بهانهای میخواستم.
برای زنده بودن، برای نفس کشیدن
و برای جستجوی دوباره در باب معنای هر چیزی
بهانهای میخواستم.
تا دوباره به ارزش آدمها، حرفهایشان
محبتشان و یکرنگیشان پی ببرم.
تا دوباره به خودم فرصت دیدهشدن در آینه را بدهم.
و به این آشفتگیِ انباشتهشده از یک قرن غمِ زندگینکرده سامان ببخشم.
بهانهای میخواستم برای فکر کردن
برای تجربهکردن دردِ فقدان
و غمِ تنهایی
اما نه آن فقدان و تنهاییِ همیشگی خودم
بلکه چیزی تازه و نوپدید که مزهی تلخش ماندگار و نشستنی نباشد.
تنهایی که با بودن تو در ذهنم جان بگیرد و با فقدان کنار تو نبودن
برایم ملموستر شود.
تنهایی که بغلکردنی باشد.