از این کوچه به آن کوچه سراسیمه میدوم. به نظر میرسد که زندگی به دنبالم گذاشته باشد. نگرانم. بیش از یک قدم در پشت و دیگری در عقب، چیزی پیدا نیست. تاریکی ترسناک است اما زمانی که به پایان نزدیکی، دیگرچه فرقی میکند. سَرَم در تکتک پنجره های شهر هزار قصه فرو میبرم تا شاید نشانهای از شیشه عمر پیدا شود. میگویند هر چه بیشتر بنویسی، مایع عمرت غلیظتر میشود. رنگش تیزتر شده و مزهاش از شراب انگور خالص هم تلختر. شهر هزار قصه، هزار خانه دارد و هر خانه یک پنجره، پس شرط اطمینان حکم میکند که همهی خانه ها را بگردم.
میدانید نکته منفی در مورد این شهر این است که هر روز دوباره از اول در ذهنم ساخته میشود و در انتهای شب دوباره از هم فرو میپاشد. پس من هر روز به نحوی سردرگریبانِ پنجرهِ خانه های شهرم هستم.
البته از ابتدا، این شهر به این گونه نبوده است بلکه نوشتن، او را به چنین جایگاه آشوبهای کشانده است.
به نظر میآید نوشتن، راه یکطرفه است. دیگر وقتی در آن قدم گذاشتی چنان تو را تغییر میدهد که دیگر خودت را نخواهی شناخت. حتی منفیهایت هم قطبیده میشوند. خودت را دیگر در آینه باز نمییابی.
تحولات عظیمی در چند قدمی عرصه شکوفایی هستند، که هنوز ناپیدا ماندهاند. اول عادتهای منفیات، از جا کنده شده و خود به خود به سطل آشغالی رجوع میکنند. و بعد هم خودت نیازمند آب تنی میشوی.
شرح حال من از زبان مولوی
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
…
چندان که خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام
مولوی، غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
5 دیدگاه روشن اندر خم صد پنجره
از این کوچه به “آن کوچه”؟
یا از این کوچه به “این” کوچه؟
ممنون از اینکه این مورد را عنوان کردی. اصطلاحش کردم.
وصف حال قشنگی بود:) وصف حالی نزدیک به حال من! و شاید چون نزدیک بهحالمه قشنگ بود…!
فکرمیکند مسئولیت کسی که مینویسد این است که جز راست ننویسد و من هم دوست دارم چنین باشم.
پایدار باشی🌟