قصه از کجا آغاز شده بود؟
آستینهایم را بالا زدم. در باغچه ذهنم همانند آنچه در صفحهی سفید گوگل به وسیله کلمات به دنبالش بودم، واژه «لیلی» را جستجو کردم. از خودم پرسیدم: «قصه از کجا آغاز شده بود؟»
هر چه بیشتر خاک خاطرهها را کنار زدم تازه به عمق هر چه بیشتر این اسم پی میبردم. مثل این بود که شروعی وجود نداشته است و از اول این اسم با من بوده است. شروعی پیش از آغاز من. از همان زمانی که «نظامی» با داستانسراییاش شیرین و فرهاد را از هم جدا کرد و لیلی و مجنون را در غم دوری از یکدیگر به خاک سرد سپرد.
به نظر میرسد داستانهای کهن یک ملت از یک جایی به بعد آنقدر آشنا و شنیدنی خاک خورده میشوند که بخشی از روح فکری مردم آن را تشکیل میدهند. (مشابه بحث کهنالگوها از یونگ-Archetype-)
۱
یک ایرانی زخمی
پس به دنبال «لیلی» های ذهنم باید میگشتم. شروع راه من باید با «لیلی» میبود چون وزنهی «لیلی» های ذهن من از هر اسم کهن دیگری سنگینتر بود. رد این اسم را که گرفتم، نزدیکترین نشانه از آن به سریال «در چشم باد» باز میگشت. به وضوح در ذهن ندارم اما هر شب در یک ساعت معینی، در حوالی شام یا کمی دیرتر با تمام خانواده به تماشای این سریال مینشستیم. (من آن موقع در حوالی کلاس اول یا شاید هم دوم به سر میبردم.)
من از کودکی دل خوشی از «سریالها» نداشتم چون طولانی بودن آنها و کشآمدن ماجرا من را خسته میکرد. دوست داشتم تلویزیون این امکان را داشت که مثل فیلمهایی که بر روی DVD ضبط شده بودند، میشد با سرعت چند ایکس فیلم را به جلو برد. به این گونه که نه خبری از پیام بازرگانی باشد و نه انتظاری برای قسمت بعدی. همه چیز دست خودت باشد.
برای همین به یاد ندارم که سریالی را در تلویزیون به طور کامل به تماشا نشسته باشم. اما خاطره بچگیهای بیژن ایرانی و لیلی جزو صحنههای موردعلاقه من در فیلم بوده است. یک روایت کامل که همواره دیدن آن عرق ملی را در رگهای من به غلیان درمیآورد و به من یادآور میشود که چقدر ایران را با تمام کاستیهایش دوست دارم. (۱و۲)
شخصیت بیژن من را به یاد آنچه از «یک ایرانی زخمی» از من مانده بود میانداخت. با اینکه در پی سالیان سال هزاران زخم برداشته بود، اما استوار مانده بود تا برای ایران و ایرانی، دلخوشی و امیدی برای ادامهدادن باشد. به خودم گفتم: «او بیژن ایرانی بوده است. تو مهرداد ایرانی باش.» (۳)
چند سال بعد از اکران چندباره فیلم بود که حسین علیزاده -آهنگساز فیلم- آلبومی به همین عنوان «در چشم باد» منتشر کرد. وقتی به قطعه «وداع» از همین آلبوم گوش میکنم به یاد این جمله از نیچه میافتم: «چیزی که مرا نمیکشد، قویترم میکند.» (۴)
+پیشنهاد: به قطعه «وداع۲» گوش کنید: وداع ۲ – حسین علیزاده
۲
کمترین کاری که از عشق ساخته است
ماجرای دومین لیلی زندگی من به نوروز ۱۳۹۰ پیوند خورده است. (در آن ایام من در کلاس سوم به سر میبردم.) به یاد دارم که ساعت تحویل سال در حدودای ساعت دو نیمهشب بود. در آن شب بود که دختردایی من، ما -جمعی از همسنهای من- را با فیلم هریپاتر آشنا کرد. البته که فقط به تماشای یک قسمت از آن نایل آمدیم. در ادامه عموی ضدحال بنده مانع ادامه این روند شد و موجب مراجعت من و همسن و سالهایم به بیرون اتاق شد. ایشان اظهار داشتند که: «این فیلم به سن ما نمیخورد.»
به هر حال آشنایی من با Lily J. Potter که مادر هریپاتر بود، داستان دومین باری است که این اسم در گوش من تکرار میشد. شخصیتی آرام و مهربان که فداکاریاش جان پسرش را نجات میبخشد. یک قلب مهربان و چشمهایی درخشان و زیبا که میتوان آنها را در چشمهای هری جست. میراثی از یک مادر گرانقدر که مهر مادریاش فراتر از مکان و زمان را در مینوردد تا به ما بگوید: «تنها دوست داشتن دیگری است که در این دنیای تاریک و سیاه میتواند نجاتگر انسان باشد. عشقی پاک که میتواند یک دنیای تازه با آدمهایی پذیرا به افکار جدید ترسیم کند. این کمترین کاری است که از عشق مادری به فرزند خود ساخته است.» (۵)
۳
یک آدم خاص
وقتی کلمهی «لیلی» را میشنوم. (با کمی تامل) خب یکی از سه مورد اول، عکس نوهی خاله فاطمه است که برگهاش در ذهنم رو میشود. (ببخشید از همین اول تبعیض قائل میشوم، این مورد استثنا است) خب زمانی که فردی برای شما خاص میشود، هر فرد مرتبط با آن یک نفر نیز برای شما به نحوی خاص میشود. مثل این است که ذهنتان هر چیز مربوطه را هایلایت یا بولد کرده باشد. تاثیر یک آدم خاص به دوران کودکی برمیگردد. آن یک نفر چیزی در گذشته شما به جا گذشته است که چندین سیل و طوفان هم نمیتواند یاد آن را پاک کند چون ردپای آن در نگاه شما هنوز که هنوز است یافت میشود.
به یاد دارم زمانی که دخترخالهام به دانشگاه میرفت، من مهدکودکی بودم. زمانی که به خانهشان رفته بودیم من حوصلهام سر رفته بود و دوست داشتم راهی به دنیای آدمبزرگها پیدا کنم. ازش خواستم: «من رو هم با خودت به دانشگاه ببر.» خب راستش من بودم چنین کاری نمیکردم ولی او این کار را کرد.
آن موقعها اسم «دانشگاه» را گذاشته بودم «مدرسه آدم بزرگها». به آن جا به حکم «مدینه فاضله» نگاه میکردم. و در این فکر بودم که آیندهی درخشان من یا با رفتن به یکی از دانشگاههای تاپ ایران مثل دانشگاه تهران رقم میخورد یا من از دست خواهم رفت. چطور چنین چیزی را سر هم کرده بودم؟ از گفتههای داداشم. چون ایشون در آن سالها در پروسه کنکور دادن به سر میبرد.
آن موقعها چندباری خواب دیدم من و احسان -داداشم- رتبههای خفن کنکور را کسب کردهایم، چقدر از دیدن چنین خوابهایی حتی در آن ایام خوشحال می شدم. خب با دخترخالهام رفتیم دانشگاه ایشون. یادم هست که موجب آبروریزی نشدم چون دوستان ایشون از من بدشان نیامد، شاید به خاطر تیپم و شاید هم به هر دلیل دیگهای، مهم اینه که من فهمیدم میخواهم هر طور شده استاد دانشگاه بشوم. حالا چرا؟ چون خیلی احترام داشت. یعنی این حس اون موقع من بود.
به نظر من در آن سن، پیش نیاز این تصمیم بیش از همه «خرخونی» بود. فرقی نداشت چی به دستم میرسید، رودهاش را راست میکردم و میخواندمش. این واقعه جرقه ذهن گرسنه من را زده بود. ممنون از خاله فاطمه و دخترخاله فریده. (ماچ ماچ در پرانتز)
۴
یک دونفره ناب
لیلی بعدی به «خسرو و شیرین» باز میگردد. نام «لیلی» من را به یاد هر مجموعهی عاشقانه دونفره میاندازد. هر نظمی که روایت عاشقانه دونفر را شرح دهد.
۵
لیلیان
و این لیلی، که امیدوارم آخرین نیز نباشد، آخرین و اخیرا دوستی من را نیز تشکیل میدهد. خب در مورد این عزیز با نام «لیلیان» در جای جای وبسایت مطالبی خواندهاید. در این مورد بیشتر نخواهم نوشت و آن را به دست زمان خواهم سپرد.
۶
دو بازیگر
و آها راستی اسم لیلی برای من با دو نام بازیگر همراه است که تصویر صورتهایشان برای من تداعی میشود: یکی بریتیش با نام «Lily James» و دیگری آمریکایی «Lily Collins».
این نوشته ادامه دارد. در تامل به سر میبرم …
+پیشنهاد برای خواندن در ادامه این نوشته: «زخمهای درونی دنیایی از پیش سیاهشده – بخش اول»
شما نیز از لیلیهای زندگی خود در کامنتها بنویسید. چه اسمی در زندگی شما تاثیرگذار بوده است؟
(۱) دوست داشتن یک کشور را به پای دوست داشتن دولت و حکومت فعلی یا پیشین آن نگذارید. ایران را دوست دارم به خاطر خودش نه به خاطر آدمهایی که اسمش را به ننگ آلوده کردهاند یا به افتخار آراستهاند.
(۲) واژه «عرق» از واژه «عروق» گرفته شده است که به معنای رگها میباشد. «عرق ملی» به معنای رگ ملی و میهنی میباشد که مرتبط با حس وطنپرستی میباشد.
(۳) دوست داشتم تخلص ادبیام م.الف (مهرداد ایرانی) باشد. شاید هم نه! نمیدانم! آخر اسم خودم -سعید- را هم دوست دارم. هنوز در ابتدای کارم و برای این حرفها خیلی زود است. اما دوست دارم زمانی که من را به عنوان “نویسنده” شناختند یک اسم هنری هم داشته باشم.
(۴) بعدها آهنگی از Kelly Clarkson با عنوان Stronger یافتم که همین جمله نیچه را با تغییر ضمایر درون خود داشت: «.What doesn’t kill you makes you stronger»
(۵) فرصت دوباره برای دیدن ادامه فیلم هریپاتر بار دیگر در یکی از ظهرهای تابستان شکل گرفت. (بعد از اتمام کلاس هفتم) با خواهرم حوصلهمان سر رفته بود و شبکهها را جابهجا میکردیم. (تا آن موقع کمتر از ۲۰ شبکه صدا و سیمای ایران را در بر میگرفت که مزخرفات تکراری و قدیمی را بازپخش میکردند به جز شبکه ۵ تهران و شبکه iFilm و نمایش البته) در همان سال بود که من تصمیم به خواندن کتابهای هریپاتر گرفتم.