من به نعمتِ جرقهها و واگیرداریِ «شوق خواندن کتاب» ایمان دارم. برای همین است که برچسب «واگویهها» را به بخشهای موردعلاقهام از کتابهایی که میخوانم اختصاص دادهام. آنچه در ادامه آورده شده است بخشی از کتاب پرنده به پرنده میباشد که فکر میکنم برای دوستانی که هنوز در باب نوشتن تنبلی میکنند خواندنش مفید باشد:
پرنده به پرنده – نوشته آن لاموت – نشر بیدگل بخش اول (نوشتن) – تکالیف کوتاه |
سی سال پیش برادر بزرگترم، که آن وقتها ده سالش بود، در تلاش بود که مطلبی درباره پرنده ها بنویسد و برای این کار سه ماه هم وقت داشت. سه ماه گذشته بود و حالا دیگر موعد تحویل کار، که فردای آن روز بود، فرارسیده بود. ما برای گذراندن تعطیلات در کلبه خانوادگیمان در بولیناس بودیم، و برادرم پشت میز آشپزخانه نشسته بود. دور تا دورش پر بود از کاغذ کلاسور، مدادها و کتابهایی درباره پرندگان که لایشان هم باز نشده بود. در چنین وضعی، در حالی که بزرگی وظیفه پیش رو باعث شده بود خشکش بزند، میدیدی که هر لحظه ممکن است اشکش سرازیر شود. بعد پدرم آمد و کنارش نشست، دستش را دور شانه برادرم انداخت و گفت: «رفیق، پرنده به پرنده، دانه به دانه، یک به یک. هر بار فقط درباره یک پرنده بنویس و تمام.»
این داستان را دوباره نقل میکنم چون معمولاً کمی از حس مهیب مقهور شدن که هنرجویانم تجربه میکنند میکاهد. گاهی این داستان واقعاً به آنها امید میدهد و امید، همان طور که چسترتون گفته قدرت بشاش بودن و شادمانی است در شرایطی که میدانیم باید عاجز و مستاصل باشیم. نوشتن میتواند تکاپویی کاملاً عاجزانه باشد، چون در آن صحبت بر سر برخی از عمیقترین نیازهای ماست: نیاز ما به دیده شدن، شنیده شدن، نیاز ما به اینکه زندگیمان را معنیدار کنیم، به اینکه بیدار شویم و رشد کنیم و تعلق بیاییم. دلبسته و وابسته شویم. تعجبی ندارد اگر گاهی به آن سمت میل میکنیم که خودمان را احتمالاً کمی بیش از حد جدی بگیریم. این هم یک داستان دیگر که غالباً آن را تعریف میکنم.
در فیلم درجهدار با بازی بیل موری، صحنهای هست که پس از پیوستن او به ارتش در نخستین شب آموزشی اتفاق میافتد، آنجا که جوخه موری در سنگرها جمع شدهاند. آنها قرار است با گروهبانشان -با بازی وارن اوتیس- و نیز با یکدیگر آشنا شوند بنابراین هر یک از این مردان وقت کوتاهی دارد که چند جملهای درباره اینکه کیست و اهل کجاست بگوید. سرانجام نوبت به این مرد فوق العاده عاصی و عصبی که نامش فرانسیس است میرسد. او میگوید: «اسم من فرانسیه اما هیچ کس نباس منو فرانسیس صدا کنه. هرکی اینجا به من بگه فرانسیس خودم می کشمش. و به چیز دیگه. دوست ندارم کسی به من دست بزنه. هرکسی اینجا حتی بخواد که به من دست بزنه، خودم میکشمش.» در این لحظه وارن اوتس وسط حرفش می برد و می گوید «هی فرانسیس یه کم شل کن برادر.»
این جمله بدی نیست که آدم آن را روی دیوار اتاق کارش بچسباند. به مهربانانهترین شکل ممکن به خودتان بگویید: «عزیزم نگاه کن. همه کاری که فعلاً قرار است انجام دهیم نوشتن توصیفی از رودخانه هنگام طلوع آفتاب است، با توصیف بچهی کوچکی که در استخر باشگاه شنا میکند، یا اولین باری که مرد زنی را که با او ازدواج خواهد کرد میبیند. این همه کاری است که فعلاً قرار است انجام دهیم. ما فقط میخواهیم این کار را یکی یکی، دانه دانه، انجام دهیم. اما در هر صورت میخواهیم این یک تکلیف کوتاه را به اتمام برسانیم.
6 دیدگاه روشن پرنده به پرنده، دانه به دانه
یاد اهنگ شایع افتادم که میگفت شلش کن بابا مگه چقد زنده ایم کلا!
شاید خیلی ربطی به متن نداشته باشه ولی وقتی خوندم نوشتی» نوشتن توصیفی از رودخانه هنگام طلوع آفتاب است، » یاد این افتادم که هیچکس به مِه بالای رودخونه ی تیمز توجه نکرده بود تا وقتی که ترنر اونو نقاشی کرد و خب اینم جزو معجزه های عاشقه که زیبایی هایی که فوقالعاده اشکارن و از شدت اشکاری دیده نمیشند رو میتونه ببینه^^
این جناب شایع ادامه مسیر حافظ را ادامه داده به نظر میرسد. اما به سبک رپ!😅
فکر کنم این بیشترین چیزی بود که نیاز داشتم این روزا بشنوم 🙂
نه فقط برای نوشتن ، برای هرکاری که برای انجام دادنش از کاه، کوه میسازم😂
فکر کنم همه به آن نیاز دارند. من نوشتهام آن را و به دیوار روبهرویم چسباندهام اش.
یکی از دوستداشتنیترین بخشهای کتاب را نقل کردهای.
قسمتی که در ذهن من هم شده است و به این زودی ها پاک نخواهند شد.
موافقم باهات.😂