در راه به او برخوردم. اگر من را به ایستگاه اتوبوس نمیرساند، فکر میکنم که دیر رسیدنام حتمی بود. اما مرام گذاشت و به من حال داد. این مکاملهای است که بین ما در گرفت.
او: «تو که دیگه خرخونی باید بتونی دو نفر را در دانشگاه تور کنی؟»
من: «اگر اهل تور کردن بودم، خودم تور روزگار نمیشدم.»
او: «اینقدر سخت نگیر. این روزا هم میگذره. بعداً حسرتش را میخوری. من هم مثل تو بودم اما به نظر من زودتر دستبهکار شو.»
من: «از تو انتظار نداشتم جمله بقیه را به من بگی.» با یک مکث ادامه دادم: «بیخیال از تور و تور کردن، بگو ببینم. داستان نو چیزی تو دستوبارت نداری؟»
او: «حالت خوشهها. داستان! دیگه مگه داستان هم کسی در این روزگار غریب میتونه بنویسه. همه عاشولاش و تنهان. برای همین میگم یه فکری به حال خودت بکن، تنها نمونی.»
من: «ول کن این تور نیستیها. استایل من و شما که به این تور و اینا نمیخوره که. ما تور ماندگار میخوایم.» با یک مکث میپرسم: «میگی چی کار کنم؟ آدمهایی که به من برخورد میکنن، کلا از دو دسته خارج نیستن. یا وقتی میبینن زیاد میخونم ازم جزوه میخوان و فقط هم در همون حد سلاموعلیک میکنن. یا خیلی کم پیش میاد که به افراد مشتاق یادگیری برمیخورم و بحثمون کلا به سمت دیگهای میره.»
او: «پس خودت هم تقصیر کاری.»
من: «من که با همین روند راضیام. شناخت آدمهای تازه سیرابم میکنه.» برای چشمبهچشم شدن با او به سمت او برمیگردم: «و اینکه خیلی دیرشلکن هستیها. یعنی نمیخوای یه داستان از خودت برام بگی؟»
او: «من دیرشلکن نیستم. من اصلاشلنکنم.»
من: «فکر نکنم چنین مورد نادری داشته باشیم. فقط زمان میبره، آخرش نرم میشی.»
او: «حالا چرا اینقدر به داستان گیر دادی؟»
من: «دوستام هم همینو میگن. اینکه چرا در صمیمیشدن عجله دارم؟»
او: «خب. چرا عجله داری؟»
من: «چون شناخت آدمها برام جذابه. دوست دارم بیشتر ازشون بدونم. مثلاً اینکه دغدغههاشون چیه و الان در این دوره زمانی، چه فکرهایی سراغشون میاد؟ اگر در تعارفات باب در جامعهمون بمونم، خیلی طول میکشه تا صمیمیت بین ما شکل بگیره. خودافشایی برای صمیمیت اساس کاره.»
او: «چی میشه که آدما برات مهم میشن؟»
من: «اگر باورت میشد که آدمها چقدر اطلاعات در چشمهاشون مخفی کردن، شاید این سوال را نمی پرسیدی. هر آدمی خاصه و مهمه. دانستن چیزهای خاص در مورد یک فرد خاص، یعنی شروع صمیمیت.» در آخر هنگام پیادهشدن گفتم: «دو سه بار منو سفر کنی، بالاخره دچار نشتی خواهی شد.»