چی از این دنیا میخوای
از خودم پرسیدم: «چی میخوای از زندگی راضی بشی؟»
به نظر «منِ چند روز پیش و قبلتر از آن» این مورد سختترین سوال قرن بود.
اما الان حس میکنم میدانم چه چیزی را از ته دل میخواهم: «کار عمیق»
هر چه بیشتر بهتر.
خیلی طول کشید این رو بفهمم. اما توجه داشته باشید که این دو کلمه چندین و چند پیش نیاز دارد:
۱- ورزش روزانه نیاز دارد.
۲- برای تمرکز بهتر باید هر روز بنویسی و مخت رو روی کاغذ یا هر جای دیگری خالی کنی.
۳- باید خودت را به جلو هل بدی که هر لحظهاش برای مدتی میتواند دردناک باشد.
۴- مغزت و بعضی رفتارهایت را نیاز است شرطی کنی. شرطی به مکان خاص تا هر موقع در آن مکان حاضر شدی فقط تمرکز کنی.
۵-نیاز داری که هر روز کتاب بخوانی. کتاب خواندن علاوه بر اینکه حالت را خوب میکند، در افزایش امید به زندگی هم تاثیر دارد. فرقی هم ندارد چه کتابی باشد، فقط سعی کن کتابی از یک نویسنده خوب بخوانی. نه هر کتابی الزاما. چندتا نشر زیر معمولا کتابهای خوبی منتظر میکنند:
میلکان، ارجمند، گمان، اطراف، نگاه، چشمه، نیلوفر، شمعدونی، نی، نو
۶- به checklist (لیست کارها) قطعا نیازمندی. فقط سه تاشون را انتخاب کن و به پیشرفتشان فکر کن.
۷- زمانت را جعبهبندی کن (time boxing) و با به پایان رساندن هر جعبه، حس پیشرفتت را از درون جشن بگیر.
۸- اگر دنبال انگیزهی بیرونی هستی کامالا در اشتباه هستی. انگیزه و انرژی از درون آدمها نشات میگیرد. اگر حوصلهات سریع سر میرود، میتواند نشانهی این باشد که هنوز معنایی برای زندگی خودت پیدا نکردهای و موارد مشخصی را به طور واضح به عنوان هدف در سر نداری. (البته اگر از نظر سالمی حالت ok باشد، الهی آمین.)
۹- مغزت را شرطی به پاداش نکن. بلکه سورپرایزش کن.
۱۰- قانون ۳-۳-۳ را برای آرام کردن ذهنت انجام بده.
۱۱- …
لیست بالا را در نوشتهای جدا تکمیل خواهم کرد.
هر موقع در فکر کار عمیق فرو میروم، در دلم تصویری از یک اتاق پر از کتاب، چوبی، میزی خفن با تمام وسایل موردنیازبرای نوشتن و خواندن، دستشویی در کناره اتاق و یک یخچال کوچولو و یک سینک ظرفشویی در کنارش تداعی میشود. این تمام دنیای موردنیاز من است برای خواندن و نوشتن. امیدوارم روزی بتوانم برای خودم بسازمش.
آدمی تا درد نکشیده باشد، دغدغهاش کاستن از درد دیگری نمیشود
شاید لحظههایی در زندگی پیش میاد که از خودت میپرسی: «چرا من هستم و چرا اصلا باید به این بودن ادامه بدم؟»
فکر نکنم کسی باشد که این سوال را از خودش نپرسیده باشد اما جوابی که به این سوال میدهیم تا حد زیادی برخورد ما با مسائل زندگی را مشخص میکند. از پنجشنبه در تلاشم که مباحث مرتبط با تروما را کمی جمع و جور کنم اما این سرماخوردگی که نمیگذارد.
من معمولا نمیگذارم بیماری من را پخش زمین کند اما نمیدانم این یکی چطوری پس از یک هفته بالاخره توانست من را به زمین بزند. امروز سه شنبه بود. یک درد شبهمیگرنی از پشت سر تا جلوی پیشانی با هر تکانخوردن گردن، شروع میکرد به ذوق ذوق کردن و نمیگذاشت کاری انجام دهم.
با خودم گفتم شاید نفسآگاهی یا ذهنآگاهی جواب بدهد. با اینکه روش این کار را بلد نیستم اما در همین حد که یک جمله (مانترا) را تکرار کنم و بر جریان نفسم تمرکز کنم را انجام دادم. تکرار کردم: «من خوبم.» برای اینکه همزمان گرم هم بشوم، پرده را کنار زدم و تابشی از خورشید را نیز به اتاق راه دادم. خانم خورشید مهربان و بامرام چنان زیر پوستم اثر خوشایندی بر جای گذاشته بود که حس کردم بهتر است همانجا بمانم و تکان نخورم.
گاهی نیاز است تا آدم درد داشته باشد و پاسخ این درد را با بیرون رفتن از جلد خودش بیابد. مدتی است که درد درونی گریبان من را گرفته است. اما این سرماخوردگی به من آموخت که شاید دنیا به مسئولیتپذیری من نیاز داشته باشد. شاید نیاز باشد که من هم کمی قاطعانهتر برای خودم و خواستههایم بجنگم.
وقتی تمام بدنت پر از درد میشود و مثل جانبازان موجیشده، یک طرف بدنت به یکباره رنگ فلج میگیرد و طرف دیگر تیر میکشد، در همین لحظههاست که من یاد این میافتم که نیاز است با خودم مهربانتر باشم. به اینکه زمانهایی را فقط برای خیرهشدن به سقف و کاری انجامندادن با رضایت مشخص کنم و هیچ کاری انجام ندهم به جز فکر کردن.
امروز دیگر نمیتوانستم حتی یک کلمه بنویسم یا بخوانم. پس نفس عمیقی کشیدم و بیخیالش شدم. به جایش رفتم زیر آفتاب چهارزانو نشستم و سعی کردم ذهنم را آرام کنم. هم دلم درد میکرد، هم گشنهام بود و هم حالت تهوع داشتم. میخواستم دراز بکشم اما نه سردرد اجازه میداد و نه دلدردم. از خودم بارها و شاید صدها بار از «چرایی وضعیت دردناک آدمی در این دنیا» پرسیدم.
نیازهایی که یک به یک تکانهوار هدفت قرار میدهند و محیطی که حتی در قرن ۲۱ هم به اندازهی کافی وحشی است تا لقمهای چپت کند. دنبال یک کوره راهی برای بازگرداندن امید به درون خودم میگشتم. «آدم تا دردنکشیده باشد، دغدغهاش کاستن از درد دیگری نمیشود.» این داستان من در یک جمله بود. حتی میشود گفت این تمامیتی بود که من را رو به جلو هل میداد که باشم و بخوانم. اینکه من هم مانند خیلیهای دیگر که در این زمینه قدم برداشتند، گامی هر چند کوچک اما حداقل مستمر برای کاستن دردی که آدمی تجربه میکند بردارم.
با خودت مهربان باش
انسانها کمترین اثری که بر روی تو بگذارند، چشمهایشان است. حتی نوزاد آدمی هم در هنگام تولد میتواند تفاوت صورتها را تشخیص بدهد در حالی که از نظر تکامل دستگاه عصبی مسیری طولانی تا دو سالگی در پیش دارد. چشمها شفابخشند. اینکه نه فقط دیگران به تو، بلکه خودت به خودت نگاه کنی و به خودت بگی: «دوست دارم، عشقم. خیلی ماهی، ممنون که هستی و تا الان این همه با اخلاقهای گند من ساختی.»
4 دیدگاه روشن آدمی تا درد نکشیده باشد، دغدغهاش کاستن از درد دیگری نمیشود
نیروی پیشران: چه اصطلاح مناسبی برای این بخش. مثل کلمه سائق در نظریهی فروید میمونه. (به آلمانی: Trieb به انگلیسی با ترجمه استریچی: instinct)
کار عمیق به واقع ارزش جستجو رو داره.
داشتم فکر می کردم آدم هایی که توی حوزه ای خفن شدن، دلیلش چیه.
خیلی هاشون روی حوزه خاصی تمرکز کردن که مشکل خودشون بوده. مثل کسی که سوگ رو تجربه کرده یا افسردگی رو.
ریشه شون بر میگرده به احساس نیاز و درد شدیدی که داشتند.
این احساس نیاز واقعی و سوال داشتنه که نیروی پیش ران فرد میشه و بهش انرژی درونی تزریق میکنه تا اول به خودش و بعد به دیگران کمک کنه.
ممنون از پیشنهادتون برای مهربون بودن بیشتر با خودمون.
امیدوارم بیشتر در این حوزه ازتون بخونم.
به نظرم می ارزه که هر کسی این نوشته رو می خونه در مورد کار عمیق جستجو کنه و
به نکاتی که گفتید عمل کنه. حتی در حد تجربه کردن.
منتظر خواندن نکات دیگری در تکمیل فهرست بالا هستم.