در کنار آدمها هوا خنکتر به نظر میرسد
هوا گرم بود و برق هم رفته بود. فکر کنم خودتان بتوانید حال و روز من را در آبوهوای ۴۵ درجه تصور کنید. در حال ذوبشدن بودم. اما همچنان در برابر اینکه باید فعالیت خواندن را ادامه بدهم مقاومت میورزیدم. معمولا هوا گرم که میشود، از یک جایی به بعد مثل اینکه مغز آب کم آورده باشد، جوش میآورد. به همین دلیل اول نشانههای یک سردرد را اول در پشت سرت و سپس و در جلوی سرت حس میکنی. از ادامه کار هم که چیزی به یادت نمانده است چون خواب بودهای.
با اینکه هوا گرم است اما عجیب است وقتی که در کنار آدمها هستی با اینکه گرمای وجودشان بر صورتت میکوبد، اما هوا خنکتر به نظر میرسد. (۱) خوبی زندگی این است که همیشه بر دور یک قطب و دما نمیچرخد. بیشتر سال تابستان، بقیهاش هم هر چی ماند، بین پاییز، زمستان و بهار تقسیم میکنیم. همین چرخش زندگی است که تکرار حوادث را معنادار میکند. در واقع اگر خبری از این چرخش نبود فکر نکنم متوجه تغییر خودم میشدم. باید اعتراف کنم که چهار ترم پیش من در دنیای دیگری به سر میبردم. شاید هم کهکشان دیگری. چون همه چیز آنجا با جایی که الان در آن هستم متفاوت بود با اینکه با کمی ذرهبینی میشد اشتراکاتی نیز یافت.
از تابستان پیش که نوشتن در ویرگول -۴ مرداد- و سپس نوشتن در وبسایت -۴ آذر- را آغاز کردم به چند تغییر مشهود دست یافتم.
۱) اشتیاق به خواندن و در نتیجه نوشتن بیشتر
۲) نگاه به اطراف به طور دقیقتر
۳) تلاش بیشتر برای درک دیگران و عدم قضاوت
۴) پیشرفت در زمینه کنترل احساسات
۵) پیشرفت در گفتگو و ارائه مطالب
۶) رشد تفکر استدلالی
خوبی نوشتن در وبسایت این است که اگر مدتی مطلبی بهروزرسانی نشود، دیگران متوجه میشوند که دردی است. مشکلی است. چیزی در زندگی این نویسنده وبسایت آشفته برآمده که این چنین خودش را بیقلم و بیصدا کرده است. به نظر میآید زمانهایی که گلویم میگیرد، نوشتن سختتر میشود. بغض گلو همچون بغض قلم است، اگر رفعش نکنی بدآشوبی به جانت خواهد انداخت. چند وقتی که نمینویسی آنچه در درون نگه داشتهای بر روی هم جمع میشود، حالا بیا و جمعش کن.
نوشتار این دفعه به لطف دوستان گرامی که بر نوشتار فارسی بنده تاکید داشتند و همچنین رفتار درخور عموی حضرت عالی به دست تحریر درآمده است.
از طریق این لینک میتوانید به نوشتههای انگلیسی دسترسی داشته باشید: بخش انگلیسی وبسایت
داستان از این قرار است:
در حال به سرانجام رساندن ماموریت انتقال زباله به خارج از خانه بودم، که در آسانسور به دو عموی گرامی برخوردم. جانبان عنوان داشتند که چرا چنین جاندار بوداری را به آسانسور آوردهای -منظورعزیزان سطل آشغال بود- چرا این گرانقدر را با پله تا طبقه چهارم جابجا نکردهای. از آنجا که بنده دستی در پاسخهای برعکس دارم اشاره کردم: «آخر من خیلی بویش را دوست دارم و گفتم شاید برای شما هم تداعیگر تعدادی از خاطرات شیرین باشد.» نمیدانم عموی من این نوشته را در آینده خواهد خواند یا نه اما برای تمام انسانهایی که آن میخوانند مینویسم: «بیایید تا از درون آدمها خبر نداریم، آنها را قضاوت نکنیم.»
در واقع من خاطره خوبی از چیزهای بودار مخصوصا با بوی بدی که نشانهی تجزیهشدن آنها باشد، ندارم. چون من را یاد مرگ میاندازند.(۲) البته که از مرگ خودم زیاد ترسی ندارم، چون جواب از همین معلوم است: «یه راست بفرمایید جهنم» (۳و۴)
اما درمورد احساساتی نگرانم که در نبودم از من در دیگران میماند. از خاطرههای بد یا خوبی که با یادکردن من به خاطرشان خواهد آمد. از جملاتی که باید برای آدمهای دوستداشتنی زندگیام به زبان میآوردم اما فرصت کافی برای بازگویی چندبارهشان نیافتم. و بیشتر از همه نگران کسانی هستم که دلبسته و وابستهشان بودهام و به من در مسیر شناخت خود کمککردهاند.
تنها مراسم ختمی که در آن به طور فعال نقش داشتهام مراسم پدربزرگ گرامی بنده بود که بر اثر کرونا، در حدود فاصله یک ماه از کنکور ۱۴۰۰ به وقوع انجامید. وقتی خبر فوت عزیزی رامیدهند اول شاید گیج شوی. یعنی با خودت یک به دو میکنی و میگویی: «غیرممکن است. همین چند روز پیش او را دیدم. پر از زندگی بود.» مرگ دیگری را با چشم دیدن و با دستان خودت به خاک سپردن، هر چند غم سنگینی بر جای میگذارد و به این سادگیها شستنی نیست اما چند درس خوب برایت دارد که عُمرَا فراموش کنی.
وقتی در آمبولانس را بازکردیم تا جنازه کفنشده را از مامورین تحویل بگیریم، همان بوی آشنای حاصل از تجزیهشدن به مشامم خورد.(۵) از مرده واقعا ترسی نیست اما سپردن او به چنین چاله عمیقی دل میخواهد. بابت سپردن بدنش به چنین خاک ظالمی متاسف میشوی، از خودت شرمشار میشوی که چرا کاری از دستت ساخته نیست. چرا موجویت انسان با پرکشیدن روحش چنین خاکی و ظُلمانی میشود. و باز هم از خودت میپرسی: «آیا از تمام چیزهای بودار زندگیام باید بترسم یا نه؟» پس چنین شد که بوی سطل آشغال که باید به طور معمول تعفن حاصل از تجزیهشدگی را تداعی کند، دیدار مرا با مرگ آشنا میکند.(۶)
جملهای بود از پیامبر در کتاب دینیمان که اشاره میکرد دلیل رفتارهای خودخواهانه و ظالمانه بعضی از انسانها نسبت به دیگران همین از یادبردن مرگ است. واقعیت این است که به یادآوری مرگ نیازمندیم. همان قدر که به شرکت در مراسم شاد نیازمندیم به شرکت در مراسم ختم و سوگواری هم نیازمندیم. انسان همان قدر که برای ادامهدادن، نیازمند دیدن زندگی است به احساس حضور مرگ نیز نیازمند است.(۷)
از همان روز خاکسپاری به بعد، مثل اینکه قسمتی از من هم با جسم پدربزرگ دفن شده باشد، این احساس را داشتم که بخشی از من هم نیست و نابود شده است یا در حال تجزیه شدن است. (مشابه ازبین رفتن جامپیچهای ولدمورت در کتابهای هریپاتر)(۸) جای خالی سوگی را در درون قلبم حس میکردم که جز در تنهایی قابل بیان نبود. خیلی از چیزها در حضور اکثر آدمها قابل بیان نیست، اما در زندگی هر کس با آدمهایی روبهرو میشود که به او نعمت مواجهشدن با حقیقت را یادآوری میکنند.
به غیر از اینکه هفتهای چندبار به وسیله ماموریت انتقال زباله یادی از مرگ میکنم، هر موقع که بر چمن پارک، خاک یا ماسه هم مینشینم به یاد خاطره مراسم دفن پدربزرگ میافتم. البته که یادش آرامشبخش نیست اما یادآوریاش به من میگوید که مواظب شماره نفسهایم باشم. اینکه شاید من هم چندان فرصت بیشماری در انتظارم نباشد.
(۱) فکر نکنید نمیدونم برعکس قوانین فیزیک هست اما حتما دلیل علمی برای آن وجود دارد که هنوز کشف نشده است. (اما جدی جدی دروغ نمیگویم. خوئتان امتحان کنید.)
(۲) اصلا فکر نکنم کلا کسی خاطره خوبی از بوهای بد داشته باشد.
(۳) چنین بد هم نیست. اول به گرما عادت میکنی، وقتی رفتی بهشت و هوا خنکتر شد، احساس خوردن یخمک (نوشمک) بهت دست میدهد.
(۴) فکر نکنم کسی هم باشد که از مرگ نترسد.
(۵) برای کلمه تجزیه معادلهایم متفاوتی وجود دارد: decompose, decay, rot, rust (که البته همگی به یک معنا نیستند.)
(۶) فکر نکنم ازرائیل هم حتی بتواند چنین رابطه خلاقی را درک کند!
(۷) قسمت مرتبط با «غریزه مرگ» در نظریه فروید مخالفان زیادی داشته است. (ولی خب اگر با این دیدگاه به این موضوع نگاه کنی، به نظر فروید داره درست میگه.)
(۸) میتوانید در مورد جامپیچ یا Horcrux در این لینگ بیشتر بخوانید: Horcrux
6 دیدگاه روشن ماموریت انتقال زباله
چقدر اطرافت را خوب می بینی و می شنوی سعید.
کیف می کنم وقتی می بینم حتی با گرمای هوا هم نوشته هوا می کنی.
خب واقعا هم هوا گرمه. نیست؟ اصفهان که از خرماپزون گذشته.
آره گرمه. انگار شهرهامون یه پا جنوبه واسه خودش.
البته خونه ما(به غیر از اتاق من) معمولا خنکه. به علت تعداد زیاد در و پنجره از دو طرف ساختمان. باد از یه طرف میاد از اون ور میره.(در قطعی برق گرما هست ولی خیلی اذیت نمیکنه)
راستی
شربت آبلیمو و خاشکیر و تخم شربتی و صد البته آرامش هم برای کاهش دمای بدن موثره. توصیه مادرانه 🙂
کاملا موافقم. من به این ترکیب گاهی عرق نعنا یا کاسنی یا شاتره هم اضافه میکنم.
متاسفم که چنین غمی رو تجربه کردی🤧 💔 کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست شاید بتونه کمی کمک کنه❤️🩹
این کتاب را هنوز تمام نکردم. لینکش را اینجا میگذارم شاید بقیه بخوان بهش نگاهی بیندازن:
کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست – نویسنده:مگان دیواین