گاهی احساس میکنم من را به یکباره موج میگیرد. حالم از یک حال به حالی دیگر دگرگون میشود. در اوایل تابستان بعد از امتحانها با شوقی راسخ شروع به خواندن و ادامه انگلیسی کرده بودم که اصرار دوستان بر ادامهدادن نوشتههای فارسی من را بر این داشت که کِلکی هم بر فارسی زنم. با اینکه از فارسی دلخورم که اینگونه گاهی من را در آغوش انگلیسی رها میکند، به همان اندازه هم از قدرت و جذابیت انگلیسی خشمم میگیرد که موجب کرانهگیری من از فارسی عزیزم میشود.
دیروز سرم دوار گرفته بود. با اینکه ذهنم انرژی کافی داشت اما حوصلهام ته کشیده بود و جسمم بیجان و بیرنگ میزد. اگر به فارسی برنگشته بودم، این حس عمیق گمگشتگی و اعتزال را شاید هیچ وقت در خود بازنمییافتم. ایکاش میشد پر میکشیدم و از بالا حداقل کمی از مسیر را میدیدم. نوشتن از من آدم دیگری میسازد. مهربانتر، عاشقتر، زندهتر. همه چیز با نوشتن سبزتر است. اگر روزی خودم را قهوهای یافتم، شکی نیست که آن روز پشنگی جوهر از انگشتانم نچکیده است.
شده است سینهتان سنگین شده باشد و به زور ششهایتان را بالا و پایین کنید. یک حس اختناق که معلوم نیست سروکلهاش از کجا پیدا میشود. حالی که نتیجه سردرگمی و پریشانی است. ماحصل افکار پراکنده و سربههواییمان در انتخاب. خیلی وقتها ما انتخاب میکنیم اما زمانهایی هم هست که انتخابها ما را گزینش میکنند. معلوم نیست چرا، اما پا در مسیرهایی میگذاریم که زندگیمان را به کلی تغییر میدهند.
شاید اصلا نیازی به خواندن انگلیسی نیست. شاید اصلا نیازی به رفتن نیست. ایران چقدر جای برای گشتن و کشف کردن دارد که من در پی ترککردنش هستم. افسوس به حال ایرانیای که من باشم. سرخورده از وطن با قلبی دوپاره که در بیهویتی غرب و شرق مانده است. این چه حال گندآلودی است که خود را گرفتارش کردهام. نه دیگر خود را میشناسم و نه آنچه را که میخواهم. همه چیز پریشان است. به این میماند که خودم بااختیار به درون مردابی شیرجه زده باشم. باور میکنید اگر بگویم دیگر نمیدانم چه میخواهم و چه نمیخواهم. تنها چیزی که با تمام جان به دنبالش بودهام محفظی امن برای خواندن بوده است. خواندن که جا و مکان نمیشناسد. چرا در وطنم نباشم و چنین کنم. اینترنت راهبر من به تمام دنیا خواهد بود. آیا میتواند چنین باشد؟
خیلی دل میخواهد که به وطنت پشت کنی و برای همیشه رهایش کنی و من در این لحظه دلنازکتر از آنم که چنین کنم. اولین چیزی که به ذهنم کوبیده میشود، انسانهایی هستند که دیگر مثل قبل فرصت دیدار دوبارهشان را شاید بازنیابم. نباید به این چیزها فکر کنم. برای مغزم خوب نیست. موجب میشود قلبم از ته بکوبد، تیر بکشد و نوک انگشتان پاها و دستانم به رقص نرم بیفتند. این نشانه اولیه استرس است. اینکه نمیتوانی در یک مکان و لحظه بمانی و ذهنت را بر روی کاری نشانه بروی.
2 دیدگاه روشن گاهی موجی میشوم
«این چه حال گندآلودی است که خود را گرفتارش کردهام. نه دیگر خود را میشناسم و نه آنچه را که میخواهم..باور میکنید اگر بگویم دیگر نمیدانم چه میخواهم و چه نمیخواهم؟»
باور میکنم؛با پوست و استخون حسش میکنم.
و یاد خرفی از یک دوست از کیلومترها انطرفتر از ایران، میافتم که میگفت حس تعلق هممون به وطن خش برداشته…
خش که چه عرض کنم! … (در تامل به سر میبرم.🤔)