این حکایت اخیر من و غزل است. غزل من را میخواند و من او را. اما تمام غزل ها خواندنی و نوشتنی نیستند بلکه گاهی غزلها روایت ملموس زندگیات میشوند…
گاهی چنین میشود دیگر. غزل ها تو را میخوانند. بال و پرِ پروازت میشوند و سپس در زیر این آسمان قمر در عقرب رهایت میکنند.
۱
رودخانه در بند بند تنم لانه کرده است. مثل سیم خاردار، من را پیچ دار در خود جا کرده و توان تکان خوردن را نیز از من گرفته است. زخمیام اما خوشحال. چون توهم جای انگشتانت بر زخمهایم دلنشین است. خاکی و خونی، رودخانهِ یادت، من را در خود پیچیده است. به تعبیری کلافپیچ کرده است. فشرده و فسردهام. خون جاری به سمت چشمهایم کمانه برداشته است. به جای اشک، خون در چشمانم حلقه میخورد.
…
توانِ بالا آمدن از تپه را نداشتم چون مردابم. گذشتن از این همه درخت آسان نیست. گرچه میدانم، منتظرم نخواهی ماند، اما یک روز خودم را به تو خواهم رساند. یک روز مردی زخمی را خواهی دید که خودش را از بند سیم خاردار رهانده است. خونی است و لنگان لنگان می آید. با دسته ای نیلوفر از مردابش و دو رودخانه جاریِ خونی از چشمانش. به احتمال زیاد او را نخواهی شناخت. اما باکی ندارد. همین که از چند قدمی، تو را دیده است برایش کافی است.
۲
گاهی آدم ها را بین صفحات زندگیام گم میکنم. نگاهی به پشت، نگاهی به جلو، نگاهی به حال، فایده ندارد. تا هستند خوب آنها را نمیبینی؛ اما به محض اینکه جایشان خالی میشود، دیدنیتر میشوند. طنین صدایشان. مجعد موهایشان. صدای نفس هایشان. شادیای که از لبخند هایشان میبویی. بی حوصلگیشان. همه را به یاد خواهی آورد. دلتنگ تکتک لحظههایی که کنارشان نشستهای میشوی. ملموس و زنده، به یادشان میآوری. هر چه روشن تر، درد آورتر. حسرت را به جانت تزریق میکنند. لجبازی میکنی. دستدست میکنی. بهانه میگیری. نمیدانی که آنها تو را نمیبینند.
۳
به امید اینکه نوشتن برای تو آزادترم کند، مینویسم. راهی دیگر ندارم. یادت توان و تابم را بریده است. شدهام ضربدر. بر تمام مربعهای توخالیام کوبیده میشوم. راهی برای برگشت میخواهم. برای جبران. برای جور دیگر نوشتن. اما انگار دیر شده است. این را بعد از کمی فاصله میفهمم، که چیزهایی هستند خیلی ظریف، به اسم رفاقت. به دنبال پیوندزدنشان نباش چون کاسه و بلور نیستند که بندزدنی باشند.
با خودم، دوتایی به وسیله تعدادی از کلمات که در هر لحظه به تعدادشان افزوده میشود، به لب صخرهای آویزان شدهایم. هرچه یادت در نظرمان کمرنگتر میشود، تعداد کلمات فزونی مییابند. نگران روزی هستم که من به پایین این صخره برسم و تو آن بالا بمانی. روزی که فاصلهمان یک صخره شود، هراسم شده است. ای کاش بودی و این کلمات را با من میخواندی.
۴
با تو ترانهای تازه میخواهم. ترانه ای از جنس غزل. ترانه ای برای گرم شدن.
دست هایم بی «های» تو چه سردند. زمستان هنوز نرسیده است. هوا سرد نیست. اما در خیال گرمای دست تو، سایه به سایه با خیالت همراه میشوم.
۵
آبی تویی که آبی میخواهمت
آبی دریا، آبی آسمان.
اما بی تو ای خوب.
دستی پلید، آرامشِ آبیِ روزهایم را مشوش میکند. دستی از درون آشفتهام میدارد.
ابرها که سر از گریبان خویش بیرون میآورند، چهرهام، آفتاب پیکرهسوز ظهرهایت را هم حتی به غنیمت میگیرد. تا آفتابِ تو باشد، حتی سوخته، سایه نمیخواهم.
…
چون سخن نمیگفتی، حتی با خودم غریبه شدم. از عقربه های ساعت جلو زدم تا مزاحمت نباشم. چندباری البته انگشتانم به پیامک رسید. اما ادامه نیافتند چون نوشتهها بویی از صدایت نمیدهند. در کلامت به واسطه چشمانت چیزی بیشتر از کلمات است. در خیالم بارها به تو زنگ زدهام. اما جز صدای بوق ممتد نشنیدهام. از صدایت در خاطرم رنگی نمانده است. دوست دارم صدایت را باز بشنوم.
…
آسمان تیرهتر شده است. بالاخره باران میبارد. من ایستادهام. زیر باران. بوی خاک خیسخورده میآید. من ایستادهام. خیسِ خیس. سراپا خیس.
گفتم:« آبی باش که آبی میخواهمت! مثل آسمانِ تیرهِ دلِ من. آبیای که غرقهام کرده است.»
(با الهام از کتاب «سبز» نوشته ناصر زراعتی)
4 دیدگاه روشن از غزل تا غزل
چقدر دلنشین و نوازنده بود این جملات 🦋
ممنون از لطف شما دوست عزیز. این پارهها، تکههایی از روزگار کمرنگ بنده هستند.
الان حالتون چطوره ؟
خیلی بهترم. داشتن دوستان خوب است که آدم را خوب نگه میدارد وگرنه خوب تنها یک واژه است. اما با دوستان است که معنا مییابد.