گونههایت که یخ میزند.
حواسم پرتِ تو میشود.
به این میماند که جوانهای پنهان
در کف دستانم روییده باشد.
محو دیدنش میشوم.
از من نخواه، خیره نشوم.
خیره ننگرم.
چون دلم طاقت نخواهد آورد،
ذره ذره پریشانیات را ببیند.
نگاهم در پشت سرت جا مانده است.
مثل خودکشی میماند،
مکالمهای از نگاهها که به سردی قطع شوند.
با اینکه نگاهم بارها بیجواب مانده است
میخواهم که بدانی،
آنچه در بغل دارم،
چه در صعود و چه در هبوط
تو را تنها نخواهد گذاشت.