رو به ملک سر فرود آورده و پس از کُرنشی گفت: «چاکرتان به خدمت میرساند که زبان فارسی _دردانه ما – به منزله سقوط در برابر فرهنگ بیگانه در وضعیت اشتقاق به سر میبرد.»
ملک: «خب چارهای اندیشیدهای یا فقط به منزله حکم تا کردن به محضر ما حاضر شدهای؟
وزیر: «راهحلی چند در ذهن پروراندهام که اگر خاطر ملوکانه را لختی به بنده مختص کنید، گزندی از پشیمانی خاطر همایونی را آزرده نخواهد کرد.»
ملک: «سخن کوتاه کن.»
وزیر: «به چشم. همانطور که خاطر شریفتان از حیات شاعرانی فرخنده در پیشینه زبان فارسی مطلع است، بنده در وهله نخست پیشنهاد میکنم که به سراغ زنده سازی یاد شاعران این مرز و بوم باشیم.»
ملک: «اگر عُرضهاش را داشتند نیاز نبود ما اینگونه، امروز برای آینده تضمینشده آنها به خطر بیندازیم. چرا ما باید برای تبلیغ این نَسناسان هزینه کنیم؟»
وزیر: «هدف ما کمک به فارسی است که با این کار قدمی به سوی خواسته اصلی خود قدم برداشتهایم.»
…
مثل اینکه قوم تاتار به ذهنم لشکرکشی کرده باشند، همه چیز پشت سر هم در جلوی چشمهایم گیجی ویجی میرفت. این صحنه از داستان که برایتان بازگویش کردم تا به حال چندین بار در ذهنم بر روی پرده رفته است.
آدمکهای ذهنیام شوریده و شیدا من را دست پاچه کردهاند. در پس ذهنم به خزعبلگویی زبان میرانند. البته شاید هم راست میگویند. الحق که شنیدن سخن راست فقط گوش شنوا میخواهد. خودم هم میدانم که فارسی من از تک و تا افتاده است. وقت این است که قدمی تازه بردارم و گلویی تازه کنم.
نمیخواهم بحث در سرم آنقدر گرم شود که آدمکهایم من را ضبط کرده و لخت و عور در جلوی دیگران رها کنند. پس به دنبال راه رهایی از محبسی که برای خود ساختهام گشتم. همچون گل نورسیدهای که در زیر یخ منتظر اولین روزهای بهار باشم، یخ شکنی بهتر از طوطیِ شکرشکنِ فارسی نیافتم. پس بر صفحه گوگل تاختم تا نشانهای از گمگشتهی خویش – فارسی بلیغ – را در آن بیابم. تحفهای یافتم نوشین که بس مایه مباهات بود. با محمدرضا طاهری و پادکست «نظامی گنجوی» آشنا شدم.
به سرعت دست به کار شده و داستان «خسرو و شیرین» را آغازیدم. بخش ۱۴ تا ۱۷ خسروشیرین نظامی را با محمدرضا خواندم. در لحظه کمکم این حس بر من فائق آمد که سیاهی این بلاهت چندین ساله در حال پاک شدن است.
در بخش ۱۴ تا ۱۷ خسروشیرین نظامی چه میگذرد؟
از کودکی و نوجوانی خسرو به سخن میآید و خطایی که موجب شد پدرش -هرمز- او را به خاطر آن از ولیعهدی محروم کند. بخشی را که خسرو در مقابل پدر زانو میزند و با گرفتن خنجر بر گلوی خویش میگوید: «من طاقت چنین جرم بزرگی را ندارم. یا من را گردن بزن یا این جرم بزرگ را بر خردی -جوانی- من ببخش.» را دوست داشتم.
سپستر بههنگام عبادت خسرو به خواب میرود و خواب جد خود – انوشیروان – را میبیند که به او بشارت ۴ چیز را میدهد. (جلوتر نخواهم رفت چون موجب ضایع کردن داستان خواهد شد.)
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت جهان فریاد رستاخیز برداشت
چو پیش تخت شد نالید غمناک به رسم مجرمان غلطید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای که بس خردست اگر جرمش بزرگ است
هنوزم بوی شیر آید ز دندان مشو در خون من چون شیر خندان