خداوند برای هر کس به همان اندازهای وجود دارد که او به خداوند ایمان دارد
به نظر میرسد همه چیز از یک جایی به بعد در زندگی معنا و مفهوم دیگری به خود میگیرد. با اینکه سوال ها همان سوال های قدیمی هستند اما یک چیز تغییر کرده است که نمیگذارد پاسخ های قبلیات را بپذیری. مصطفی مستور در رمان “روی ماه خداوند را ببوس” تعدادی از این سوال ها را در پشت پرده یک داستان به نظر تکراری آورده است. اما نحوه ی روایتش، استفاده از دیالوگ های بین شخصیت ها و فضایی که برای داستان ساخته، همه و همه باعث شده رمان او با تفاوت های جزئی، شما را دستبهکتاب نگه دارد. تا اواخر داستان، کشش داستانی حفظ میشود و هر از گاهی با آوردن تعدادی از جملات در قالب های گوناگون شما را به تفکر وامیدارد.
یونس دانشجو دکتری پژوهشگری اجتماعی است و مشغول نوشتن پایان نامه دکتری خود میباشد. اما موضوع پژوهش او و همچنین تنش هایی که در مسیربا آنها مواجه میشود، او را به فصل جدیدی از زندگی رهنما میشوند. فصلی که قرار است درهمان ابتدای کار با برگریزان کار خود را شروع کند. پس تمام عقاید یونس و تمام آنچه در طی سالیان سال به عنوان اندوخته برای خود در گوشه ای از ذهنش، باور به آن را حفظ کرده به مرحله پرسش درمی آید. تک تک باورهایش مثل برگ های پاییزی فرو میریزند و او را از حرکت باز میدارند. دوست ندارد با پای خود، صدای خُرد شدن یک یک شان را بشنود. اما چاره ای ندارد چون آدم های زندگی اش بیش از هر زمان دیگری به حمایت و انرژی او نیاز دارند. (از جمله سایه که نامزد اوست.) اما یونس هر چه بیشتر دست و پا میزند، بیشتر در باتلاق سوالات فرو میرود. سردرگرم خودش را به این در و آن در میکوبد تا شاید سوالات، او را فراموش کنند. اما این سوالات، ریشه طویلی در هستی او دارند. بهترین راه حل، پاسخ به آنها است.
یونس در جایی از کتاب اشاره میکند:«نمیدانم چه مرگم شده است. توی کله ام هیاهو است و احساس میکنم مثل بچه های دبستانی هیچ چیز نمیدانم. ساده ترین سوال ها برای من معما های پیچیده ای شده اند.»
یونس راست میگوید. پایت را که در زندگی میگذاری، زندگی هم به رسم رفاقت پایش را بر روی خرخره ات میفشارد. هر چه لجبازتر باشی، مهربانانه تر! میخواهی با او رفیق باشی. به قول با مرام ها، دوستی دوتنوره! هم تو گرما ببخشی و هم او سنگ صبور تو باشد. اما از همان تاتی تاتی های اول نادوستیِ زندگی را میچشی. آدم ها برایت وزنهِ دو قلابه میشوند. یک سر سنگینی شان را به خودت و دیگری را به رفتارهایشان گره میزنی. با این روش، تعریف کردن هر آدم برایت ساده تر میشود. هر آدم مساوی است با مجموعه رفتار هایی که از خود به مرحله نمایش میگذارد. پس از آنکه یک تعریفِ خوب که برای آدمیت هوا کردی، از خودت میپرسی:«رفتار چگونه شکل میگیرد؟» با کمی اِغماض در جواب میگویی:« رفتار نتیجه انتخاب است.» پس آدم ها خودشان نگارهگر زندگی هایشان هستند؟ لابد چنین است. پس چرا تعداد زیادی، کل زندگی شان را به غیر از تولید خطوط کج و کوله و نامفهوم نمیگذرانند؟ مگر نگاهی به آنچه رسم کرده اند نمی اندازند؟
نویسنده کتاب تا اینجا تو را در سوال ها، مثل مرغ سوخاری تفت داده است تا آماده شنیدن شوی. سپس با روایت زیر، حقایق درونی اش را کم کم برایت آشکار میکند.
خداوند به موسی گفت:«از دو موقعیت خنده ام میگیرد.وقتی من بخواهم کاری انجام بشود و تلاش بیهوده دیگران را میبینم تا جلو انجام آن کار را بگیرند و وقتی من نخواهم کاری انجام بشود و جماعتی رو میبینم که برای انجام آن کار، خود را به آب و آتش میزنند.»
با خواندن روایت بالا در کتاب، به خودم مینویسم:
گاهی که تلاش میکنم معنای خداوند را در کنار بقیه معناهای زندگیام جا کنم، تازه بعد از مدتی متوجه میشوم که این کار از پایه، غلط است. چون خداوند همه جاست. از صدای ضربان قلبم گرفته تا تک تک نفس هایی که فرو میبرم. حتی در آن زمان هایی که برای محو کردن او از بطن زندگیام تلاش میکنم. یا آن لحظه هایی که تصمیم به فراموشی اش میگیرم. در آن زمان ها هم او خودش را بیشتر از همیشه، به من نشان میدهد. در ثانیه هایی که انگار همگی از فقدان پر شده اند، از حضور یک عضو ثابت اصلی بی بهره مانده اند. کنار گذاشتن خداوند از دانه دانه لحظه ها مثل دور انداختن خود زندگی است.
جالب است با اینکه میدانم خداوند پنهانِ آشکار است اما هنوز هم گاهی به طور ناخودآگاه دنبال او میگردم. حق هم دارم. دنیای فیزیکی با من چنین تا کرده است. عادت کردهام تا به عین نبینم، به باور نرسم. علم تجربی قرن جدید، این باور را برایم به اثبات رسانده است. اما غافلم. غافل از تناقض هایی که حضور گرم او برایم رقم میزند. پر تناقض مسئله ساز در تمام دانسته هایم شکافی ایجاد کرده است به قطر کهکشان راه شیری! عجبناک من را به سوی چرایی ها میتازاند و بی جواب رهایم میکند. آنقدر آفریده و مسئله طرح کرده است که بیشتر از دو راه، برایم باقی نمیگذارد. یا کنار بکشم و یا از خودش طلب دانایی کنم. بر نادانسته هایم که هر روز بیش از دیروز افزوده میشود، در ناتوانی خودم برای “ایمان به توانایی او” غبطه میخورم. او حتی خود را در استیصال آدم ها هم نشان میدهد. پس چگونه است که ایمان من هر روز خراش دار تر میشود. شاید جوابم در بیشتر از یک جمله جا نمیشود:« خداوند برای هر کس به همان اندازه ای وجود دارد که او به خداوند ایمان دارد.»
با جمله ای از کتاب، سخنم را به پایان میرسانم:« دانایی پریشان از جهل بدتر است. به هر حال در ندانستن آرامشی است که در دانستن نیست.»