valentin salja 9kbaq1xoIr0 unsplash 1 970x400 - مشکل اینجاست که ما خدا را مسئله‌ای بیرونی فرض می‌کنیم

مشکل اینجاست که ما خدا را مسئله‌ای بیرونی فرض می‌کنیم

مشکل اینجاست که خدا را مسئله‌ای بیرونی فرض می‌کنیم. (منظور مسئله در اینجا: آنچه در باب آن اندیشه می‌شود و ذاتش توسط انسان ناشناخته است. از باب ناشناختگی خداوند برای انسان، از کلمه مسئله استفاده شده است.)

وقتی با این نگاه بین مخلوق و خالق فاصله انداختی، حال، تفسیر ذهنی هر واقعه‌ای برای چنین افرادی آسان‌تر است. اصلا فکر کنم مصریان باستان از همین رو بت‌ها را به عنوان نشانه‌ای از خدایان‌شان می‌پرستیدند. آن‌ها را شاید به معنای واقعی کلمه نتوان بت‌پرست نامید. چون خداوندگانی که در ذهن آفریده بودند قدرت‌هایی داشتند که به سادگی مشخص بود که یک بت توانایی برآورده کردن آنچه از آن دم می‌زنند را ندارد. نشانه‌ی بارز چنین تفکری، یعنی بیرونی‌دانستن امرالهی، زمانی که زلیخا برای ارتباط با حضرت یوسف ملحفه‌ای نازک بر روی بتی که در اتاق او بوده است قرار می‌دهد، آشکار است.

نشانه‌ی دیگر این موضوع به داستان حضرت ابراهیم برمی‌گردد. در این داستان حضرت ابراهیم تمام بت‌ها را می‌شکاند و زمانی که از او اعتراف به اعمال خود را جویا می‌شوند، تقصیر این عمل را به گردن بت بزرگ می‌اندازد. مردم از او عصبانی می‌شوند و برای او مجازاتی در نظر می‌گیرند چون می‌دانند که بت‌ها نمادی از خدایانشان هستند و کاری از آن‌ها برنمی‌آید. 

 از این داستان‌ها و داستان‌های مشابه آن چنین برمی‌آید که نگاه انسان به خداوند، نگاهی بیرونی بوده است. در حالی که انسان خود بخشی از ذات حق است. همان طور که منصور حلاج قرن‌ها پیش به آن بصیرت دست یافت: «انا الحق»

محمد حسن صفوی در وبسایت خود به دو نقل از عطار و مولوی چشم برگشوده بود که دلم نیامد این دو را اینجا نیاورم.

تو مباش اصلا ، کمال این است و بس
تو ، زتو ، گُم شو ، وصال این است بس
(عطار)

چشم داری تو ،به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بی خبر
گوش داری تو ، به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم به رای و عقل خود اندیشه کن
(مولوی)

آنچه از این دو نوشته برآید، تاکید بر خودشناسی به عنوان راهی برای شناخت حقیقت است. مگر به غیر این است که انسان‌ها بازیچه‌ی جریان زمانه‌ی خود می‌شوند. انسان در بند وصال جامعه و مردمان هم‌زمان خویش است. اما عطار و مولوی «من» شکل گرفته این چنینی را موجبات تعصب و تیرگی رفتارهای انسانی می‌دانند. نمونه بارزش اختلافات بین شیعه و سنی در جهان اسلام امروزی است. انسان را به ذات انسان نکو دانستن و او را از بند تعلق هویت جداساختن چنان سخت است که جامعه سیلی‌زنان با شما برخورد خواهد کرد. همانگونه که با منصور حلاج رفتار شد. 

داستان عصبیت و تعلق انسان به معیارها و خط‌کشی‌هایی که از سوی فرهنگ هر جامعه باب می‌شود، داستان درد و رنج آدمی در راه شناخت مواجه با دنیا است. رشد شناخت خود از این دنیا از طریق خواندن و جست‌و‌جو و سفر هر چه‌بیشتر و بیشتر باب شود، موجب ترس غاصبانی خواهد بود که با عنوان «دولت» ملتی را زیر نگاه خود جمع کرده و حاضر به درک نگاه‌های تازه به مسائل نیستند. ذهن بسته راهی برای مقابله نخواهد یافت. فردی توان استقامت را خواهد داشت که خوانده‌ها و دیده‌های بسیار داشته و بر اندک دانشی که دارد غره نباشد.

پیشنهاد:
داستان منصور حلاج (۷۲ امین داستان تذکره‌اولیا به تصحیح استاد شفیعی کدکنی)
متن نوشته شده توسط محمد حسن صفوی در باب «منصور حلاج»
ویدیو استاد «استاد رشید کاکاوند»: خوانش داستان بر دارکردن منصور حلاج

 

الیف شافاک در سخنرانی خود در TED از این گونه افراد که قوم‌گرایی و ملی‌گرایی را ترویج کرده و مخالف جمع‌گرایی (pluralism) هستند به عنوان «demagogue» یاد می‌کند. دیکشنری کمبریج این کلمه را چنین معنا می‌کند: «شخصی به ویژه رهبری سیاسی که به وسیله برانگیختن احساسات مردم مورد حمایت قرار می‌گیرد، نه به خاطر داشتن ایده‌های درست یا از نظر اخلاقی درست.»

الیف شافاک اشاره می‌کند: «در سرتاسر جهان، وقتی به نحوه صحبت عوام‌فریب‌ها و الهام بخشیدن به جنبش‌ها نگاه می‌کنیم، فکر می‌کنم که آنها یک ویژگی مشترک غیرقابل‌انکار دارند: آنها به شدت و به شدت از کثرت متنفرند. آنها نمی توانند با تعدد مقابله کنند. آدورنو می گفت: «عدم تحمل ابهام، نشانه شخصیت مستبد است. (…) من فکر می کنم شرق و غرب، ما در حال از دست دادن چندگانگی، هم در درون جوامع و هم در درون خودمان هستیم. و من که از ترکیه آمده‌ام، می دانم که از دست دادن تنوع یک ضرر بزرگ است. امروز، سرزمین مادری من به بزرگترین زندانبان روزنامه نگاران در جهان تبدیل شد و حتی رکورد غم انگیز چین را پشت سر گذاشت. و من همچنین معتقدم که آنچه در آنجا در ترکیه اتفاق افتاد می تواند در هر جایی اتفاق بیفتد. (…) هویت‌های منفرد یک توهم هستند، زیرا همه ما در درون صداهای متعددی داریم. حافظ شاعر ایرانی ایرانی می‌گفت: «شما هر ماده‌ای را که برای تبدیل وجودتان به شادی لازم است در روح خود حمل می‌کنید، تنها کاری که باید انجام دهید این است که آن مواد را مخلوط کنید.» (…) آنها می خواهند ما را به قبایل تقسیم کنند، اما ما در سراسر مرزها به هم متصل هستیم. آنها یقین را موعظه می کنند، اما ما می دانیم که زندگی جادو و ابهام فراوان دارد. و آنها دوست دارند دوگانگی‌ها را تحریک کنند، اما ما بسیار ظریف‌تر از این هستیم. پس چه کنیم؟ من فکر می کنم باید به اصول اولیه بازگردیم، به رنگ های الفبا. خلیل جبران، شاعر لبنانی می گفت: سکوت را از پرحرف و بردباری را از نابردبار و مهربانی را از نامهربان آموختم. من فکر می کنم این یک شعار عالی برای دوران ما است. بنابراین از عوام فریبی پوپولیست، ضروری بودن دموکراسی را خواهیم آموخت. و از انزواطلبان، نیاز به همبستگی جهانی را یاد خواهیم گرفت. و از قبیله‌گرایان، زیبایی جهان وطنی و زیبایی تنوع را خواهیم آموخت. در انتها شما را با یک کلمه ترک می‌کنم. کلمه «یورت» در ترکی به معنای سرزمین مادری است. به معنای «وطن» است. اما جالب اینجاست که این کلمه به معنای «خیمه‌ای است که توسط قبایل کوچ نشین استفاده می شود». و من این ترکیب را دوست دارم، زیرا باعث می شود فکر کنم وطن‌ها نیازی به ریشه داشتن در یک مکان ندارند. آنها می توانند قابل حمل باشند. ما می توانیم آنها را همه جا با خود ببریم. و من فکر می کنم برای نویسندگان، برای داستان نویسان، در پایان روز، یک وطن اصلی وجود دارد و آن را «سرزمین داستان» می نامند. و طعم آن کلمه طعم آزادی است.»

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

  1. هله نومید نباشی که تو را یار براند گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟ در اگر بر تو ببندد…

  2. و باید با آرامش بپذیریم که بعضی از چیزها با ترتیبی متفاوت تر از آنچه در ذهن ماست اتفاق می…