دکتر بسل ون درکولک در کتاب «بدن فراموش نمیکند» از تجربهاش در گرفتن آزمون رورشاخ از مراجعان خود مینویسد:
فصل اول: درسهایی از کهنهسربازان جنگ ویتنام |
در بخشی از مطالعهی خود از شرکتکنندگان آزمون رورشاخ گرفتیم. برخلاف آزمونهایی که در آنها پرسشهای سرراستی مطرح میشود، تقلب در پاسخهای آزمون رورشاخ تقریباً غیرممکن است. رورشاخ شیوه منحصربهفردی است که به کمک آن میتوان مشاهده کرد چگونه افراد از یک محرک اساساً بیمعنا، یعنی لکه جوهر، تصویری ذهنی میسازند. از آنجا که انسان موجودی معناساز است، ما تمایل داریم تصویر یا داستان خاصی را از این لکه ها خلق کنیم. وقتی در یک روز زیبای تابستانی روی چمنزارها دراز میکشیم و تصاویری را در ابرهای بالای سرمان میبینیم، دقیقاً داریم همین کار را میکنیم. برداشت افراد از این لکهها حقایق بسیاری را درباره نحوه عملکرد ذهن آنها بازگو می کند.
وقتی بیل (۱) دومین کارت آزمون رورشاخ را دید با وحشت فریاد زد: «این همان کودکی است که ترکیدنش را در ویتنام دیدم. آن وسط گوشت جزغالهشده، جراحتها و خونی را که به هر طرف پاشیده میبینید.» در حالی که نفسنفس میزد و قطرات عرق روی پیشانیاش نشسته بود، دچار همان سراسیمگی شد که از همان اول او را به درمانگاه کشانده بود. توصیف فلشبکها (۲) را از زبان کهنه سربازها شنیده بودم، اما این اولینبار بود که به چشم خودم آن را میدیدم. در همان لحظه در دفتر کار من، بیل عیناً داشت همان تصاویری را میدید، همان بوهایی را میشنید و همان ادراکات فیزیکی را حس میکرد که در رویداد اصلی تجربهاش کرده بود. ده سال پس از آنکه با درماندگی کودکی رو به مرگ را در آغوش گرفته بود، حالا هم داشت در واکنش به یک لکه جوهر آن تروما را مجدداً احساس می کرد.
تجربه بیواسطه فلشبک بیل در دفتر کارم به من کمک کرد تا رنج و غذایی را که مکر را سراغ این کهنهسربازان می آمد، درک کنم. علاوه بر این به کمک آن بار دیگر به ضرورت یافتن راه حلی برای این مشکل پی بردم. خود حادثه ترومایی، به رغم وحشتناک بودنش، یک آغاز، یک میانه و یک پایان داشت، در آن مقطع متوجه شدم که فلشبکها حتی از آن هم بدترند. هرگز نمیدانید کی دوباره به شما حملهور می شوند و به هیچ وجه نمیتوان گفت کی به پایان میرسند. سالها طول کشید تا نحوهی درمان اثربخش فلشبکها را یاد بگیرم و در این راه بیل یکی از مهم ترین مربیان من بود.
وقتی از ۲۱ کهنه سرباز دیگر هم آزمون رورشاخ گرفتیم، پاسخها یک جور بودند: واکنش شانزده نفر آنها با دیدن دومین کارت به گونهای بود که گویی دارند یک ترومای جنگی را تجربه میکنند. دومین کارت این آزمون اولین کارتی است که در آن از رنگ استفاده شده و اغلب موجب بروز پدیده به اصطلاح «شوک رنگی» میشود. کهنهسربازها توصیفاتی این چنینی از این کارت داشتند: «اینها دل و روده ،دوستم ،جیم، هستند که خمپارهای شکمش را جر داد و این گردن، دوستم، دنی هست که وقتی داشتیم ناهار میخوردیم یک گلوله کلهاش را ترکاند.» هیچ کدامشان از راهبهای دستافشان، پروانههای بالبالزن، مردان موتورسوار یا هر تصویر عادی یا
گاه عجیبی که اکثر مردم میبینند، حرف نزد. هر چند آنچه بیشتر کهنهسربازها دیده بودند، عمیقاً ناراحتشان کرده بود، واکنش پنج نفر باقیمانده از این هم نگرانکنندهتر بود. ذهنشان کاملا پاک شده بود. یک نفرشان گفت: «این هیچی نیست. فقط یک مشت مرکب است.» البته آنها درست میگفتند، اما انسانی معمولی در واکنش به محرکهای مبهم از تخیل خود استفاده میکند تا چیزی از آنها بفهمد.
آزمون رورشاخ به ما یاد داد که افراد مبتلا به تروما معمولاً همه چیزی را که پیرامونشان است متأثر از ترومای خود قرار میدهند؛ علاوه بر این، رمزگشایی از اتفاقات اطراف برایشان دشوار است. به نظر میرسید چیز زیادی میان آنها و محیط پیرامونیشان قرار نداشت. علاوه بر این، دانستیم که تروما بر تخیل افراد تأثیر میگذارد. آن پنج نفری که چیزی در لکهها ندیدند، نمیتوانستند به ذهنشان اجازهی بازیکردن بدهند. البته شانزده نفر بقیه نیز همین طور بودند؛ چرا که آنها با مشاهده صحنههایی از گذشته در لکهها، آن انعطاف پذیری ذهنیای را که مشخصه اصلی تخیل است، به نمایش نگذاشتند. آنها صرفاً فیلمی قدیمی را بازپخش میکردند.
بدون تردید تخیل نقش مهمی در کیفیت زندگیهای ما دارد. تخیل ما را قادر میسازد تا با خیال پردازی درباره سفر، غذا، رابطهی جنسی عاشق شدن و حرف آخر را زدن، همه چیزهایی را که زندگی را جذاب میکند از هستی تکراری و روزمرهی خود رهایی یابیم. تخیل این فرصت را به ما میدهد تا به فکر فرصتهای جدیدی باشیم. تخیل سکوی پرتاب ضروری برای واقعیت بخشیدن به امیدهایمان است. خلاقیت ما را شعلهور می کند، خستگی و ملال ما را تسکین میدهد، خوشیهای ما را دوچندان میکند و به صمیمیترین روابط ما غنا میبخشد. وقتی افراد بیاختیار و بیوقفه به گذشته کشانده میشوند، به آخرین زمانی که مشغولیتی شدید و هیجانات عمیق را احساس میکردند، از بی تخیلی و انعطافناپذیری ذهنی رنج می کشند. بدون تخیل نه امیدی هست، نه فرصتی برای تجسم آیندهای بهتر، نه جایی برای رفتن و نه هدفی برای رسیدن.
آزمون رورشاخ همچنین به ما آموخت که افراد مبتلا به تروما با نگاه کاملاً متفاوتی از دیگران به جهان مینگرند. برای بیشتر ما مردی که از آن سوی خیابان به طرفمان میآید صرفاً کسی است که دارد قدم می زند. اما قربانی تجاوز ممکن است شخصی را ببیند که قصد آزارش را دارد و به همین دلیل وحشت زده میشود. ممکن است معلمی سخت گیر برای کودکی معمولی فقط شخصیتی دلهرهآور باشد، اما چنین معلمی برای بچهای که ناپدریاش او را کتک میزند، حکم شکنجهگر را دارد و موجب بروز حملات خشم یا کزکردن از سر ترس میشود.
(۱) یکی از مراجعان دکتر «بسل ون درکولک»
(۲) تداعی وقایع و خاطرههای دردآور (flashback)