خواب و بیداری را گاهی غَروقاطی میکنم. مثل آب با روغن قاطیکردن خودرو میماند. به نقلی: «نفس ماشین بالا نمیاد. جوش آورده.» من هم جوش میآورم. معمولا در چنین حالاتی است که جرقه نوشتهای تازه در من جان میگیرد.
از خودم پرسیدم: «با خودت چند چندی؟ اصلا با آدمها چند چندی؟» پس از یک مکث، ادامه دادم: «نسبت من با آدمهای اطرافم چند به چند است؟»
مثل کَسر، شاید بشود آدمها را هم در قالب ریاضیات با اعداد و ارقام تعریف کرد. برای مثال دوست من ¾ (سهچهارم) با من رفیق است. یا او من را ⅛ (یکهشتم) دوست دارد. شما چطور؟ روابطتان چندبهچند است؟ کسرهایتان از نیمه پرترند یا از نیمه خالیتر؟ گمان شما از کسر دوستیتان با دوستتان به نظر شما چقدر اختلاف خواهد داشت؟
کسرهای ارتباطی شاید در ارتباط ما با خدا هم صدق کنند. به نظر شما شدنی است؟
گاهی میان من و خدا تعداد زیادی خط فاصله می افتد
هر موقع که به مسیرش برمیگردم، از خودش میخواهم، کجخوردگیهایم را هم به سوی خودش خم کند. خدا را که از زندگیات میگیری، انگار چیزی از زندگی باقی نمیماند. مرده متحرک اما با جسمی جاندار.
صداهایی عجیب میشنوم. از سردی و تاریکیِ درونیای که بی او تاب و توان برایش نمانده است. بی او همه چیز سرد است. تلخ است. بیمعنا میشوم. تعداد خط فاصلههایم از همه چیز زیاد میشود. گم میشوم. پاره و پوره. آشفته. آشوبهای غلیان از تشویش. در تشویش این انکار تلخ. این ناآشنایی در گفتار. سیاه میشوم. قلم را به دست میگیرم. سیاهتر میشوم. یادآوری تمام زمانهایی که گاهی بی او سر میشوند، به من هجوم میآورد. از خودم خجالت میکشم. نه این من نیستم. چگونه ممکن است؟
انجام به امید بخشش او، جز گول زدن خویش نیست. سختگیریهایش باید دلیلی داشته باشد و حتما هم همین طور است اما گاهی فشارشان را بر روی سینهام، شانههایم، به وضوح حس میکنم. کاش فقط خودش بود. کاش فقط من و او بودیم. آخر چرا این دنیا! که هر دم باید نگران غافل شدن از یاد او باشم.
میترسم از لحظه هایی که آلارمم خاموش میشود یا من نسبت به او بی اعتنا. سرگرمیهای قرن ۲۱ مرا چون چهره سیاه گرگی در تاریکی شب میترسانند. نفسنفسزنان، دوری میخواهم. دوری از تکتکشان. جدایی از یکیکشان.
ماتم زدهام. چون روایت های مختلفی شنیدهام. بعضی میگویند اگر به دنبال قدمگزاری در راهش هستی، باید قید غیر او را بزنی. اما بعضی دیگر بسیار آزادانه دست به انتخاب میزنند. کدام یک درست است؟ راه روشن حق در کدام یک نهفته است؟
ضرابخانه این عالم مادی، من را به مسلخ میخواند. شدهام مثل گوسفندی که منتظر مرگ خویش است. در خطاب به او میگویم:«جان عزیزت، بیا این جان ناقابل ما را بگیر تا بیش از این آن را نیالاییدهام.»
خستهام. خسته از انکار این انگار. این گمان که شاید این قدمهایی که برمیدارم به رضایش نباشد.
کوفتهام. کوفته از نادانسته هایی که از او دارم.
مشوشام. مشوش از خطاهایی که گاه نگاهم را در مقابلش، کج و تاخورده میکند.
شده است بخواهی نمازت طول بکشد. قد بکشد. پهن شود. درازش کنی و با هم دراز به دراز بر روی گفتههایتان دراز بکشید. خم شوید. راست شوید. بالا بیاید و پایین بروید. اما تا زمانی که به چرایی حق بودن امرش پی نبرید فایده ای ندارد. تا زمانی که سنگینی نگاهش را روی انگشتان و خم زانویتان حس نکنید، پوچ است. باور به او آرامش در عمل می خواهد. پیچش در نگاه. سبزی در گفتار. گویش بی ریا. با یاد اوست که انسان، خود میشود.
کافرم. کافرم به کیش خویش. به آیینههایی که دراز به دراز خودم قامتشان را رو به رخم سبز کردهام.
گاهی احساس میکنم «ترسازاو» ریش به دست در پشتم نشسته است و قضاوتم میکند. کاش در جلویم حضور داشت تا شرمندهاش میشدم. شرمنده و شرمسار از خویش. از او. دور زمانی حافظ و سعدی را خمور در چم خم باریکه موی یار میدیدم، غافل از اینکه یار، خداست. عشق خداست. نور خداست. واین سه که به می پیوندند، همه چیز کامل میشود. یک سکوت محض. یک سفیدی بی انتها.
خوشا آنان که الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنان که دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
این نماز، همان نماز سهگانه نیست. این نماز یافتن تجلی حق در ظاهر هستی است. دیدن خدا در همه چیز. در چشمان تکتک آدمهایی که با آنها همراه میشوی. حتی آن چشمهایی که کمی دلرباترند. یافتن خدا در چینوچروکهای پیرزنها و دردودلهایشان. یافتن خدا در انتقاد مردم از اقتصاد امروز ایران. یافتن خدا در همه چیز. خدا همه چیز است و در عین حال یک چیز است. ساده پیچیده. مستور. مکنون. مکتوم.
2 دیدگاه روشن نسبت ما با آدمها
چقد این متن برخواسته از دل و جان بود❤️🩹
نوشتهای که از جان و دل برآید خواندنی است. ممنون از ابراز احساسات.