پگاه از من پرسید که میخواهم با نوشتن چه کنم:
اولین جملهای که به ذهنم میرسد این است: «The answer is the question» این جمله را از ایلان ماسک در مصاحبه با JBP وام گرفتم. با اینکه عین این جمله را به کار نبرد اما این جمله به عنوان برداشتی از صحبتشان به یاد من مانده است.
پیترسون از او میپرسید که این همه انگیزه برای فعالیتهای گوناگون را از کجا میآوری؟ او در پاسخ به این موضوع اشاره کرد که در حدودای ۱۲ سالگی با بحران وجودی دست و پنجه نرم میکرده و همین او را به خواندن و تعمق بیشتر در معنای زندگی واداشته است. در این مسیر بعد از یه عالمه مطالعه به این نقطه ثابت دست یافته است که «جواب همان پرسش است.»
این جمله را چنین کامل میکنم: «ما برای شناخت به دنیا آمدهایم و اگر فرض کنیم که این شناخت به وسیله درگیری ما با این دنیا شکل میگیرد پس نیازمند دستوپنجهنرم کردن با دنیا و مسائلش هستیم. و شاید تنها ابزار ما برای شناخت «پرسشگری» باشد.»
پیشینه من با پرسشگری دنبالهی دور و درازی دارد. من خودم را با پرسیدن شناختم. خب من از حدودای سه سالگی به مامان و بابام گیر داده بودم که میخواهم به مدرسه بروم. مادرم اصرار داشت که باید بچگی کنم، زود رفتن به مدرسه میتواند آسیبهای خودش را داشته باشد. اما من در کتم نمیرفت. از اول حرفگوشبکن نبودم. البته که نه در همه موارد بلکه موردهایی که باور داشتم نیاز اصلی من است و من بدون آن از دیگران عقب خواهم بود.
در آن دوران من میدیدم که دختردایی بنده که ۴ سال بزرگتر بود تازه خواندن و نوشتن را شروع کرده است و من خب باید اعتراف کنم که نسبت به این موضوع که دیگران میتوانند بخوانند و من نه، اصلا حس خوبی نداشتم. میرفتم بلای سرشان و کتاب که میخوانند از آنها میخواستم که بلند بخوانندش تا من هم به آن گوش کنم.
خواندن و نوشتن را یک قدرت میدانستم. آنقدر پیله کردم که سال بعدش من را به مهدکودک فرستادند. در مهدکودک خواندن قرآن و زبان انگیسی را یاد میدادند. مادرم اشتیاق خاصی برای حفظ کردن قرآن از سوی من داشت. تشویق او من را در مسیر حفظ قرآن انداخت. یادم میآید که آنقدر به فایلهای صوتی انگلیسی و قرآن گوش میکردم که صدای خانوده گرامی درآمده بود و من را مجبور کردند که از هندزفری استفاده کنم.
علاقه من به نوشتن به علاقه من با خواندن پیوند خورده بود. هر چه دستم میآمد میخواندم. اول از کتابخانه خانهمان شروع کردم و بعد فعالیتم را با عضو شدن در چند کتابخانه ادامه دادم. نویسندههای کودک و نوجوان فارسی زبان راضیام نگاه نداشتند. برای همین به ناچار به سراغ ادبیات کلاسیک کشیده شدم. نوشتن خلاصه از کتابها را از همان ابتدا دوست داشتم.
اما تحقیق کردن دربارهی یک موضوع روشنترین خاطره من را تشکیل میدهد. به یاد دارم که در آن زمان به اینترنت دسترسی نداشتیم و من برای جستجو در گوگل بر سر عموهایم خراب میشدم. البته که هر چه کتاب در خانه بود را زیر و رو میکردم تا مزاحمشان نشوم اما تعداد کتابهای ما محدود بود و من هم تشنهی دانستن.
وقتی دانستن بیشتر درگیریات بشود دیگر هیچ چیزی نمیتواند حواست را پرت کند. خلاصه کنم: «کل دوران ابتدایی و راهنمایی من به تحقیقکردن و ارائههای کلاسی که میدادم گذشت.» و البته خواندن یک عالمه رمان. چرا رمان؟ چون به من فرصت تجربهکردن و آموختن از نگاه دیگران را میداد.
از همان ابتدا شنونده خوبی نبودم. این را مادرم میگفت. با اینکه خیلی با دقت به تمام حرفهای معلمان گوش میدادم اما گوش دادن فقط به نظر من کافی نبود. من دوست داشتم دانش دیگران را مکتوب داشته باشم و برای خودم نگهشان دارم. البته که بعدتر ها فهیدم که با نوشتن نمیتوان هر دادهای را که به دست میآوری جایی نگه داری. نگهداری از نوشتهها محدودیت دارد. من نمیتوانستم کتابی را دور بیندازم. تا دوران آخر ابتدایی تمام کتابهای این دوران را نگه داشته بودم. هنوز هم تعدادی از دفترهایم در سالهای متفاوت را نگه داشتهام.
رشتهام را تجربی انتخاب کردم چون در تمام دوران راهنمایی زنگ ویژه من کلاسهای آزمایشگاه علوم بود. البته که شرکت من در چند مسابقه آزمایشگاهی و حمایت معلم عزیزم – آقای علیدوست- بیتاثیر نبود. من به ایشان خیلی بدهکارم. در اولین جشنواره ابوریحانبیرونی در کلاس سوم به عنوان محقق جوان شرکت کردم. طرحم پذیرفته نشد اما راهم را آنقدر ادامه دادم تا آخر من را در کلاس چهارم و پنجم پذیرفتند. آخر ما آن موقع کامپیوتر نداشتیم و من همه را با خط خودم مینوشتم. با یه عالمه خواهش در باب تهیه مقدمه، فهرست و ….. از عموهایم کمک گرفتم اما خب چون کل اثر به صورت تایپشده نبود، مقامی نیاوردم. البته که من راضی بودم. توجه معلمم به من و تشویق کردن من به خواندن و نوشتن به این میمانست که به من دنیا داده باشند.
زنگهای انشا تا پیش از دبیرستان زنگ مورد علاقه من بودند و هنوز هم حس خوب کلاسهای آقای حسنی و شریفی را به یاد دارم. در اینجا لازم است از آقای شکور تشکر کنم. من خیلی به ایشون بدهکارم. در دورهای من کاملن در حال غرق شدن بودم. کلاس نهم آنقدر حس تنهایی و دوری از همه چیز و هم کس را داشتم که اگر ایشان نبودند نمیدانم کارم به کجاها میکشید. زمان ثبتنام برای اردوی مشهد در کلاس نهم ایشون در یک روز مانده به سفر به من اطلاع دادند که یک صندلی خالی شده است. و اصرار کردند که من هم همراهشان بیایم.
خیلی دلم برای ایشان تنگ شده است. با نوشتن یاد این افتادم که حتما بروم ببینمشان. تا مدتها بعد از ورود به دانشگاه آزاد عذاب وجدان داشتم. احساس میکردم که تلاشهای تمام معلمهایم را با قبول نشدن در رشته پزشکی به هدر دادهام. داغ دلم تازه شد. حتی پس از مدتها گذر از یک واقعه تلخ هنوز هم جای زخمهایی که خوردهایم پاک نمیشود.
پذیرفتن واقعیت گاهی به این میماند که مقابل فرد مقابل بایستی و از او بخواهی که خیلی سفت یک توگوشی آبدار بخواباند در گوشت. افراد خیلی سخت با چنین چیزی مواجه میشوند. من با کمک برادرم چنین دورهای را گذراندم. اول فکر کردم شوخی میکند وقتی میگوید: «سعید بهتره بپذیری که شکست خوردی.» اما هر چه جلوتر رفتم تازه متوجه فحوای کلامش شدم.
پیشنهاد میکنم گاهی از دیگران بخواهید که شما را نقد کنند. وقتی از افراد گوناگون میخواهم من را نقد کنند، اولین بار که با چنین رفتاری مواجه میشوند شاخ درمیآورند. معمولا میگویند این عجیبترین خواستهای است که فردی از ما داشته است. شاید حتی به نظرشان بیاید که دارم دستشان میاندازم اما وقتی صورت جدی من را منتظر پاسخگوییشان میبینند، به رفتارهای عجیبی پی میبرند که مختص من هستند.
فکر کنم باید تیتر رو به «نوشتن با من چه کرد؟» تغییر بدهم. 😅
ادامهی این نوشته را در نوشته «۳۰ دلیل برای نوشتن» دنبال کنید.
(۱) آشنایی من با پگاه به تابستان ۱۴۰۲ برمیگردد. در مورد حضور موثر او در این سه نوشته بیشتر بخوانید:
در تولد سه سالگیام
برای غلبه بر احساسات ویرانگر خود چه کنیم؟
چه کنم تا آنچه را که میخواهم دریابم
4 دیدگاه روشن میخواهم با نوشتن چه کنم؟
امیدوارم همچنان دکمه پرسشگری در ذهن شما روشن باشد و
شما را در راستای شناخت پرسش ، از نظر شما همان پاسخ است، به پیش براند.
چون ترس از پرسیدن و نداشتن شرایط محیطی چیزی بود که در کودکی گریبان گیر من شده بود.
ذهن مرده، ذهنی است که در خود پرسشی نداشته باشد. البته که این نظر من است.
به نظر من سوالپرسیدن و کسب مهارت تولید پرسشهای بجا بر مبنای استدلال اولین گام برای یک ذهن نقاد است.
حس میکنم تشویق این افراد خیلی خیلی موثر بوده توی ادامه دادن این مسیر… ممنون که از پا ننشستی و داری این مسیرو ادامه میدی^^
خواندن شما دوست عزیز و کامنت گذاشتن شما از هر مورد دیگهای بیشتر انرژیبخش بوده است.