کوچکتر که بودم فکر میکردم هر چقدر بزرگتر شوی، حسرتهایت کوچکتر خواهند شد. اما هر چه بزرگتر شدم، نه تنها هیچ چیز کوچکتر نشد بلکه مُغاکی شد به اندازه چندبرابر دور کمرم. چاق به اندازهای که من را در ببلعد. به این میمانست که دستوپابسته من را در مقابل نفس گرم اژدهایی به سیخ کرده باشند که نفرت نگاه و تعفن نفسهایش نفس کشیدن را به جانت سخت کند. نفسهای برآمده از آروارهای که معلوم نیست چند نفر را کباب کرده و چند نفر را خام خام خورده است؟
رشک میورزم به دژخیمی این اژدها که در پس تکتک نفسهایم هنوز گرمی نگاهش را حس میکنم. به این ماند که نفسهایمان را به لوله به هم متصل کرده باشند و من هوای تنفس شده توسط او را استشمام کنم. بوی او من را نگران پشیمانیهایم میکند. پشیمانیهایی که هرچند وقت یکبار در خانهام را میزنند. شاید به دنبال ویرانیام نباشند اما این در زدنهای پیدر پی سرانجام من را به ویرانی خواهند کشاند.
بس نیست؟ این همه سال بیخِرَد جنگیدن و برنامه پشتسرهم سوارکردن برای رسیدن به چیزهایی که اگر نفست را از این جسم خاکی ببرند، همگیشان را خواهی باخت. بیداری و آگاهی گوش شنوا میخواهد. که اگر جفتی از آن گوشها داشتی، جای شک بود. که دل و گوش به یک جهت میتابند، دلت با من نبود که گوشات نیز با من باشد.
صدای ناآرامی که از زمانی به بعد بارها در گوشَت پیچیده، باز تو را در خود میگیرد: «روزی میرسد که پارسی از پارسی شرم نکند؟» چنین حسرتی زخم است بر دل و جان تا دوباره از نو تعریف نشود، بر زخم زدن ادامه خواهد داد. تنها سکوت کاغذ است که میتواند چنین دردی را به جان بخرد: درد خونین مردمان یک زبان. حسرت نیاز به بازتعریف بود: «حسرت فاصله بین اولین چشمگشودن و آخرین چشمبرهمنهادن است.»
اگر حسرت را فاصله بین دو نگاه بیابی، کنار آمدن با اژدهای زندگی برایت سادهتر میشود.
+ تاثیر گرفته از خوانش کتاب غوغای خموش نوشته آرمان آرین