سورن
مامانم میپرسید: «چرا وقتی حتی خونه خالی هست هم گوشگیر میذاری؟» با خودم فکر کردم. نه تنها فقط به خاطر سکوت بود بلکه صدای شنیدن نفسهای خودم هم به من تمرکز میداد و هم حس اینکه چقدر این نفسها ارزشمند هستند و نیازه که برای قدردانی از وجودشون تکتکشون را در جای درستی خرج کنم.
از بچگی نسبت به سر و صدای زیاد حساسیت داشتم اما احساس میکنم از کلاس ششم که تمرکز برایم اولویت پیدا کرد و یادگیری تبدیل به روز و شبم شد، سکوت ارزشی به اندازه طلا در ذهن من پیدا کرد. از جایی به بعد -فکر کنم کلاس نهم- بود دیگر گوشگیر به دست شدم. اسم هم برایشان گذاشتهام: «سورن» یعنی «حمله و هجوم»
سورن، من را در مقابل خیلی از حملهها و برانگیختگیها حفظ کرد. سورن به من یاد داد که زندگی خیلی ارزشمندتر از آن است که ذرهای دیگران را به خاطرش ناراحت کنی. از وقتی «سورن» همنشین من شده است نسبت به اینکه به چه چیزی گوشم میدهم حساستر شدهام.
از وقتی نوشتن را دوباره پی گرفتم این حساسیت بیشتر نیز شد. دیگر تنها یا به سکوت گوش میدهم یا به قطعهای از پیانو. الان نمیتوانم بگویم این یک عیب است یا محدویت بیجا. بعدتر مشخص میشود، اما میتوانم بگویم موسیقی تاثیر مستقیمی بر مغز من دارد. خوبی موسیقی این است که یکراست خودش را به آمیگدال وصله میکند. و آمیگدال هم که مرکز پردازش احساسات و پاسخ هیجانی، ماشاالله دستش به خیر است.، نیشکون نیشکونات میکند تا دست به کار شوی.
سیبگلو
این اصطلاح سیبگلو را اولین بار از خواهرم شنیدم. میگفت: «پسرا به بلوغ که میرسن سیبشون بیشتر میزنه بیرون.»
با اینکه شاید در جنس مذکر بیشتر باشد، اما انسانها معمولا برآمدگیای رو در گلویشان دارند.
هر موقع نفسها جوابگو نیستند. دو انگشت اشارهام را در سمت چپ سیبگلویم فرو میکنم. نیاز به فشار چندانی نیست، با کمی فرورفتگی دو انگشت در پوست ناحیهی بین نای و عضلهی گردن، «ضربان» را حس خواهید کرد.
شده است که ضربان مشابهی را در پشت سرم یا در پشت چشمانم یا در پیشانیام حس کنم که دردناک هم هستند اما هیچ کدام به اندازهی ضربان قلب حسکردنشان نیاز به تمرکز نیست.
یه نقلقول روی مخ
در جایی از مالکوم گلدول نقل قولی آورده شده بود که: «به اندازهای که هر چیز لذتآور است به همان اندازه و بیشتر نیز هزینهآور خواهد بود.» البته که این دریافت من از نوشته بود و نه دقیقا عین نوشتهی نویسنده.
جملهها و اسمها خیلی روی من اثر میگذارند. (البته که معمولا!) صبح بلند شده بودم و دل و مخ در حال بازی دادن هم بودند که همین جمله یادم آمد.
دلم: شکلات میخوام.
مخم: نمیشه. جوش میزنی.
دلم: پنیر و نون چطور؟ بوی نون میاد. یه کمی که چیزی نمیشه.
مخم: حرفش رو هم نزن. خوابآلود میشی.
دلم: خرما و عسل چطور؟ اینکه دیگه قبوله؟
مخم: یکیاش رو میتونی انتخاب کنی.
دلم: (به حال زمزمه) دهنسرویس.
بعد از چند دقیقه:
دلم: اگه خرما بخوام چند تا میشه؟
مخم: بیشتر از سه تا نمیشه.
دلم: خدایا این پسر رو به سر عقل بیار. با من نمیسازه.
هر چه بیشتر بخوانی و بنویسی PFC ات بر مغز هیجانیات بیشتر سایه میاندازه و این مکالمهها جنجالیتر نیز خواهند شد.
2 دیدگاه روشن موسیقی تاثیر مستقیمی بر مغز دارد
ممنون از شما. من احساس میکنم رسالت نوشتههای مسیرنامه یادآوری و به عمل تبدیل کردن هر موضوعی که میخوانیم هست.
ممنون که با این نوشته بار دیگر یادآوری کردی تا دستم را روی سیب گلویم بگذارم و
بیشتر ضربان قلبم را حس کنم.
در مورد تاثیر سکوت و موسیقی هم باهات موافقم. هر کدام به گونه ای مرا به سمت خودم می کشاند.