباط گفتگویی» بسیار تأثیرگذار بوده است.»

  • این تیکه ابم کرد:با تمام خطاهایت دوستت دارم. با تمام انتخاب‌هایی که هر از گاهی اشتباه از آب درمی‌آیند. با تمام هر آنچه در ذهنت می‌گذرد…
    🙂

    • فکر کنم اولین گام برای هر عملی پذیرش خود است وگرنه هیچ کاری انجام‌پذیر نخواهد بود. درسته به نظر شما؟

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

  1. بالاخره فهمیدم این «فوف»از کجا اومده.دیگه برم با ذهن اروم بخوابم مرسی😂🧘🏻‍♀️

  2. امیدوارم با انتخابی‌شدن چنین دروسی «دانش خانواده، دفاع‌مقدس، اندیشه 1و2 و ...» نفس راحتی از دست این اساتید بکشیم.

  3. زاویه دید باحالی به ازدواج بود.خوشم‌اومد.دست‌خوش