جانوران شب
در بخشی از فیلم Scent of a Woman فرانک که از نابینابودن خود خسته شده است، تصمیم به خودکشی دارد. چارلی که در تلاش برای متوقف کردن اوست میگوید: «از زندگیات راضی نیستی. خب که چه؟ برای همه به همین منوال است. با زندگیات کنار بیا.» فرانک به او جواب میدهد: «چه زندگی؟ من زندگی ندارم. من در تاریکی مطلق به سر میبرم. میفهمی؟ در تاریکی.»
تصور اینکه شب بخوابید و صبح هنگامی که چشمان خود را بار و بسته میکنید، هیچ رنگ و تصویری دریافت نکنید، در عین حال که ترسناک است، میتواند شبیه یک رویا یا یک شوخی بزرگ به نظر برسد. اول شاید شک کنید که شاید هنوز نیمهشب است اما با دومین آلارم، از باب ساعات صبحگاهی مطمئن میشوید. حسرت دیگر ندیدن از حسرت ندیدن هر آنچه زمانی فرصت دیدنش را داشتهاید، سنگینتر نیست.
در واقع تا روز است انگار که دلم آرامش بیانتهایی را در خود جای داده است و آن را به صخرههای ساحل تنهایی من میکوباند. اما امان از شب. شب هر آنچه نیاز است تا من را به یاد نفسهای آخرم بیندازد، نشانم میدهد. ترسهای من در شب، رخ خود را نمایانتر از هر زمان دیگری، به من نشان میدهند. در شب همچون جانوران شبانه به من هجوم میآورند. ترس از ندیدن یکی از همان ترسهاست.
آگاهانه نگریستن یک هنر است. اگر آدمها به اطراف خود دقیقتر بنگرند، متوجه حجم انبوهی از زیباییها خواهند شد که آنها احاطه کرده است. فقط چشمِ دیدن میخواهد. زندگی آنقدر برای ارائه دارد که اگر در آغوشش رها شویم، قید عکسگرفتن را خواهیم زد، چون هر ثانیه پر از عکس است. و تنها راه حفظ این همه زیبایی اعتماد به حافظه و چشمهایمان است.
مغز با تمام پیچیدگیاش خنگ است
در بخشی از رمان The perks of being a wallflower نویسنده مینویسد: «ما به دلایل زیادی همانی هستیم که هستیم. شاید هرگز این دلایل را شناسایی نکنیم. اما حتی اگر قدرت انتخاب مقصد و نقطه شروع خود را نداشته باشیم، باز هم میتوانیم انتخاب کنیم که از آنجا به کجا برویم. هنوز هم کاری است که ما بتوانیم انجام بدهیم. ما میتوانیم سعی کنیم در مورد آنچه از انتخاب ما آزاد است تا جای ممکن احساس خوبی داشته باشیم.»
مغز با تمام پیچیدگیاش در باور به آنچه ما خودمان به خورد خودمان میدهیم، خنگ است. واقعیتی عجیب اما همچنان قابلتامل! مراقب باشید چه کلماتی را بر زبان میرانید. در نتیجه این واژگان است که مغز جهت خود را مشخص میکند. در هر جهتی که بیندیشید، تا درصد زیادی در همان جهت احساس خواهید کرد.
اضطراب و تنهایی
آنچه تا به حال آموختهام به من یادآوری میکند که دردها از اضطراب و تنهایی شکل میگیرند. حداقل که برای ذات آدمی چنین است. تنهایی نه تنها تو را در دنیای درونیات رها میکند بلکه در دنیای درونیات نیز بییار و یاور میمانی. بسیاری از آنچه در دنیای ذهنی من میگذرد، دستمایه آدمهایی است که با آن ها در ارتباط هستم. مگر میشود خواهان بهرهوری از کامل از تواناییهایت باشی اما در برقراری ارتباط پویا توانا نباشی. ارتباطات به ما جهت میدهند. برای ما نگاهی تازه به مسائل و راههایی تازه برای روبهرو شدن با مسائل گوناگون را فراهم میکنند.
(۱) ایده این نوشته از تماشای فیلمهای زیر در ذهنم جاری شد:
Scent of a Woman
The perks of being a wallflower
American Beauty