فکر کنم گفتگوهای سین و میم ادامهدار خواهند ماند. دنیای ذهنی من در باب شخصیت این دو تازه جان گرفته است و قلم جوهرم نیز به تازگی تهنشین شده است.
سین: وقتی چشمات خمار میشن، خیلی نگرانت میشم.
میم: چرا؟
سین: چون انگار بخشی از من که در تو هستش، در تو در حال مردن هستش و من این را حس میکنم. حس مرگ که بالهایش را روی شانه من و تو بازکرده است. کاشکی میتونستم کاری برات بکنم؟
میم: همین که هستی کافیه.
سین: کاشکی همین طور که گفتی باشه. خوبی؟
میم: شاید راست میگفتی «خوب» معنا نداره.
سین: کاشکی حداقل باهام حرف میزدی. فکر نکن نمیفهمم خودت را پشت خندههات پنهان میکنی.
میم: راهی هم داری تا از قایمباشک دربیام؟
سین: وقتی برام دردهات را پنهون میکنی. از خودم ناراحت میشم. انگار که به اعتمادت لطمه زده باشم، حس بدردنخور بودن بهم دست میده.
میم: شرمنده در باب این مورد. اما تو را میبینم همهی اون دنیای سیاه در مقابلم محو میشه. دنیا با تو روشنتره.
سین: خوبه. من روشن رو دوست دارم. چرا کمی از این روشنی را به درونت نتابونیم؟
میم: درون من خیلی وقته پنجرههاش خاک گرفتهاند و آدمکهاش خیلی وقته مردن. الان فقط با دنیای اشباح سروکار داره.
سین: کمکم نمیکنی، کمکت کنم؟
میم: کاشکی راهی براش بلد بودم.
سین: میدانم پذیرفتن آدمها برات سخته اما بالاخره نباید بهشون فرصت بدی.
میم: قبلیها قدرنشناس دراومدن. چه انتظاری از بعدیها داشته باشم. درون هر چه خلوتتر بهتر.
سین: خب این طوری که نمیشه؟ کی میخوای آدمت را پیدا کنی؟
میم: شاید اصلا آدمی برای من تو این دنیا نباشه.
سین: اگر هیچ وقت نخوای شنیده بشی همینطور هم میمونه.
میم: تنهایی حداقل دردش کمتره. اینطوری موجب غم یکی دیگه نمیشم. اینطوری خیالم راحته حال یکی دیگه رو خراب نکردم.
سین: خیلی یه دندهای.
میم: به راحتی دم به تله نمیدم. چی فرض کردی؟ طرف باید خیلی خاص باشه.
سین:نمیدونم چرا احساس میکنم به دنیا حرف برای گفتن داری اما هیچ کدوم را به زبون نمیاری. اگه خریدنی بودند ازت میخریدمشون تا بارت سبکتر شه.
میم: خودت کم بار داری؟
ذهن سین برای لحظهای خالی از جمله میشود. نمیداند در جواب چه بگوید. تا اینکه …
سین: کاشکی علاوه بر صدات، تصویرت رو هم داشتم. نمیخوای تصویرت را share کنی؟
میم: الان قیافه ام داغونه. چیز دیدنی از آب درنمیاد.
سین: آخه اینطوری نصف کلامت را از دست میدم. همون هایی که با صورتت برام میگیشون.
میم: فعلا به همین یه مقدار راضی باش.
سین: احساس میکنم مثل ترشی سیر هنوز مونده جا بیافتی. از آن نپزها هستی. یخشکن هم ندارم که یخت رو بشکونم. اما راهی برای وادادن شوما باید باشه.
میم: امیدوارم، پیدا کردی جایزه داری؟
سین: گفتنیها را باید گفت. ای کاش زودتر فرایند را شروع میکردی؟
میم: چه فرایندی؟
سین: راه دادن من و درونی سازی کردنم.
میم: خیلی وقته که به ذهن من راه پیدا کردی.
سین: پس چرا هنوز هم به طور ناخودآگاه جلوی من سپر میکشی.
میم: دست خودم نیست، تبدیل به عادت شده.
سین: کاشکی از محرومیتهایی که برام ساختی دست میکشیدی؟ اینطوری دلم کمتر برات ذق ذق میکرد.
میم: واعجبا. ازم نشدنی نخواه. آفرین بچه خوب.
سین: دیشب چی شد یه باره؟ حالت خوب بود که انگار.
میم: خودت داری میگی دیگه: «انگار»
سین: من خیلی احساس دوری ازت دارم. ایکاش اینقدر دور و دستنیافتنی به نظر نمیرسیدی.
میم: پس خیلی وقته تو دنیای خیال گیرکردی. در واقعیت همه چیز آش و لاشه. اکثر ماجراها به خوبی تموم نمیشن. دنیا با «شاید» و «ایکاش» های ما کاری نداره.
سین: ممنون از یادآوری.
میم: یورولکام.
سین: تو خیلی زرنگی. از جواب دادن در میری؟
میم: پس چی فکر کردی؟
سین: اونقدر حضورت در ذهنم گرم هست که نیاز نباشه برای فکر کردن به تو زور بزنم!
و اینجاست که میم با یک لبخند رضایتمندانه مکث میکند.
6 دیدگاه روشن حس مرگ – سین و میم
لطفا به میم بگید با سین یه صحبت دوباره داشته باشه چون در مذاکره «دیواری از ناگفته ها» داشتیم به نتایج خوبی برای ابراز احساسات میرسیدم اما اینجا جناب سین داره ساز مخالف میزنه با اینکه خودش داشت به میم درس را رازنداری میداد 😂
نوشته «دیواری از ناگفته ها» در ادامه این نوشته است.(به تاریخ نوشتهها توجه کن.) باز هم ممنون از کامنتگذاری😅
میم منو یاد ادمی که کلاس نهم تا دوازدهم بودم انداخت و برعکس،سین شبیه کسیه که الان هستم:))
ممنون از لطفی که داری. اگر پاراگرافی را دوست داشتی من را مطلع کن.😌
میتونم خودم را کاملا در نقش سین تصور کنم
اصلا شاید خودم یه نوع سین هستم.
خوبی نوشتههای تو اینه که حرفهای دل خودتو پویا در برابر چشمات میبینی.
شنیدن درونیترین حرفهای عزیزانم برام خیلی مهمه.
ولی گاهی وقتا آدما اینقدر خودشون را قوی نشون میدن که تو از ته دلت فقط میخواهی که حالشون اینطوری بمونه.
شاید هم به خاطر تو یک سری حرفها نگفته می مونن.
از طرفی وقتی میفهمی که کمک زیادی از دستت برنمیاد، دردت دوبرابر میشه.
ناگفتهها تنها دردآورند. شاید این جملهای باشه که باید هم درموردش بیشتر بخوانم و هم بیشتر بنویسم.