بهانهای میخواستم تا یادم بیاید برای دلتنگبودن چه استعداد غمانگیزی دارم. بهانهای تا شعر تازهای بنویسم پس به تو فکر کردم و اجازه دادم خیالبافی رشکبرانگیزم گریبان کلمات را بگیرد. (لیلا کردبچه – میان جیوه و اندوه)
سکانسی از فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» یقه من را گرفته بود و ولکن من نبود. احساس تنهایی داشتم و سرم هم از شدت درد داشت منفجر میشد. و از همه بدتر اینکه آنقدر بدنم کوفته بود که حال بلندشدن از جایم را نداشته باشم. این را هم به موارد قبلی اضافه کنید که این مصراع به تکرار در ذهنم تکرار میشد: «ابروی یار در نظر و خرقه سوخته»
سکانس بر این قرار است:
مادر گُلی مرده است و او از فرانسه برای سر زدن به آرامگاه مادرش به ایران بازمیگردد اما با ۵ سال اختلاف. فرهاد که دائما به مادر گلی در این دوران سر میزده است، با بازگشت او داغ دلش تازه میشود، چون سالهاست که دل در انتظار گلی داشته است اما انتظار او را از پای درآورده است. در سکانس مدنظر من، فرهاد به خانه مادر گلی میآید تا تعدادی از خاطرههای دوران کودکی را برای او تازه کند. با احساس غریبگی که در مواجه با گلی به او دست میدهد میگوید: «من اینجا غریبه نیستم. همیشه اینجا سوت و کور نبود. میاومدم پیش حوا خانم عزیزم.» این را با صدایی آهآلود ادا میکند. (حوا اسم مادر گلی است.)
نمیدونم چرا ولی گاهی حس چهلسالگی به من دست میدهد. اینکه مثل فرهاد آنقدر منتظر یه خیال یا یک خواسته دور مانده باشم که دیگر آه و نوایی برای من باقی نمانده باشد. آن خواسته میتواند کسب هر کمال و جایگاهی باشد اما قسمت آهدار آن چهلسالگی است. چهل سالت بشود و هنوز تنها باشی و تنهاییات بشود موجب رخوت و بیحالیات.
به آدمها که فکر میکنم اولین چیزی که برایم تداعی میشود، چشمهایشان است. معلوم نیست که در این چشمها چه خفته است که هر بار تازه کردن نگاه در آنها به منزله شستن صورت در چشمهای ازلی میباشد. توصیف بیش از این از دست من خارج است، شما را به پارهای از کتاب آئورا از کارلوس فوئنتس ارجاع میدهم:
کمی جابهجا میشوی، تا نور شمعها چشمت را نزند. دختر همچنان چشمانش را بسته و دستهایش به پهلو آویخته است. نخست به تو نمینگرد، آنگاه نرم نرم چشم باز میکند، چنان که گویی از نور میترسد. سرانجام میتوانی ببینی که این چشمها سبز چو دریایند، موج میزنند، به کف مینشینند، دیگربار آرام میشوند و آنگاه باز چون موجی بر میآشوبند. در آنها مینگری و با خود میگویی این تصویر درست نیست، چرا که اینها چشمان سبز زیبایی هستند همچون همهی چشمهای سبز زیبایی که تاکنون دیدهای. اما نمیتوانی خود را فریب بدهی، این چشمها موج میزنند، دگرگون میشوند، چنانکه گویی چشماندازی فرارویت مینهند که تنها تو میتوانی ببینی و طلب کنی.
حافظ نیز حال دل من را داشته است یا شاید هم بهتر است بگویم: «من حال دل او را داشتهام.»
به مژگان سیَه کردی هزاران رِخنه در دینم
بیا کز چَشمِ بیمارت هزاران دَرد برچینم
الا ای همنشینِ دل که یارانت بِرَفت از یاد
مرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جانِ شیرینم
4 دیدگاه روشن این چشمها موج میزنند و دگرگون میشوند
کاشکی من هم به اندازه شما مولویخوان بودم اما چه کنم که راحتطلبم. آخر حافظ و سعدی راحتتر بر جان مینشینند.
چشمها چه بسیار برای گفتن دارند. باید بیشتر در مورد آنها بخوانم. مشتاق شدم از عالیه بخوانم.
باز گردد عاقبت این در، بلی
رو نماید یار سیمین بر، بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر ، بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر
روشنی یابد از آن منظر بلی
من خمش کردم ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر بلی
گزیده ای از غزل ۲۹۱۰
دیوان شمس-مولانا
چشمهایت عطری دارند گیج کننده
از همانها که پلک میزنی
و «یکباره جهان
به بوی مردمکهای خوش رنگت
عطری دلچسب میگیرد!»
فکر کنم از عالیه جهانبین بود