F 3 970x400 - با اینکه ما در یک بستر هستیم، تنهایی همگام با رودها جریان دارد

با اینکه ما در یک بستر هستیم، تنهایی همگام با رودها جریان دارد

کار عمیق در چه حاله؟

با اینکه اسمش را کال نیوپورت hard focus گذاشته است اما باور کنید سخت‌تر از آن چیزی است که به نظر می‌رسد. جانتان به لبتان می‌رسد. نیوپورت بعد از نوشتن کتاب «کار عمیق» بی‌کار ننشس و هنوز دست به قلم مانده است. باوری که او به deliberate practice دارد نمی‌گذارد بی‌خیال حرف‌هایش شوم. سری به وبسایتش زدم. چند صد قسمت پادکست برای کار عمیق ضبط کرده است. اگر K. Anders Ericsson الان زنده بود قطعا برای پشتکار او دست و جیغ و هورا ترتیب می‌داد.

این سوال در ذهن من مدتی است که غوطه می‌خورد: «چگونه می‌توانم از حال بدی که بعضی مواقع همانند آسمان‌جل بر سرم خراب می‌شود، راه‌حلی برای رهایی پیدا کنم؟» اگر از شوپنهاور بپرسید که حتما می‌گوید: «توقعی غیر از این نباید از زندگی داشته باشی. کلا جنسش از درد و دردکشیدن هستش.» فروید خدابیامرز هم که اینقدر نظریه‌اش طویل هست که از زبان او الان نمی‌توانم چیزی بلغور کنم، چون سواد فرویدی‌ام هنوز نم دارد. اما می‌توانم حدس بزنم که حال بد را به فعال‌شدن سائق مرگ در فرد ربط می‌داده است. پس شاید مثل خیلی از مواقع دیگر که اوضاع بیخ پیدا می‌کند، مجبورم دست به دامان داروین‌جان بشوم.

جیمز هالیس که از یونگی‌های کار درست دهه اخیر هست در کتاب «مرداب روح» به واکاوی علت احوالات مردابی می‌پردازد. احساسات منفی‌ای مثل تنهایی، افسردگی، درماندگی و نومیدی، وسواس، اعتیاد، خشم، ترس و اضطراب. 

به نظر او در هر یک از این احوالات، وظیفه‌ای وجود دارد که به رشد منجر می‌شود. درست همان‌گونه که یونگ گفته است: «در هر جلسه درمان باید پرسید که درمان‌جو با داشتن این روان‌رنجوری از انجام چه وظیفه‌ای اجتناب می‌کند، ما نیز باید بپرسیم که چه وظیفه‌ای در هر یک از مکان‌های اندوهناک وجود دارد. در هر مورد شکلی از ترک وابستگی یا شهامت یافتن برای بی‌دفاع و مسئولانه ایستادن در برابر جهان هستی وجود دارد.» 

اما یکی از دردهای اساسی آدمی سردرگمی و تردید است. مدتی می‌شود که مغزم در باب عدم قطعیت آینده به من آلارم می‌دهد. گاهی برایم واقعا سخت می‌شود تا ایگو را راضی کنم بر روی چیزی تمرکز کند. 

گوته می‌نویسد: «وفاداری به عقاید متحجر هرگز زنجیری را نمی‌گسلد و روح آدمی را رهایی نمی‌بخشد.» ایگو تشویش و اضطراب را نمی‌خواهد برای همین هم هست که تدافعات بیشتری بر علیه «شک‌های درونی من» سر هم می‌کند. چون می‌داند شک بیشتر یعنی اضطراب بیشتر. اما این اضطراب شاید هیزمی باشد که برای آتش تغییر به آن نیازمندم. 

یونگ گفته است که فردیت از سوپرایگو و حاکمی که امور را اداره می‌کند به وجود نمی‌آید، بلکه از انرژی‌های گسسته‌ای که «توده عوام» قلمرو درونمان را تشکیل می‌دهند، برمی‌خیزد. با اینکه ایگو روان را منسجم می‌خواهد اما در حقیقت روان ما دارای چندگانگی است که توسط انرژی‌های گسسته بسیار شکل می‌گیرند که همان عقده‌ها هستند. رشد نیازمند گفتگوی این انرژی‌ها با «من» است که باید توام با پذیرش باشد. در اکثر موارد رشد در زمانی اتفاق می‌افتد که از غرور «من» کاسته شود. این در حالی است که از دیوارهایی که به دور خودمان کشیده‌ایم رها شویم و سعی کنیم با نگاهی تازه به وقایع بنگریم.

مانیفست‌من برای کار عمیق را در لینک روبه‌رو بخوانید: مانیفست کار عمیق

f9 300x179 - با اینکه ما در یک بستر هستیم، تنهایی همگام با رودها جریان دارد

احساس تنهایی

احساس تنهایی یکی دیگر از تازه نیست و از قدیمی‌ها محسوب می‌شود. ریلکه در یکی از اشعار خود به زیبایی تنهایی را توصیف کرده است: «با اینکه ما در یک بستر هستیم، تنهایی همگام با رودها جریان دارد.» تنهایی برای مدتی کوتاه جای خود را به وصل با «آن دیگری» می‌دهد. در آن لحظه شخص به بطن مادر بازمی‌گردد و اتصال با جهان هستی برقرار می‌شود، اما این اتصال لحظه‌ای است و سپس چنانکه ریلکه گفته است تنهایی بازمی‌گردد و مانند رود جریان می‌یابد.

شاید جدایی و احساس تنهایی را هر یک از ما از دوران کودکی به یادگار گرفته‌ایم و در همان دوره نیز بوده است که ارتباط اولیه ما با والدین‌مان نگاهی نسبی از زندگی و تنهایی را برای ما شکل داده است. از نگاه روانشناسی عمقی (deep psychology) و رویکرد روابط ابژه «تجربه نوزاد از والدین شناخت عمیقی از خود و دیگری ایجاد می‌کند.» پس برای همین است بعدها در بزرگسالی پذیرش تنهایی به عنوان یک ارزش سخت است. با توجه به آسیب‌پذیری‌مان در دوران کودکی‌ و نیروی اندک‌مان برای شکل دادن به محیط، به ناچار ارزش رابطه‌ها را بیش از حد فرض می‌کنیم و اررزش تنهایی را کم می‌انگاریم.

کلارک موستاکیس می‌نویسد: 

«تنهایی حالتی از زندگی بشری است، تجربه‌ای انسانی که فرد را قادر می‌سازد انسانیت خود را حفظ کند، ادامه دهد و عمق بخشد. تلاش‌ها برای گریز یا غلبه بر تجربه تنهایی فقط می‌تواند به ازخودبیگانگی منجر شود. هنگامی که با موفقیت از تنهایی وحشتناک بگریزیم و آن را انکار کنیم، از شاهراه فردیت دور می‌شویم.»

تنهایی فرصت ما برای بازگشتن به ریشه‌های خود و بازشناسی هویت و ارزش‌هایمان است. 

ریلکه در یکی از نامه‌های خود می‌نویسد: 

«ما با زندگی هماهنگی و تطابق بسیاری داریم. دلیلی وجود ندارد که به دنیای‌مان اعتماد نداشته باشیم، زیرا دنیا بر علیه ما نیست. اگر مالامال وحشت است، این وحشت‌های خود ما هستند. اگر مغاک دارد این مغاک‌ها به خود ما تعلق دارند. خطر وجود دارد و ما باید بکوشیم که آن را دوست داشته باشیم و فقط اگر زندگی‌مان را براساس آن اصلی قرار دهیم که به ما می‌گوید باید پیوسته دشواری‌ها را خوشامد گوییم، آنگاه آنچه تاکنون به نظر ما بیگانه‌ترین می‌رسد آن چیزی خواهد شد که باید به آن اعتماد کنیم و وفادارتر از همه بیابیم.»

اگر اینگونه به تنهایی بنگریم، شخصی که به ظاهر تنهاست، در تجربه بی‌همتای خود از سفر تنهاست. او از حضوری درونی آگاه است که با آن گفتگو می‌کند. به وسیله‌ی همین گفتگوی درونی است که فرایند فردیت پیش می‌رود. 

ریلکه در جایی دیگر به شیوه‌ای متفاوت نیز به این موضوع اشاره کرده است:

«تصور می‌کنم مهم‌ترین وظیفه پیوند میان دو نفر محافظت از خلوت یکدیگر است

از برادرم در مورد تنهایی پرسیدم. اینکه او چگونه با تنهایی کنار آمده است. گفت: «نیازه که با خودت به پذیرش برسی.»

شاید بتوان گفت که پادتن تنهایی، در آغوش کشیدن آن است. از زمانی که بپذیرید مجبور نیستید بخشی از دنیا باشید، آزاد خواهید بود که بخشی از آن باشید. این واقعیتِ تناقض‌آمیزِ دنیا است. هر چه بیشتر به آن بچسبی بیشتر از تو فرار می‎‌کند. البته که من از «خودکشی» حرف نمی‌زنم اما فکر کنم این موضوع را هم تداعی بکند. فکر نکنم کسی باشد که افکار خودکشی در دوره‌ای از زندگی‌اش نداشته باشد، مگر اینکه واقعا زندگی نکرده باشد. وقتی تمام وجودت پر از درد می‌شود دیگر خیلی از چیزها از دایره‌ی دغدغه‌هایت خارج می‌شوند. شاید این احساس من بوده باشد اما از جایی به بعد احساس کردم تنها «بودن» برایم مهم است. اینکه بتوانم وجودم را در مقابل تمام مخاطرات حفظ کنم. اینکه حال بدم را بپذیرم اما آن را دست‌مایه‌ای برای ضربه‌زدن به خودم نکنم.

نوشته‌های در این باب را با برچسب «تنهایی» دنبال کنید.

4 دیدگاه روشن با اینکه ما در یک بستر هستیم، تنهایی همگام با رودها جریان دارد

  • این صفحه اسکولار Anders Ericsson است:
    از نظر بیشترین citation دومی را بخوان: The role of deliberate practice in the acquisition of expert performance
    اصلی ترین مقاله اش در این مورد هستش که خودمم هم هنوز کامل نخوندمش.
    البته همینجا هم لینک گذاشتم اگر بخوای می‌تونی روش کلیک کنی بخونی‌اش.

  • به نحوی می‌شود گفت که وقتی به پذیرش می‌رسی نسبت به آن چیز احساس بد دیروز را نداری. دیگه وجودش یا عدم وجودش شرط حال بد یا خوبت نمیشه بلکه می‌دونی یک احساس تا زمانی که تو نپذیری‌اش بخشی از وجود تو نمیشه. البته که من هم در مورد «پذیرش» هنوز خیلی سوال دارم.

  • اگر مطلبی در مورد deliberate practice دارید که باحاله
    ممنون میشم این جا به اشتراک بگذارید یا در موردش بیشتر بنویسید.

  • بارها شنیده ایم که بهتر است به پذیرش برسیم تا مثلا تنهایی را درک کنیم.

    اما چند سوال؟
    چگونه می‌توان تنهایی را در آغوش کشید و پذیرفت؟
    چگونه می‌توان فهمید به پذیرش رسیده‌ایم؟
    اصلا پذیرش به چه معناست؟
    اصلا پذیرش چه شکلیه؟

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

  1. واقعا که بعضی مواقع آدمی هم از بیرون و هم از درون یخ می‌زند. ممنون از کامنت‌ها. خیلی انرژی داد.😅🙏