بخشی از تو را مدتها پیش به خودم پیوند زدم.
تا حتی اگر در کنارم نبودی.
جوانهزدن تو را در خودم ببینم.
تو نبودی و نبودن تو در کنار من
تنهاترم کرد
تا تنهایی را بپذیرم و
با دمنوش نفسهایم تقلیلش کنم.
تا به خودم یادآوری کنم.
که آدمها توسط انتخابهایشان ساخته میشوند.
…..
تو رفتی.
نه یکبار بلکه بارها.
و نبودن تو، بغض و خون را در گلویم چنگ زد.
اما نبود صدایی قوی در جانم،
نگذاشت برایت بگویم که چقدر دوستت دارم.
که چقدر جوانههای درختمان در هنگام بهار،
یا پرتقالهای خونیمان در پاییز و زمستان
به من یاد داد تا مردِ زندگی خودم باشم.
تا خودم باشم و
سخن و فکر خودم را پرورش دهم.
بارها به من گفتی:
«شکستهایت را بپذیر.»
«کاستیهایت را بپذیر.»
«دردهایت را بپذیر.»
اما تو را نفهمیدم.
ذهنم آنقدر بارور نبود که بفهمم،
«مهربانی با خود» یعنی چه؟
اما شاید آنقدر به تو فکر کردهام،
که تمرین گفتههایت مسئلهام شدند.
که با خودم به گفتگو بنشینم،
آرام و مهربان باشم.
…
یادم هست میگفتی:
«زندگی یعنی مسیری ممتد
که هیچ وقت تمام بشو نیست،
مگر اینکه تو بخواهی،
آن را برای خودت تمامشده بدانی.»
و یا
«زندگی معنا و هدف میطلبد،
اگر مال خودت را تحویلش ندهی،
مال دیگری را به تقلید میگیرد.»
و حال
با یادآوری تکتک آن جملهها
به خودم میگویم:
«چگونه ممکن است یک آدم
این همه معنا و رنگ در زندگی من جاری کرده باشد.»
و حسرت من
که مزهاش از عناب گستر است،
این است که ایکاش ریکورد صدایت را داشتم.
یا تصویرت هنگامی که در کنارم نشستهای را
میتوانستم در حافظهی پریشانم بازسازی کنم.
2 دیدگاه روشن یک پیوند
ممنون از این کامنت🙏
زندگی معنا و هدف میطلبد،
اگر مال خودت را تحویلش ندهی،
مال دیگری را به تقلید میگیرد.
این قسمت از متن یادآور شعری از مولانا شد برای من:
ساعتی میزان آنی
ساعتی موزون این
بعد از میزان خود شو
تا شوی موزون خویش