چرخه باطل
گاهی زندگی شبیه یک چرخه باطل بارها تکرار میشود و نفست را بند میآورد و به نظرت میرسد که تو تنها کسی هستی که در چرخه گیر کرده است و دیگران کاملا رها و آزاد و شاد به زندگیهای خود مشغولند. (مشابه فیلم before I fall) اصلا از کجا معلوم که همگی در چرخهای گیر نکرده باشیم. شاید مدتی کوتاه از آنچه ما آن را خلقت اولیه میپنداریم نگذشته باشد و ما در همان روز اول، در چرخهای باطل گیر کرده باشیم. چرخهای که هر چه بیشتر کوشیدیم از آن رهایی یابیم، بیشتر گرفتارش شدیم. چرخهای که تنهایی انسان را کمرنگتر میکرد. چرخهای که به خوب بودن و خوب زیستن ایمان داشت. چرخهای که انسان را به ذاتش ارزشمند میدانست. به تواناییهایش. همان چرخه آنقدر چرخید و چرخههایی دیگر از آن برآمدند که آدمی خودش را در خلال چرخهها، نامهایشان و چرایی تشکیلشان گم کرد. همان انسان در خلال چرخههایی که خود رقمشان زده بود «خود» را از دست داد. هویت و چرایی جنگیدن برای زیستن را به سوال کشید. چرخهها آمده بودند که زندگی را برای ما آسان کنند اما شدند همچون سایهای که مانع دید بیآلایش ما از یکدیگر بشوند.
نمیتوان عاشق نبود
شده است تمام ذهنت را سوالپیچ کنی. سوال در این باب که چه میتوانی انجام دهی تا حالت بهتر شود. در جستوجویی. فعالیتهای مختلف را امتحان کردهای اما دلت همگی را پس میزند. در آخر به خودت میآیی. سرت را بر روی میز میگذاری و میگویی: «جست و جو بس است. بیا کف اتاق دراز بکشیم و به سقف زل بزنیم. مگر همیشه باید کاری انجام داد. گاهی باید هیچ کاری انجام نداد.»
نمیدانی این را نشان از درماندگی بدانی یا ضعف اما میدانی که کم آوردهای. نفست بالا نمیآید. به زور ششهایت را خالی و پر میکنی. میدانی صحبت کردن با دیگران کمکی به حالت نخواهد کرد. در آخر نتیجه کلامشان این خواهد بود: «زندگی است دیگر.»
با خودت میگویی: «میشود در مقابل خیلی چیزها سر خم نکرد و آخ نگفت. میشود سالها انتظار را برای رسیدن به چند لحظه گرم دیدار به جان خرید. میشود از خیلی چیزها گذشت اما نمیتوان عاشق نبود. نمیشود نسبت به تکتک نفسهایی که بیدرد میآیند و میروند بیاعتنا بود در حالیکه میدانی همه چیز میتوانست طور دیگری برایت رقم بخورد. نمیشود آدمها را ببینی، با آنها در ارتباط باشی اما دلبسته و وابسته زندگی نشوی. چه حکمتی است که در کنارشان آشفتهای و در دوریشان پریشان؟»
حالم گرفته بود. بعضی روزها به این سبک آغاز میشوند. بدون مقدمه و بدون اطلاع قبلی. مثل این است که کسی بدنت را مشتباران کرده باشد. آنچه بر جا مانده است یک بدن خمیر و روانی زخمی است. تصمیم گرفتم سری به روشنا بزنم. اسم درختهای توت اطراف خانه را «روشنا» گذاشتهام. یادم میآید از مدرسه که میآمدم بچهها را میدیدم که آویزان سروشاخهی این درختان هستند. شاخههای شکسته روشنا را که میدیدم، دلم هم همچون شاخهها میشکست. درختهای خمشده مقابل انسان، باد و طوفان من را به یاد بخش شکستخورده وجودم میاندازد. چیزهایی که به دنبال آنها بودهام اما به آنها نرسیدهام.
به چشم دیدن شکستهشدن درختان به چشم ولولهای به جان آدم میاندازد که تنها از Vivaldi در آلبوم Four Seasons خود از پس اجرای آن برآمده است. (مخصوصا قطعه ۶) در راه سری هم به دیسکوگرافی والاموزیک زدم. از قضا Max Richter هم نسخهای از این آلبوم را با نام The New Four Seasons اجرا کرده است.نگاه تازهاش به اجرایی قدیمی بر جانم نشست.
برگشتن به زندگی و با امید به همه چیز نگریستن، در عین حال که سخت است اما به تمرینش میارزد. شما هم هرازگاهی خوب است، سیم خودتان را از فضای مجازی به بیرون بکشید و با سر زدن به «روشنا»های اطراف خانهتان و آهنگی از Vivaldi یا … از زاویهای تازه به همه چیز نگاه کنید.
9 دیدگاه روشن روشناهای اطراف خانه ما
اسم خوب و حس خوب
کار نو کلمهی نو میخاهد. کلماتی برای برانگیختن تو به حرکت.
به رابطهی نامیدن و انگیختن اندیشیدهیی هیچ؟
مثلن الان برای اتاق خابت یک اسم متفاوت بگذار.
حالیا حست چیست؟
دستشویی را ببین، همین که «اتاق تفکر» مینامیش، ارجوقرب دیگری مییابد.
تغییر را با تغییر نامها بیاغاز. جواب هم نداد ضرر نمیکنی.
نوشتهای از شاهین کلانتری
که به زیبایی هنر نامگذاری تو برای اشیا یا افراد به رخ میکشد.
پ ن: من هم تصمیم گرفتم اسم اتاقم را «شاه توت» بگذارم. دیدن زیبایی آنها در جنگلهای ارسباران، چشمانم را به گونهای نوازش داد که فعلا یکی از اولین لذتهای زندگیام دیدن دوباره آن جنگل و زیباییهایش است.
شاید نوعی مرض اسمگذاری هم محسوب بشود. اما …
به حق که اسمگذاری از بهترین اعمال است. به من که خیلی انرژی میدهد.
Million years ago Song by Adele
I only wanted to have fun
Learning to fly, learning to run
I let my heart decide the way
When I was young
Deep down, I must have always known
That this would be inevitable
To earn my stripes, I’d have to pay
And bare my soul
I know I’m not the only one
Who regrets the things they’ve done
Sometimes I just feel it’s only me
Who can’t stand the reflection that they see
I wish I could live a little more
Look up to the sky, not just the floor
I feel like my life is flashing by
And all I can do is watch and cry
I miss the air, I miss my friends
I miss my mother, I miss it when
Life was a party to be thrown
But that was a million years ago
When I walk around all of the streets
Where I grew up and found my feet
They can’t look me in the eye
It’s like they’re scared of me
I try to think of things to say
Like a joke or a memory
But they don’t recognize me now
In the light of day
ممنون بابت پیشنهاد آهنگ
ولی من اسم این حالت رو میذارم چرخه ی «پیدایش». چون در اینجور زمان ها، آدم بیشتر برای «خودش» وقت میذاره و کلی اطلاعات دستگیرش میشه…! تصمیمت درباره ی خودت، زندگیت، اطرفیان، حرفه و…چیه ؟
وقتی میری پیش روشنا ها و Vivaldi گوش میدی و مغزتو خالی میکنی، بالاخره به ناخودآگاهت اجازه میدی یکم اطلاعات قبلیتو خونه تکونی کنه و باور کن اگر بهش فرصت بدی خودش، جواب رو در وقت مناسبش بهت میده ✨ فقط باید زمان بدی که یه وقت چرخه پیدایش رو به چرخه باطل تبدیل نشه … 🤌🏻
پیشنهاد میکنم قطعه دوم و پنجم آلبوم Gölgeler/Shadows revisited از Büşra Kayıkçı را هم امتحان کنی.
یه تیکه از متن منو یاد رسول یونان و حرفش انداخت: عشق راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از…
من فکر میکنم
فقط عشق میتواند پایان رنجها باشد.
عشق در همه جا و همه چیز نهفته است. ممنون از نقل قول.