عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

یک نفر خاص

من معمولا از آدم‌ها نمی‌نویسم. البته که تنها موضوعم همین است. اما به طور مستقیم از آن‌ها نمی‌نویسم. اما این دفعه فرق دارد. این بار به نظر می‌رسد که نظم برقرار است اما همه چیز در اصل به هم ریخته است. عاملش را هم مجبورم دو دستی معرفی کنم. البته که همه چیز را نمی‌گویم اما از نشانه‌هایی می‌گویم که به نظرم برای یک دوستی واقعی نیاز است. چون او یک دوستی واقعی است و من نیاز می‌بینیم که یک نوشته کامل از موهبت حضور او بگویم.

این نوشته یک مناسبت دیگر هم دارد. و آن همدل شدن دل و ذهنم است. این نوشته حرف‌های ذهنم است. البته که باقی نوشته‌ها هم از جای دورتری نمی‌آمدند اما این نوشته خاص است چون دلم با ذهنم همراه شده است. یک اتفاق خیلی نادر!

دوستی با گربه‌ها

یکی از تاثیرات عظیم این دوست بر من، دوستی با گربه‌ها است. تا قبل از این نسبت به گربه‌ها تداعی خاصی نداشتم. چرا البته از مشکی‌هایشان زیاد خوشم نمی‌آمد. همچنین از آن‌هایی که خیره به تو نگاه می‌کنند و تو هم نمی‌دانی که باید در در ازای این چشم‌چرانی‌شان چه کنی. البته که الان من می‌دانم. یعنی دوستم می‌دانست که باعث شد، احساس او به من هم سرایت کند. او می‌گفت: «اگر گربه ببینم بغلش میکنم مخصوصا اگر خوشگل باشد.» خب من در جواب هاج و واج بودم. دلم نیامد بگویم: «من از گربه‌ها خوشم نمی‌آید.» یا « نظر خاصی نسبت به گربه‌ها ندارم.» اما باید خیلی سرد باشی که حس دوستت نسبت به یک موضوع را بفهمی اما پاسخت این باشد.

از اینجا به بعد هر گربه‌‌ی نازی با رنگ روشن و چشم‌های ذاق می‌بینم من را یاد او می‌اندازد. (البته که نه خود او بلکه تداعی گفتار او که منجر به تداعی یاد خود او هم می‌شود.) به خودم می‌گویم: «اگر او اینجا بود قطعا بغلش می‌کرد.» تداعی اینکه او همراه با من است و من آرام کنارش قدم می‌زنم و او از گربه‌ها می‌گوید. فرق نمی‌کند از چه سخن می‌گوید، فقط او اینجا کنار من باشد کافی است.

خب حتما می‌گویید این هم نوعی عشق است دیگر. به نظر من هم، به احتمال زیاد. اما برای خودتان زود نبرید و ندوزید. اول نظریه عشق استرنبرگ را یک مروری بکنید و بعد من را قضاوت کنید. عشق از نظر استرنبرگ هشت نوع دارد که فکر کنم من دچار نوع «همدلانه» آن شدم.

همین اول کار روشن کنم که عشق به احتمال زیاد «درد» را هم به همراه خودش برایتان می‌آورد. خلاصه نوعش در بود و نبود «درد» فرقی ندارد. لحظه‌هایی میرسد که احساس می‌کنید، اگر یک بار دیگر یک نفر خاص را نبینید، دنیایتان ته می‌کشد یا ترک برمی‌دارد. البته که واقعا چنین می‌شود اما نه صورت ظاهری بلکه در قالب «درد». فکر کنم بازگویی سخن سعدی برای راستی این مطالب کافی باشد: «دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست»

تا الان چند تا چیز برایم روشن شده است:

اولی

یک دوستی خوب مثل ابریشم هست. نه تو را کامل می‌پوشاند که خودت را فراموش کنی و نه چنان گرمت می‌کند که از درون آتش بگیری. همه چیز نسبتا متعادل جلو می‌رود. باید صبور باشی، همه چیز به مرور زمان شکل می‌گیرد.

دومی

دوستی‌های خوب موجب تغییر می‌شوند. نه در یک بعد بلکه در چند بعد. نمونه‌اش را می‌توانید در شعر مولوی جست‌‌و‌جو کنید: «عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن»

سومی

دوست خوب رفتارهای بد تو را به تو گزارش می‌دهد تا تصحیح‌شان کنی. پس چیزی که در یک دوستی خوب شاید ازش ضربه بخوری، بیشتر اعمال و رفتارهای خودت است تا دیگری.

چهارمی

دوست خوب بهت کمک می‌کند که صدای خودت را پیدا کنی. صدایی که با آن زندگی را صدا می‌زنی. صدایی که با آن با خودت حرف می‌زنی. همه‌ی ما این صدا را داریم اما کاملا از وجود آن آگاه نیستیم. تا به حال به لحن شخصیت‌های داستان در یک رمان توجه کرده‌اید. این لحن مثال بیرونی‌ای از این صدا است. اما این صدا در درون شما جاری است و فقط شما قادر هستید که آن را بشنوید. در اکثر موارد این صدا ضعیف است یا قدرت چندانی برای ایجاد تغییر ندارد.

پنجمی

گاهی از اینکه این دوست خوب تو را بهتر از خودت می‌فهمد، می‌ترسی. حق هم داری. این مورد تجربه عجیبی است. برای همین شاید مدتی را صرف «فرار» کنی. شاید این «دلبستگی» را نسبت به اعضای خانواده‌تان تجربه کرده باشید و عادی به نظر برسد اما بروز آن به وسیله یک دوست کاملا برایتان ناآشنا باشد.
بگذارید این حال غریب را برایتان توصیف کنم. اگر تا به حال سوار اتوبوس شده باشید، دریافته‌اید که صندلی‌های اتوبوس در جهت‌های گوناگونی چیده شده‌اند. بعضی از صندلی‌ها در جهت حرکت اتوبوس، بعضی دیگر به حالت ۹۰ درجه درخلاف جهت حرکت آن و بعضی دیگر ۱۸۰ درجه در خلاف جهت حرکت آن قرار گرفته‌اند. در اولین تجربه کاملا برعکس اتوبوس‌سواری احساس آشفتگی خواهید کرد. این تا حدودی مشابه تجربه بالا است.

برای مطالعه بیشتر به نظریه «دلبستگی» مراجعه کنید.

ششمی

به نظر می‌رسد که ما انسان‌ها توجه‌مان را بین آدم‌های زندگی‌مان قسمت می‌کنیم. یا به تعبیری می‌شود گفت که آدم را در دایره‌های مختلفی از توجه‌مان می‌چینیم. چیدن انسان‌ها در دایره‌های گوناگون از توجه نشان‌دهنده «اراده آزاد ما در انتخاب» است.

هفتمی

روراست بودن نقش مهمی را در روابط بازی می‌کند. تا جای ممکن نقش بازی نکنید. حتی اگر نزدیک است دروغگو شوید، به او بگویید: «دوستم، اگر بیشتر بپرسی من را به سمت دروغگو شدن هل میدهی … .» فکر کنم اخطار بدهیم بهتر از این است که یک راست، بدون اطلاع قبلی دروغ بگوییم.

هشتمی

مهم‌ترین مرحله در روابط صمیمانه، «خودافشایی» است. به تعبیری من اسم این مرحله را «لخت شدن» می‌گذارم. این مرحله به همان اندازه که سیم لخت متصل به جریان برق خطرناک است، باید با ظرافت انجام شود. اولا که باید فرد مناسب را پیدا کرده باشید. دوما که در اکثر مواقع لازم است که شما پیش قدم شوید. سوما که با این موضوع مثل جریان داد و ستد کالا به کالا برخورد نکنید. اگر فضای امن را ایجاد کنید، فرد مقابل، خود لب از لب خواهد گشود.

در مورد «خودافشایی و اعتماد و آسیب‌پذیری» بیشتر مطالعه کنید.

نهمی

هر کسی آهنگ خود را در ذهن من می‌نوازد. عاشق انسان‌های هنرمند شدن آسان‌تر است. روان انسان با هنر عجین است. عجیب نیست که گرایش ما نیز به چنین انسان‌هایی باشد. ساز انتخابی من پیانو است. با اینکه به cello و violin هم گوش می‌دهم، اما پیانو قسمت اعظم شنیده‌های من را تشکیل می‌دهد.

من برای تداعی آدم‌های ستاره‌دار ذهنم قطعه‌های موسیقی را انتخاب می‌کنم. برای این دوست خاص قطعه invention از Nel Swerts را گوش می‌دهم.

می‌توانید با این لینک به این آلبوم گوش کنید: Souvenirs d enfance

دهمی

مهم است که آدم‌ها را هرچقدر هم که برایت باارزش هستند، بخشی از وجود خودت نپنداری. نه اینکه برایشان جایی در قلبت در نظر نگیری، بلکه برایشان اراده و توان آزاد قائل باشی. زمانی که به جدا و تنها بودن هر یک از انسان‌ها باور داشته باشی، تشکیل ارتباط آسان‌تر است. به دلیل اینکه آن‌‎ها را جدا و آزاد می‌پنداری پس تغییرشان را راحت‌تر خواهی پذیرفت و تنهایی‌شان را راحت‌تر درک خواهی کرد.

3 دیدگاه روشن عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

  • خیییلی متن قشنگی بود:) عجیب به دلم نشست و خوش به حال شما و اون دوست👌 و به جمع گربه دوستان خوش امدید اقای حسنی😂

    • ممنون از اینکه نوشته‌ها را دنبال می‌کنید. در آینده در مورد گربه‌ها بیشتر خواهم نوشت.
      راستی یه سوال؟ معنای «ناناعت» چیه؟

  • همون ناراحته

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی