8a093ae8 44ca 4ef2 bb94 a7d06a5c95f7jj 970x400 - یک لبخند نارنجی با طعم وانیل

یک لبخند نارنجی با طعم وانیل

۱

تک‌جمله

به اندازه تمام قطره‌هایی که وقتی موهایت را می‌شستی، از خط صاف آن‌ها به زمین نم‌نم راه می‌افتاد، در ذهنم بارها تصویری تکرار می‌شد. تصویری که من تک‌جمله‌ای را بارها برایت تکرار می‌کنم و تو نگاهت را برای شنیدن دوباره‌اش تازه می‌کنی، سر به تایید پایین می‌بری و خم ابروانت را همچون قایق برعکس به بالا می‌آوری. تنها دو کلمه‌ای که حسرت تکرارش بر دلم چنگ می‌زند: «دوستت دارم.»

و البته که این دوست‌داشتن نه تنها در گفتار نَمانَد بلکه خود را در رفتار من نیز نمایان کند. همچون جوانه‌های گل در آخر زمستان که سر از زیر برف‌های در حال آب‌شدن برآورده و رخ زیبای خود را نشان آسمان آبی بهاری می‌دهند. خود الانم نبودم. آن روزها ظرفیت آن همه عشقی که تو در درونم به موج انداخته بودی را نداشتم. هر چه فکر می‌کنم معلوم نیست چه مرگم بود! از هر دوره که پا به دوره بعدی می‌گذاری چند‌و‌چون خاطره‌ها چنان در روانت جابه‌جا می‌شوند که گاه خاطره‌ای قدیمی را با بازتعریفی جدید خواهی یافت. بعضی چیزها را تا روی میز نریزی و با طرف مقابل حل‌شان نکنی، برای همیشه گره‌شان کور می‌ماند. این هم از همان مسئله‌های حل نشده‌ای بود که هیچ وقت فرصت درونی‌سازی‌‌شان را پیدا نکردیم. 

تو می‌گفتی: «ساده باش. خودت باش. نیاز نیست که همه چیز را تبیین و تفسیر کنی. بگذار زمان همه چیز را حل می‌کند.»

اما من همواره به دنبال راه‌حل بودم. زمانی که یک سانتی‌متر فاصله بین‌مان حس می‌کردم، آشفتگی گازم می‌گرفت. چشم دیدن فاصله را نداشتم. اما تو من را جدی نمی‌گرفتی. فکر می‌کردی دوباره خیالاتی شده‌ام. البته که دنیای خیالی من همواره پا برجا بود اما ارتباطم با واقعیت را که از دست نداده بودم. 

۲

آب‌میوه

یادم می‌آید که شربت آلبالو را خیلی دوست داشتی. انتقادت بر من این بود: «آب‌هویج بستنی چاقت می‌کند، بهتره مواظب باشی.»

این داستان آب‌میوه خوردن‌های ما تمامی نداشت. هر موقع می‌خواستی به من رشوه بدی، یک آب هویج درجه یک روی شاخش بود. سوارم می‌کردی و یک لبخند نارنجی با طعم وانیل روی لب‌های من می‌نشاندی. بعدش هم می‌گفتی: «هویجی‌ات هم خوشمزه است.» من هم می‌گفتم: «شما همه‌طوره به دل می‌شینی.» آب میوه نقطه عطف بودن ما در کنار یکدیگر بود. به قول تو: «من و تو یک تیم هستیم که دو نفر ما یک گروه را حریفه. سینرژی یعنی همین دیگه.» 

شب هایی که فردای آن امتحان داشتی، خیلی مهربان می‌شدی. البته سوتفاهم نشود. تو حتی اگر مزه اسپرسو با شکلات ۹۹ درصد را هم می‌دادی، بی چون و چرا انتخابم تو بودی. این را فکر کنم بارها از من پرسیدی. می‌پرسی: «راستش را بگو؟ چی در مورد من برات جذابه؟» و من با کمی ناز و ادا یک‌راست دستانت را مشت می‌کنم توی دست‌هایم و می‌گویم: «اینکه دستات به این قشنگی قلبت را نشون میدن. اینکه چشمات مثل حوض نقاشی درونت را برام روی برگه میریزن. …» و تو دوباره می‌گویی: «می‌خوای مسمومم کنی؟» با یک چرخش گردن و دست‌هایی که من را بیشتر به سمت تو می‌کشند، خودم را به شقیقه‌ات می‌رسانم و در گوشی می‌گویم: «تا وقتی من زهر تو باشم،تو زهرآلود نمی‌شی. گرچه برعکسش هم صدق میکنه به نظر من» و تو می‌خندی. چی بهتر از این که می‌خندی و من این موج موهایی که روی صورتت ریخته‌اند را پریشان‌تر می‌کنم. ساده است. نیست؟ همه چیز در ابتدا چنین به نظر می‌رسد. امتحان‌های من و تو نمادی برای تجدید پیمان‌مان بودند. تو می‌گفتی: «دوست من میشی؟» من: «چرا نمیشم؟» و تو با ابروهایی که آن‌ها را به بالا و پایین خم و راست می‌کردی، در گوشی می‌گفتی: «پس اثباتش کن.»

مرحله اثبات مثل یک دوره هفتگی در زندگی ما تکرار می‌شد. ما هر دو در حال آزمایش یکدیگر بودیم و همین آزمایش بود که من و تو را به هم وصل می‌کرد. من نمی‌توانستم چیزی را از تو پنهان کنم. شاید اسمش را بشود گذاشت: «مشکل پنهان‌کاری» اما به نظر من که صداقت بود. تو تنها کسی بودی که اینقدر به چشم‌های من دقت می‌کردی. مثل این بود که دنیای من به دنیای تو با چشم‌هایم وصل می‌شوند و تو هر چه سوال داری را از درون آن‌ها به بیرون می‌کشی. می‌دانستی که چشم‌های من هم نقطه‌ی‌ ضعف می‌توانند باشند و هم نقطه‌ی قوت؛ و تو این قوت و ضعف را چه خوب از چشم‌های من می‌خواندی. یه راست می‌آمدم بغلت می‌نشستم و سرم را روی شانه تو خم می‌کردم و سپس با یک صدای بچگانه می‌گفتم: «بغل می‌خوام. بغل نمی‌دی؟» بعد شاید این جمله را تکرار می‌کردی: «تو خیلی ظالمی. میدونی این نقطه ضعف منه و دست‌بردارش نمیشی.» و من ادامه می‌دم: «می‌دونی دیگه چقدر دوستت دارم پس مطمئنم من را می‌بخشی.»

۳

من و ذهنم

وقتی این تصاویر بارها و بارها برایم در خواب و بیداری تکرار می‌شوند، هنوز هم به واقعیت آنچه در زندگی‌ام در حال جریان است شک می‌کنم. مثل این است که ذهنم با من در حال مصاحبه است.

ذهنم: اینجایی الان به سر می‌برم، برزخه یا واقعیته؟

من: فکر کنم در کما هستیم و داریم گند‌کاری‌های گذشته را از بالا نگاه می‌کنیم. راستی من خیلی افتضاح به نظر می‌رسم؟

ذهنم: سوال من هم همینه دیگه. خودت گوربه‌گورشده‌ات را نمی‌بینم. اگر در کمایی پس جسمت کجاست؟

من: اه. عجب سوتی‌ای. پس میگی من زنده‌ام و همه‌ی این اتفاق‌هایی که برای من در حال جریان است در نتیجه اعمال خودم بر سرم سوار میشن؟

ذهنم: به احتمال زیاد.

من: خب اگر این طور باشد که این همان جهنم است که.

ذهنم: فکر کنم جهنم هم از سرت زیادی باشه.

اینکه چطوری بین من و تو فاصله افتاد را تنها با مقادیر ناگفته‌ای که بین ما مانده بود می‌توانم تفسیر کنم.

دنبال تکرار «ای‌کاش‌»‌های صدمن‌‌یه‌غاز نیست و این کلیشه‌های نصفه‌نیمه به خون من نمی‌خورد. از تمام لحظاتی که با من به اشتراک گذاشتی ممنونم و تکرار چندباره‌شان را با هر قیمتی خواهانم. اما آرزومند‌بودن برای واقعیتی که در گذشته زندگی می‌کند تنها من را از حال قطع می‌کند، پس مجبورم ریشه چنین افکاری را بسوزانم و دست‌بردارشان بشوم. اما هر آنچه تو در درونم کاشتی، چه تلخ یا شیرین، سوزاندنش تاب‌و‌توانِ رستمِ در کف‌ چاه پس از خیانت برادرش را می‌خواهد.

تو آدم خاصی بودی. از همان‌ها که دو بار از یک مسیر تکراری ذهنی گَزیده نمی‌شوند. دوره به دوره تغییرت را می‌دیدم و نیافتن راهی برای رساندم به تو من را آشفته می‌کرد. مسیرهای انتخابی‌ات تک‌نفره بودند وگرنه محال بود که خود را از نعمت یک هم‌آوایی دونفره محروم کنم.

تمام «ای‌کاش»ها را بر روی خودم بستم. اما روبه‌رو شدن با این یکی مثل دیگران نیست: «ای‌کاش می‌دانستم در ذهن تو چه می‌گذرد؟»

اتمام بخش اول

این داستان ادامه دارد…

6 دیدگاه روشن یک لبخند نارنجی با طعم وانیل

  • اینقدر متن قشنگ بود که چندین و چند بار خوندمش😍
    نمیدونم متن تا وه خد از قوه‌ی خیال نشات گرفته و تا چه خد از روی واقعیته اما راجع به سوال اخر، اگر این سوال واقعیه، شاید اون فرد فقط منتظره که ازش بپرسی!چرا نپرسی و هم خودت و هم اونو راحت نکنی؟😁

    • داستان برگرفته از دنیای ذهنی من بود. در ادامه داستان امیدوارم به چنین نقطه‌ای هم برسیم. (به برچسب: داستان توجه کنید.)

  • چرا مستقیم ازش سوال اخر رو نمی‌پرسی؟ از صداقت حرف زدی؛شاید اون هم با صداقت و صراحت جوابت رو بده. شاید منتظره که تو ازش بپرسی …!

    • شخصیت داستان باید این را بپرسه. من هم امیدوارم در بخش های بعدی چنین بشود. به «برچسب» نوشته‌ها خواهشا توجه کنید.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

  1. بالاخره فهمیدم این «فوف»از کجا اومده.دیگه برم با ذهن اروم بخوابم مرسی😂🧘🏻‍♀️

  2. امیدوارم با انتخابی‌شدن چنین دروسی «دانش خانواده، دفاع‌مقدس، اندیشه 1و2 و ...» نفس راحتی از دست این اساتید بکشیم.

  3. زاویه دید باحالی به ازدواج بود.خوشم‌اومد.دست‌خوش