پیشنهاد: این نوشته را به طور همزمان با گوشدادن به آلبوم Labyrinth: Ephemera بخوانید.
قایق من
مثل این بود که سوار به قایق سوراخی در وسط اقیانوس رها شده باشم و به غیر از خالیکردن آب درون قایق راه دیگری نداشته باشم. در چنین لحظههایی فرق ندارد کاسهای در دست داری یا کف دستانت را به شکل و شمایل کاسهمانندی برآوردهای. مهم این است که تا آنجا که ممکن است برای خودت، برای زندهماندن بایستی. ایستادن و ماندن اما قیمتی دارد. جریان اقیانوس قایقم را به نواحی مرکزی جهت میدهد و رها میکند. با خودم میگویم: «ازآنجا که جریانهای آب اقیانوس معمولا در وسط آن به هم میرسند و سپس به هم برخورد کرده و به زیر میروند، پس تو همیشه در وسط اقیانوس به صورت غوطهور خواهی ماند.» آیا چنین خواهد شد؟
تصمیم با خود ماست. چرا قایق را رها نکنیم و خود را از کولهبار سنگینیاش رها نکنیم؟ ترس از آب آخرین ایستگاه ماست. چرا با آن روبهرو نشویم؟ شاید پرسیدن چنین سوالهایی آسان باشد اما ۹۹ درصد چنین قایقی را رها نخواهند کرد چون حتی با سوراخبودنش به آنها حس امنیت میدهد.
عاقبتبهخیر
تا به حال چنین حسی را داشتهاید که از صبح تا شب سرتان به کاری گرم بوده است اما در آخر هر روز و هر هفته هنوز هم احساسی از رضایت در درون شما تهنشین نشود. تابستان بعد از نیمه تیر بوی تابستان نمیداد. در اصل به تبعیدی میمانست از گرمای گزنده خیابان و کلاسهای پزنده دانشگاه. اما دوری از بحث و شنیدن نگاههای تازه آدمی را کسل میکند.
از اواسط تیر تا اواسط مرداد را هم که در انگلیسی غوطهور به سر میبردم. دو هفته آخر مرداد را با برگشتن به فارسی و نوشتن در وبسایت شروع کردم. حالا هم که گرفتار و دربهدر جمعآوری مطلب در مورد خواب و اختلالات خواب هستم. امیدوارم آخر به قول مادرم «عاقبتبهخیر» بشوم.
چون ماهی شناور، چون سر سوزن ریز
زمان موجود عجیبی است. چون ماهی شناور، چون نهنگ عظیم و پرابهت و چون سر سوزن ریز و کوتاه است. دستم را به زیر سرم میگذارم و بر روی زمین دراز میکشم. آفتاب که بر روی بدنم میتابد، زودتر به خواب فرو میروم. دستم نیز با من به خواب رفته است. حسش نمیکنم. قرمز شده است. او را تکان میدهم. مثل ماهی که کمبود اکسیژن محلول در آب، آبششهایش را به ناله وادار کرده است، دستم نیز شروع به بالا و پایینپریدن میکند. برگشت خون به رگها، حس سوزن سوزن شدن پوستت، تکتک دایرههای قرمزی که زیر پوستت به صف کشیده میشوند، همگی من را به سادگی زندگی و لذتهایی که گاه چه ناآگاهانه از آنها دور میشوم، یادآور میشوند.
جایگاههای دوستی
در هنگام خواندن و مرور مبحث انتقالدهندههای عصبی به صورت تکرارپذیر یاد دوستیهایی که از ابتدای عمرم برقرار کرده بودم میافتادم. اینکه آدمها چگونه چیزهایی را در من زنده کرده و سپس حفظ کردهاند که من هیچ وقت بابت نگهداری یا حفظ آنها از خود مطمئن نبودم.
برقراری هر دوستی و هر ارتباط مثل تشکیل مسیر عصبی تازهای در دستگاه عصبی است. هر چه این مسیر بیشتر تقویت شود، راهکردن آن و دوریکردن از آن مشکلتر خواهد بود. به نظر من آدمهایی که در هر ارتباط به بخشی از وجود ما پیوند میخورند، جایگزینپذیر نیستند. چون هر فرد مسیر خود را در ذهن و روان ما رسم میکند. نقل قولی از Annie Borrows را به این گونه بازگو میکنم: «ما به دو هستیبخش متصلیم که یادآور بخشهایی از وجود ما هستند که یا کمرنگ ماندهاند یا در حال از بین رفتن هستند: دوست و کتاب»
استرس سیاه
میتوانی از بین تمام سیاهیهای زندگیات به همان چند نقطه سفید وصله شوی و زندگی را با همان نیمهخوش-نیمهناخوش طعمش بپذیری. اما فکرش را بکن. اگر درها و پنجرهها را بگشایی تا تو و تمام آن سیاهیها یکی شوید. دیگر نه غم سیاهی پشت در و پنجره را خواهی داشت و نه استرس چگونگی رویارویی با آنها. گاهی سادهترین راه مغلوبسازی یک دشمن قدیمی دعوت او بر سر سفرهای خودمانی است. با خودت بگو: «از چه میترسی؟ بگذار درون و بیرونت یکی شود. بگذار دیگران یکرنگی و خلوصت را ببینند.»
نقش خون
تصویری در گوشه ذهن من مانده است که از واقعیبودن آن مطمئن نیستم. من و دخترعمویم پاهایمان را به دیوار تکیه دادهایم و درباره اینکه چه حس خوبی دارد وقتی خون از تمام بدنت در سرت جمع میشود، صحبت میکنیم. به نظر میآید هیچ وقت از نقش خون در زندگی من کاسته نشده است. دیروز که بعد از چند وقت دوباره بینیام خونی شد دوباره به یاد آوردم که چقدر دلم برای طعم و مزهاش تنگ شده است.
شما دلتان برای چه تنگ شده است؟
4 دیدگاه روشن جایگاههای دوستی
دلم برای دراز کشیدن روی فرش قرمز دستباف خونه یمادربزرگ ، زیر اون افتاب ملایم تنگ شده. دلم برای خوابیدن بدون استرس تنگ شده…
به همین اندازه دلم برای بیشتر بودن با دوستانم و دانشگاه تنگ شده است.
«گرمای گزنده خیابان و کلاسهای پزنده دانشگاه» توصیف قشنگی بود.
به نظر میرسد پشت هر توصیفی بخشی از واقعیت گم میشود.