لببهلب کلمهها را در ذهنم جا دادم. جایی نبود که جاشدنی باشند. همه جا را تو گرفته بودی. دوباره خواندم. چندبار دیگر. ذهنم خطا میداد. پر از تصویر بود. نمیشد با این تصویرها چیزی خواند و یاد گرفت. باید این تصویرها را خالی میکردم. خطا زد: «شعر نیازی جوون. بخون تا راهی برای نوشتن آنچه در دل داری بیابی.» چنین شروع شد:
پلک زدی، پلک زدم.
موج به موج موهایت را پلک زدم.
دریایی هستی برای خودت
غرق شده بودم و نمیدانستم.
لببهلبکردن کلمات برای هرکس به گونهای رقم میخورد. برای من اینگونه کلمات شکل گرفتند. اینها اولین تصاویری هستند که به یادم میآید. مدتی میشود که در تلاشم برای هر کلمه تصویری دستوپا کنم.
دریا: آبی، شور خیلی شور (اولی به معنای اشتیاق، دومی یک مزه)
بوسه: صورتی، نرم، تصور یه عالمه قلب که در اطراف سرم دور میزنند.
سیرشدن: بغلکردن، حلشدن در دیگری
گرسنگی: شیر خوراکی، کاهو، هویج، انواع میوه
استرس: مهرداد (آدمک ذهنی من) را فرض میکنم که در جلوی میز من ایستاده است و غرغر میکند.
اضطراب: همان مهرداد که چون خسته شده، صندلی آورده و در کنار میز من بر روی آن نشسته است.
غزل: خواندنی، من را به یاد این شعر حافظ میاندازد: «دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد/چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد/آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت/آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد»
عشق: مثل کتاب خواندنی اما به همان اندازه نیاز به نوشتن دارد. من را به یاد کتابخوانم میاندازد هنگامی که با راه رفتن مشغول به مطالعه با آن میشوم.
غیرت: تعصب بیهوده
اعتماد: همچون کاغذ حساس است. با خودافشایی شکل میگیرد و دلیل شکلگیری آن فضیلتهای دیگری است.
دستت را در دست گرفتم. میدانی بارها از دور دیده بودم، دونفرههای دستدردست یا بغلدربغل را اما هیچ وقت نتوانستم احساس باهمبودنشان را برای خودم در درونم بازسازی کنم. همواره چیزی کم بود. و آن تو بودی.
قطار نگاهم را که روی ریل نگاه تو انداختم، هنوز هم چیزی کم بود. انگار همواره چیزی از دور کم است. طناب را جلوتر کشیدم. به طنابکشی میمانست. تو هم چنین کردی. با کلمات بارها و بارها چنین کردیم. تا من هوا را از نفس تو بوییدم. همواره فهمیدن و درککردن از دور دشوار است. باید از نزدیک دید. باید بغلبهبغل شد تا دنیای دیگری در تماس با دنیای تو قرار گیرد. تنها با لبریز از ضربانهای یکدیگرشدن است که میتواند فرصتی برای درک نگرانیهایمان فراهم آورد.
پتو پلکهایم را بر روی چشمانم کشیدم. غم و اضطراب در صدایت اوج گرفته بود.باید دوباره بغلت میکردم تا غمت را میفهمیدم. دوری و دوستی نمیشود. صمیمیت تنها با نزدیکی هممعناست.
چشمانت را مالاندی، دلم رفت.
بینیات را چلاندی، دلم رفت.
آخر دست به جایی نزن دیگر
که دلی نماند از دستت.
دستهایت را بده به من تا مشغولشان کنم.
تا قصهای گویم و آرامشان کنم.
اما چه قصهای؟
برایم بگو چه قصهای دوست داری؟
شروع بهتر از هرگز نیاغازیدن است
هرچه بادا بادا
6 دیدگاه روشن لببهلب
شعری که شنیدم و شاید جایش اینجاست.
دانلود این حدیث آشنایی با صدای غزل شاکری
اگرچه عمری ای سیه مو چون موی تو آشفته ام
درونه سینه قصه ی این آشفتگی بنهفته ام
ز شرم عشق اگر به ره ببینمت
ندانم چگونه از برابره تو بگذرم من
نه میدهد دلم رضا که بگذرم
نه طاقتی که در رخ تو بنگرم من
اگرچه عمری ای سیه مو چو موی تو آشفتهام
دل را به مهرت وعده دادم دیدم دیوانه تر شد
گفتم حدیث آشنایی دیدم بیگانه تر شد
با دل نگویم دیگر این افسانه ها را
باور ندارد قصه مهر و وفا را
مگر تو از برای دل قصه وفا بگویی
به قصه چون شد آشنا غصه مرا بگویی
اگرچه عمری ای سیه مو چون موی تو آشفته ام
درون سینه قصه ی این آشفتگی بنهفتهام
ز شرم عشق اگر به ره ببینمت
ندانم چگونه از برابره تو بگذرم من
نه می دهد دلم رضا که بگذرم ز عشقت
نه طاقتی که در رخ تو بنگرم من
شعر آخر متن را هم دوست دارم🥰
به نظرم
بیشتر شعرهایت پختهتر و حرفهای تر از شعر قبلیشان خودنمایی میکنند.
هر چه بیشتر میخوانم، بیشتر به نادانستههایم پی میبرم.
فعلا این را بگویم
که عاشقانهای رقم زدی که دل هر عاشقی را حسابی به لرزه میاندازد.
راستی
آره دوری و دوستی نمیشود.
از یک جایی یه بعد فقط بغل به بغل بودن کارساز است.
شاید همین مورد دلیل علاقه من به جان بالبی و نظریهاش باشد.