ببخشید این نوشته رو کمی خودمونی مینویسم. خواهشن اگه دنبال نثر تر و تمیز هستید این یکی رو نیگاه نکنید.
اگه فرض کنیم که خالق هستی یک بازیآفرینِ خیلیاینکاره باشه و در آفریدن بازیهایی که از شدت نظم خودشون را تنظیم و تکمیل میکنن، معلوم نیست که شروع کرده به ترسیم و خلق اما میشه حدس زده که کی تصمیم میگیره یه مورد خفن و آشوبگر بیافرینه به نام «انسان» که قراره کلا زمین رو به گند بکشه. البته که «خاک» همون اول استقامت میکنه و قبول نمیکنه، اما از آنجا که اجازهاش دست خودش نبوده، مجبور میشه که به برنامهی خلقت پا بده. (با این پیشفرض که انسان رو از خاک آفریدن.)
خب چی کار کنیم که این «آدم» که آفریدیم تنها و در غم و خسران نَمونه و امید به زندگی داشته باشه:
یک) نیازه که یه عالمه درد و نیاز بندازیم گردنش.
دو) نیازه که یه همنشین براش بیافرینیم که تعدادی از نیازهای خاصش فعال کنه. (همون اَکتیو)
بازی داده شدیم اما خودمون ممکنه که خبر نداشته باشیم
اگر فرض کنیم که فقط دو جنسیت داریم: «آقا و خانم» به دلیل بقای نسل بوده که رقابت بین آقایون بیشتر و بیشتر میشه. حالا چرا؟ چون خانمها باید انتخاب میکردن. با اینکه آقایه به احتمال زیاد پیشقدم میشده اما باز هم خانمه انتخاب میکرده، باز هم چرا؟ چون خانمها هزینهی بیشتری از نظر عاطفی، روانی و جنسی میپردازن و مهمتر از همه با یکبار برقراری رابطه ممکنه که باردار بشن. همین مسئله خیلی وقت ازشون میگیره: نه ماه وقت و سپس نزدیک به ۴ یا ۵ سال برای مستقلترشدن نوزاد.
یه سوال مهم میتونهه این باشه که: معیار و ملاک برای انتخاب یک پارتنر خوب چیه از نظر خانمها؟ شاید مهمترین چیز را بشود هوش و جایگاه اجتماعی و مالی دانست. و آقایون چطور؟ خب عوامل زیادی درگیرن برای هر دوجنس اما با احتمال زیادی ظاهر برای هر دو جنس مطرحه.
خلاصه اینکه شاید مدتها فکر میکردم آقایون این همه با هم رقابت دارن فقط به خاطر پول و ثروت اما شاید ارث قدیمی که از نظر غریزی یا ژنتیکی بهشون رسیده خبر میده که نه! تلاش این مردها برای کسب صلاحیت (competence) برای انتخاب شدنه نه مردسالاری(patriarchy).
خب به طور طبیعی وقتی معیارهای خانمها برای انتخاب هر روز سختتر میشه، آقایون هم بیشتر تلاش میکنن و فکر میکنن اگر بین خودشون بازی تشکیل بدن و براساس شایستگی (competence) خودشون را طبقهبندی کنن، راحتتر میتونن پارتنر مدنظرشون را پیدا کنن.
اینجا میشه که خیلیها ناامید میشن. چرا؟ چون بازی طبیعت با همه خوب تا نمیکنه. به بعضیها یه شانس میرسه و به تعداد زیادی یه عالمه بدشانسی. البته که همه درد دارن اما گاهی دردهایی هستن که هیچ جایگزینی ندارن. تنهایی آدمو داغون میکنه و هیچ تعارفی با هیچ کس نداره. آدمهای تنها دو دهه کمتر از آدمهایی که تنها نیستند و از حمایت عاطفی برخوردارند عمر میکنند.
البته که خیلیها شاید مثل نیچه، شوپنهاور، ویگتنشتاین به این نتیجه رسیدن که ما همهمون بازی داده شدیم و تکامل و انتخاب طبیعی (Natural selection) بازیمون داده. دنیا تاریک، سرد و کوتاهه. و تنها چیزی که میتونه معنا بده به زندگیتون اینه که با دردهاتون کنار بیاین و تلاش کنید هر روز به نسخهی بهتر خود بدل شوید. «آدمها ذاتن تنهان.» آیا این درسته؟ آیا معنای زندگی ما میتونه به ارتباط متقابل با انسانهای اطرافمون گره خورده باشه؟ (این تعبیر الان منه، قطعا با مطالعه بیشتر شناختم عوض میشه.)
بذار یه جمعبندی بهت کادو بدم
ذهنم چند وقت پیش داشت میترکید. از درد و گیجی. شاید عادی باشه که تو سن ۲۲ همه از گیجی و ناپیدابودنِ آینده عصبانی و استرسزده باشن اما بین اینکه فکر کنی «دیگه نمیتونی ادامه بدی» با اینکه احساسش کنی یه دنیا تفاوته. اولین تصویری که میاد تو ذهنم برای اینکه این فکر رو بندازم سطل آشغال تصویر آدمهایی که است از نظر عاطفی به آنها دلبسته هستم. نمیتونم انکار کنم به هماناندازه که این عزیزان در زندگی من تاثیر میگذارند، ممکن است من هم در زندگیشان اثر گذاشته باشم. پس «نبودنم و فکر کردن به آن» نه کمک مثبتی به آنها خواهد کرد و نه خودم.
من همواره سعی میکنم یه موضوع را از نیگاه افراد مختلف ببینم، چند وقت پیش جملهای از عزیزی من را دیوارکوب کرد: «بذار یه جمعبندی بهت جایزه بدم: بهترین چیز اینه که آدم با خودش روراست باشه.» خب من مثل این که رو به آینه کرده باشم و به خودم زل زده باشم، از خودم میپرسیدم: «چرا؟»
احساس کودن بودن بهم دست داد. شاید هر آدمی جای من بود حق داشت که کمی خنگ باشه. نه؟ شاید چراییاش این باشه که: «اگه با خودت روراست نباشی، شاید زخم را بپوشونی، اما هر چه که زمان بیشتری بگذره، عفونتش بالاخره وارد خونت میشه و میفرستد کما (coma)»
روانشناسی رشتهی گریهدرآوریه
و این احساسِ مبهم شاید همون «کمای حاصل از زخمی» باشه که آنقدر جوابش رو ندادم تا اینکه پخش زمینم کرده.» و البته که فکر نکنید از آدمها نشنیدم که میگن: «از بیرون خیلی قوی به نظر میای» اما شما هم میدونید که ظاهر همه چیز رو نمیگه. در دل آدما همه طور چیزی پیدا میشه. روانشناسی رشتهی گریهدرآوریه، چون هر چه تلاش میکنی که خودت را بیشتر بشناسی، میفهمی خیلی عقبی و هر بار که تلاش میکنی به خودت بگی: «بسه دیگه، خودت باش، خودت را جمعوجور کن» دیگه نمیتونی این دروغ رو باور کنی، چون میدونی که خودت را نمیشناسی و حتی تعریفت از «خودت» هنوز معلوم نیست.
اما بگم. هر بار که حالم بد میشه سعی میکنم به نقطههای مثبت زندگیام نیگاه کنم. به مامان و بابام. به برادرم که دلم براش خیلی تنگ شده و خواهرم. به دوستام. به خانوادهام از خالهها تا عموها و فرزنداشون. به اینکه چقدر ازشون ممنونم که به زندگیم معنا دادن. به اینکه زندگی بدون آدما مزه گُه میده و تحملش میتونست سختتر از این باشه. هر بار حالم از همه چیز بهم میخوره، به نفسام گوش میدم. که چقدر شنیدنیاند. که چقدر ممنونم از داشتنشون. خدایا ممنون از آفرینش این هستی خفن. خدایا ممنون که ما رو هم بخشی از بازی بزرگت آفریدی. ممنون که ما رو هم قابل دونستی برای بودن.