مُندَرس، دنبال جامهای بودم. تا اینکه شبها مرا در بر گرفتند. یک هم آغوشی همیشگی به منزله تسکینی که مُردَنَت را به تعویق می اندازد. اولش همه چیز سیاه است. سپس جان میگیرد.
برای شب نوشتم: «ماه را که به رخ آسمان کشاندی. دلم سوخت. آخر من و آسمان رفیق جینگ هستیم. یادت نرود از بالای ایوان، برای من هم سیب پرتاب کنی. خواهشا از آن قرمزها باشد! از آن قرمزهایی که وقتی زیر نور ماه، با آنها رخ به رخ میشوی، با چشمسفیدی تمام دور لبت را خطخطی میکنند. تا حدی که آب دهانت را مجبور میکنند، تا چانهات یک نفس کلاغپر برود. نپرس چرا از آن قرمزها! با پرسیدنت آشفتگیام را دوچندان همخواهی زد. به سکوتِ زنجرهواری که ما را به هم متصل کرده است، راضی باش.»
و شب در پاسخ برایم نوشت: «میدانم که خیلی وقت است در مازِ زندگی، روی همچون ماهت، موزیرنگ شده است. از تشنگی بی پایانت آگاهم. پوزش من را بابت تاخوردگیهای لبهای جوانت بپذیر. اگر دستم را دراز شده به سَمتت نمیبینی، آن را به پای بیمرامی من ننویس. اگر الان محبتی را که جوانهاش را خودت در سینهام کاشتهای، دستبهدست به آستانت، حلقهوار عارض نمیشوم، فقط به یک دلیل است. و آن این است که به دستهایم بد عادت نشوی. نمیخواهم مانعی برای عریض و طویل شدنت باشم. به آب جوی قانع نباش، وقتی تا سرچشمه، ساعتی راه نیست. درست است که صبر، یافتنی نیست. نادر است چون فقط متواضع را می پذیرد. آنکه در مقابلش زانو بزند. از فقدان نترسد و همراه خوبی در مسیر “از دست دادن” باشد. پا به پایش که قدم برداری، گرمیات به او سرایت خواهد کرد. مشوش نباش. تا بفهمد مدتی به این طولانی، با اندیشهای نیک به انتظار ایستادهای، به احترام شکیباییات، سر خم کرد تا دست نوازشات را بر سرش بکشی. اگر نیکو برایش بنوازی، تو را بیش از این، پشت این درها نگاه نخواهد داشت. راستی عطر گلابدارش که چکه چکه دماغت را لمس کرد، سلام گرم من را هم به او برسان و بگو رفیق قدیمیات –شب– سلام رساند.»
2 دیدگاه روشن همآغوشیِ همیشگی
تا حدی که آب دهانت را مجبور میکنند، تا چانهات یک نفس کلاغپر برود
چههه تشبیه باحالی بووود 😂😍😂
من عاشق تشبیه و استعارهام. فکر کنم با آنها پیمان همیشگی بستهام. از آن پیمانهای ناگسستنی.
ظرفیتی که این دو به زبان میافزایند را هیچ چیز دیگر در زبان جایگزینپذیر نیست.